eitaa logo
مِن الغَریب... اِلی الحبیب...
67 دنبال‌کننده
163 عکس
13 ویدیو
1 فایل
من الغریب نوشتم إلی الحبیب، سلامی... ... .. . قلم‌زنی‌های یک زنِ ایرانی ساکن ایران 😊 . .. ... فـاطمه.سـادات.مظلومے
مشاهده در ایتا
دانلود
قلبي و من فيها؛ بأمانة موسى بن جعفر... @elaa_habib
آفتاب، مثل پیرزنی عصازنان خودش را پشت کوه‌های مکه می‌کشاند که با پدر و خواهرم راه افتادیم سمت جبل‌النور. روزهایی که با بابا می‌رفتیم زیارت دوره و تاریخ مکه و مدینه را مرور می‌کردیم، خیلی کیف می‌داد. انگار یک تکه تاریخِ سخنگو در کنارمان بود که واژه به واژه‌ای که ادا می‌کرد، مملو از علم و احساس به وقایع بود. زیارت آن روز اما مناسب پدربزرگ و مادربزرگ‌ها نبود پس مادر هم برای همراهی مسن‌ترها، پیششان در مسجدالحرام ماند تا ما سه‌تایی یک کوهنوردی پدر و دختری برویم. همین برای من کافی بود تا بنظرم به فتحِ عزیزترین کوهِ جهان بروم. اما از میانه‌های مسیر، همه چیز تغییر کرد... همانجایی که از بلندترین برج‌های مکه بالاتر رفتیم و هوای زرق و برق مکه‌ی سعودی از سرمان افتاد و تازه فهمیدیم پا در چه مسیری گذاشتیم. آن سنگ‌های صعب‌العبور، سال‌ها مسیر محمدامین(ص) برای اعتکاف و جدایی از هوای مکه‌ی شرک‌آلوده‌ بود. قلبم با قدرت و سرعت بیشتری خون را توی بدنم به جریان می‌انداخت وقتی فکر می‌کردم درست همین نقطه از جهان بود که پیامبر ما مبعوث شد تا ما عاقبت‌بخیرترین موحدین تاریخِ پس از رسالتش باشیم. هرچه بالاتر می‌رفتیم، جمعیت بیشتر یا شاید فشرده‌تر می‌شد. از ملیت‌های مختلف. حتی با مذاهب متفاوت. در حالیکه همه محبوب و معشوق واحدی داشتیم که دنبال سرش، گام به گام تاریخ را قدم می‌زدیم. برعکس همه‌ی کوه‌نوردی‌ها، هرچه بالاتر می‌رفتیم جان تازه‌ای می‌گرفتیم و توانمان برای ادامه‌ی مسیر بیشتر می‌شد و البته تعداد کلماتی که به کار می‌بردیم، کمتر. انگار می‌خواستیم با سکوت، در خلاءی که ما را به دوران صدر اسلام می‌برد، غوطه‌ور شویم. شاید هم من گوش‌هایم را بسته بودم و از صداهای اطرافم چیزی جز زمزمه‌هایی مبهم نمی‌شنیدم! زمزمه‌هایی که اگر دلم را آینه می‌کردم، می‌توانست بازنمایی از صدای گفت و گوهای جبرئیل و محمدرسول الله(ص) باشد... مسیر را ادامه دادیم تا به آنجایی که باید، رسیدیم...ایستاده بودیم پیش روی غار حرا و انگار که آنجا نقطه‌ی آغاز و پایان جهان باشد. ولوله‌ای بود. همه می‌خواستند به قدر دو رکعت، کلماتشان را به عظمت صوم و صلاة رسول‌الله گره بزنند‌. غار تنگ و کوچک و تاریک بود. بیشتر می‌خورد نامش شکاف باشد تا غار. چند نفر چند نفر می‌چپیدند آنجا و نماز می‌خواندند. با دستِ باز، با دستِ بسته. من اما مبهوت بودم. بهت و نگاه‌های خیره، غالب‌ترین حالت من در این سفر تاریخی بود که حالا به اوج خود رسیده بود. نوبت ما شد. پدر مثل ملک محافظی دم ورودی غار ایستاد و من خواهرم جهیدیم داخل شکاف. متحیر مانده بودم که این منم ایستاده بر محراب نماز کسی که خدا اینطور خطابش می‌کند «لَوْلاکَ لَمَا خَلَقْتُ الْأَفْلاکَ» که ناگهان انگار قلبم فرمان داد «اقْرَأْ» نمی‌دانم نمازم را به نیت زیارت خواندم یا حاجت. فقط می‌دانم که دو رکعت حمد و سلام خود را روی سنگ‌های عزیز و شریف حرا ثبت کردم برای روزی که پرده‌ها پایین می‌افتد و ما دستاویزی جز محبت رسول‌خدا(ص) و اهل بیتش(ع) نداریم... پ.