تهران شهر عجیبی ست؛
تنها زمانی هوای پاک دارد که زندگی در آن جریان نداشته باشد!
این اوضاع هوای تهران است، در اولین روز کاری بعد از چند روز تعطیلی!
پ.ن
خیلی سال پیش که هنوز ریههایم به هوای تهران عادت نداشت، غزلی گفته بودم با مطلع:
نمیدونی که چی از خیابوناتون میکشم
دوتا پُک نفس که از هوای تهرون میکشم
۱۴۰۳/۹/۲۸
@elaa_habib
مامانای نامرئی!
روز شما هم مبارک...
شمایی که خیلی زود مادرتون رو از دست دادید و برای خواهر-برادراتون مادری کردید.
شمایی که طعم بارداری رو چشیدین و قبل از اینکه لذت مادری رو هم بچشید، طفل از دست دادید.
شمایی که متارکه کردید و حضانت بچه/بچههاتون به پدرشون رسیده و از مادری فقط یه خلا تو زندگیتون جامونده...
شمایی که مدتهاست بی سر و صدا تو مراکز درمان ناباروری دنبال راهی هستید برای شنیدن صدای کسی که: مامان صداتون کنه...
و شمایی که خواست خدا، مثل حضرت امالبنین، بی بَنینتون کرده...
۱۴۰۳/۱۰/۰۲
@elaa_habib
پیشترها از عواقب حرف نزدن میترسیدم، این روزها از عواقب حرف زدن!
۱۴۰۳/۱۰/۱۰
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
از لحظهای که همراه تیم رسانه راهی حسینیه میشوم به این فکر میکنم که اینبار کدام قسمت از شگفتیهای این دیدار را به کلمه تبدیل کنم. هنوز آفتاب نزده. به خیابان کشوردوست نگاه میکنم که در آن هوای گرگ و میش، میزبان صف بلندبالایی از زنان سرزنده، بدون توجه به سرمای استخوانسوز پاییزی است. به تمام چشمهای گریزان از خواب و صداهای لرزان از سرما حق میدهم که اینطور در هیجان ملاقات با نفر اول مملکت غرق باشند. انگار غمهای تلنبار شده روی دلم که حاصل اتفاقات و تلخیهای اوضاع منطقه است در گرمای قلبهای همآرمان، یکی یکی آب میشوند. لبخند میزنم و میگویم: چون بهار بود آن روز!
خیلی زود مسیر کلمههایم راه خودشان را پیدا میکنند و از همان صف عریض و طویل ورود به حسینیه، سوژههایم را پیدا میکنم.
همراه تیم رسانه، غیر از مریم آذرچهر که پایهی ثابت بخش بینالملل است، مرضیه هاشمی و دخترش، یک دختر نیجیریهای و دو دختر لبنانی هم هستند که قرار است بخش خارجی زبان روایت دیدار را پشتیبانی کنند. هِباء خونگرمتر و خوش صحبتتر از آن یکی است. همزمان با سه زبانِ فارسی/عربی/انگلیسی با این و آن حرف میزند. میپرسم چندساله ایرانی انقدر خوب فارسی حرف میزنی؟ میگوید: من فارسی رو لبنان یاد گرفتم، تو کلاسهای رایزنی ایران. ولی ده ساله ایرانم. میپرسم دانشجویی؟ میگوید: دکتری زبانشناسی رو تموم کردم. دو ماه دیگه دفاع میکنم و بر میگردم لبنان. از اوضاع این روزهای لبنان میپرسم. لبش به شکر و ثنا باز میشود. تمام این مدت همسرش در رفت و آمد بوده. خودش هم گاهی به لبنان سر میزده. میپرسم خبر همدلی طلایی زنان ایران به گوش خانمهای لبنان رسید؟ چشمهایش برق میزند: آره آره. اونجا همه میگن خواهرای ما تو ایران با وجود فشارهای اقتصادی، بازهم از سرمایههاشون برای کمک به ما گذشتند.
لبخند میزنم و خدا را شکر میکنم برای زن بودنم. برای آنکه مرا در مسیر قرار داد که با گذشتن از زیور، به دیگری زندگی ببخشم!
گیت اول را با همهی شلوغیش رد میکنیم. اینبار باید از قسمت ورودی عوامل رسانه رد شویم. یک نفر با گلایه میگوید: چقدر امروز اینجا شلوغه؟ متقاعدش میکنم که طبیعی است؛ چرا که در دیدارهای دیگر، به جز یکی دوتا راوی خانم، همهی تیم رسانه را آقایان تشکیل میدهند و طبیعتا از درب برادران رفت و آمد میکنند اما امروز، از فیلمبردار و عکاس گرفته تا خبرنگار و مجری و راوی، همه از جماعت نسوانند!
#روایت_دیدار
#قسمت اول
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
از یک ایست بازرسی رد شده و دوباره در صف دیگر قرار میگیریم. زنی با چشمهای روشن آبی و ابروهای طلایی که نشان میدهد ایرانی نیست، خیلی گرم مرضیه هاشمی را در آغوش میگیرد و باهم شروع میکنند به گپ و گفت به زبان انگلیسی. به نظر حدودا ۶۰ساله میآید. منتظر میمانم آتش صحبتش با دوست قدیمی، فروکش کند. خودم را معرفی میکنم. فارسی را برای گفت و گو انتخاب میکنیم. نامش بِتی است. اما دوست دارد مریم صدایش کنم. میگوید از کودکی و قبل از مسلمان شدن هم اسمش را دوست نداشته اما حالا مریم قشنگترین حلقهی اتصال میان اویِ مسلمان و پدر و مادر مسیحیش است. چه انتخاب زیرکانهای...مریم؛ تنها زنی که نامش در کتاب آسمانی ما مسلمانها بارها آمده، آن هم برای تمجید و تحسین:
«وَإِذْ قَالَتِ الْمَلاَئِکةُ یا مَرْیمُ إِنَّ اللّهَ اصْطَفَاک وَطَهَّرَک وَاصْطَفَاک عَلَى نِسَاء الْعَالَمِینَ»؛
میگوید همه چیز از کتابهای اعتقادی که همسرش در دوران دانشجویی در آمریکا به او معرفی میکرد، آغاز شده. مسیر سخت و شیرین مسلمانی که حالا دیگر آنقدر با او