ن: ۲ روز دیگر، چهارمین سالگرد از دست دادن پدرم است، مردی که بیش از ۲۰ سال از عمر ۵۵ ساله‌اش را، خادم ضیوف الرحمن بود. منت‌دارتانم اگر به فاتحه و صلواتی دعا کنید در آن دنیا هم خادم و همنشین رسول‌خدا(ص) باشد. به بهانه بزرگترین عید مسلمانی ما ۱۴۰۳/۱۱/۹ @elaa_habib
گاهی دلتنگی‌های عمیق برای چیزهای خیلی کوچک است! مثل حالا که دلم برای تنظیم کردنِ آن مستطیلِ کوچکِ پشتِ عبای بابا، درست وسط دو شانه‌اش، تنگ شده... پ.ن: عکس را یکی از بچه‌های مرکز اسلامی امام حسین سیدنی، چند دقیقه پیش از نماز بابا انداخته اما هربار که می‌بینمش حس می‌کنم چند دقیقه پیش از معراج او است؛ پیش از آغاز سفر ابدی! ۱۴۰۳/۱۱/۱۱ - چهارمین سالِ نبودنِ بابا @elaa_habib
از کاغذکشی و کاردستی‌های مهدکودک رسیدیم به روزنامه‌دیواری های "دهه‌ی فجر مبارک" از چسباندن روزنامه‌های "امام آمد" روی نیمکت‌های هرکلاس خودمان را کشاندیم به بُرد‌های دیوار دانشکده از نوشتن در نشریات رسمی حالا، ایستاده‌ام رو به روی نرده‌های بالکن خانه‌ام... نوارِ پرچم‌های ایران را گرفته‌ام تویِ دستم و می‌خواهم در محیطی بزرگتر از محدوده‌ی نرده‌هایِ سبزِ سردرِ پنجاه‌تومانی، در هوای شهر، فریاد بزنم که چقدر خوشبختم و خوشحال از اینکه بجای "شیر و خورشید" کلمه ی "الله" روی پرچم سه‌رنگ سرزمینم می‌درخشد... ۱۴۰۳/۱۱/۱۲ @elaa_habib
به قول کاظم بهمنی: ماجراهایی که با من زیر باران داشتی شعر اگر می شد، قریب پنج دیوان داشتم ۱۴۰۳/۱۱/۲۳ @elaa_habib
روزهای طولانی دیگری را تجربه کردم... به نظرم ده‌ها قرن گذشته بود. انتظار کشیدم و خوب فکر کردم که چه کنم وَ تکمیل دیدار با روحم، که با تمام وجود حسش می‌کردم از چه راهی امکان پذیر است؟! 📚 سِنافور - یحیی سِنوار ۱۴۰۳/۱۱/۲۹ @elaa_habib
در تورق مصحف شریف، به "سوره‌ی حُجُرات" رسیدم و احساس کردم چقدر در حق این سوره مهم و خوشخوان، کم‌لطفی کردم! این سوره کلا ۱۸ آیه است و آیات جالبی درباره آداب برخورد با پیامبر(ص) و بعضی از مسائل اخلاقی مثل تقبیح سوء‌ظن، تَجَسُّس، غیبت و ضرورت پیگیری منبع خبرهای واصله(آیه نبأ)، ایجاد صلح بین برادران مومن(آیه اخوت) و... داره. @elaa_habib
تو زندگی یه وقتا می‌رسم به اون مرحله که حس می‌کنم زندگی کردن، جهادِ دشوارتری نسبت به شهادته... فلذا، شهادت قسمت ما می‌شد ایکاش! ۱۴۰۳/۱۲/۳ @elaa_habib
ولی من واااقعاً دوست داشتم برای تشییع سیدحسن نصرالله برم لبنان، نه برای دیده شدن، برای دیدن، برای لمس مراسم بدرقه‌ی مرد باشکوهی که از افتخاراتم زیستن در دوران زندگی او بود... 😭 ۱۴۰۳/۱۲/۴ @elaa_habib
به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ شدم یک روز به ضاحیه بروم و قهرمان اسطوره‌ایم را ببینم، همان کسی که هرچه امروز هستم را مدیونِ اویم... اما دنیای آدم بزرگ‌ها با رویای نوجوانیم خیلی فرق داشت و دیدن سیدحسن هم به یکی از آرزوهای زنده به گورم اضافه شد... دوست داشتم حداقل در مراسم تشییع شرکت کنم، اما همین را هم چشم حسودِ دنیا از سرم زیادی دید... حالا نشسته‌ام توی خانه‌... خون خونم را می‌خورد و دوباره بیچاره‌تر از روزگارِ نوجوانی چشم دوخته‌ام به "شبکه العالم" که ببینم چقدر ما را در آن شکوه اندوهناک، سهیم خواهد کرد... تمام نوجوانیم دو رود شدند که خشک نمی‌شوند... انگار دوباره دارم پخش مستقیم برنامه‌های حزب در "مارون‌الراس" و "ساحة‌الشهدا" را می‌بینم و منتظرم سیدحسن برایم حرف بزند... برای منی که از محبت او، به آنچه امروز هستم رسیدم! منی که هنوز به سفید شدن محاسنش عادت نکرده بودم و دوست داشتم او را در همان هیبت "وعده صادق" ببینم... اما ناگهان پرده‌ها کنار رفت و ترکیب تابوت و عکس و عِمامه، حباب حسرت‌ها و ارزوهایم را ترکاند... قلبم دیگر درون سینه‌ام نیست، نشسته کنارم و پا به پای من فریاد می‌زند: "لبیک یا نصرالله" "انا علی العهد" در عمر سی ساله، همین را کم داشتم: به تماشا نشستن مراسم تشییع محبوب‌ترین مرد جهان عرب که شناختنش برای من، آغاز زندگی دوباره بود! خداحافظ عزیزترین و شریف‌ترین مرد مقاوم؛ تا ابد نامت در حافظه‌ی سالخورده‌ی این جهان شلوغ، زنده و روشن خواهد بود... صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را تا دگر مادر گیتی، چو تو فرزند بزاید! ۲۳ فوریه ۲۰۲۵ - ۵ اسفند ۱۴۰۳ تهران! @elaa_habib
از تمام لحظات تشییع دیروز، یک صحنه عجیب فکرم را به خودش مشغول کرده؛ آن هم چشمان نگرانِ "سرتیم محافظان سیدحسن" موقع ویراژ جنگنده‌های اسرائیلی بالای سر پیکر سیدحسن‌نصرالله... از همان موقع که سید را شناختم، ابوعلی‌ با همین چشم‌های نگران و بانفوذ دور و اطراف سید را رصد می‌کرد، چشمانش آنقدر عمق داشت که حس می‌کردی تا آخرین نفر جمعیت را اسکن می‌کند... دیروز وقتی جنگنده‌ها آمدند و ابوعلی ناخودآگاه تابوت را محکم‌ بغل گرفت و چشم به آسمان دوخت، ناگهان یاد جمله‌ی سعد بن عبدالله در روز عاشورا افتادم: أوَفَیتُ یا ابن رسول الله؟! نعم... هرچند که جان‌های همه‌ی ما، فدای امام غریبِ ظهرِ عاشورا... ۱۴۰۳/۱۲/۶ @elaa_habib
11.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از ۲ روز پیش فیلم‌های زیادی از تشییع سیدحسن نصرالله در فضای مجازی وایرال شد... یکی از پربازدیدترین‌ها ولی، فیلم مردی بود که دست مصنوعیش را برای تبرک جستن به محافظان پیکر داد... اما از همان لحظه که پای تلوزیون بودم تا همین الان که این فیلم بی‌کیفیت را پیدا کردم، ذهن من درگیر تصویر مرد روحانی‌ای است که عِمامه‌ی سفیدش را از سر بر می‌دارد و برای تبرک به محافظ می‌دهد، او هم عمامه را روی عمامه‌ی سیدحسن می‌گذارد... انگار تمام انرژی دنیا در همان چند ثانیه بین دو عِمامه منتقل می‌شود و بعد مرد آن را از محافظ گرفته و روی سرش می‌گذارد... باید طلبه، معمم یا آخوندزاده باشید یا لااقل با روحانی جماعت نشست و برخاست کرده باشید تا متوجه اهمیت عِمامه در بین تمام اجزای لباس روحانیت بشوید... قصه‌هایی دارد این پارچه‌ی ۷-۸ متری که می‌تواند سیم اتصال فرش به عرش باشد... آن دست مصنوعی عزیزترین یادگاری مرد جانباز و آن عمامه شریف‌ترین لباس مرد مُعَمم بود و آن تابوت حامل پیکر عزیزترین و شریف‌ترین مرد مقاومت! @elaa_habib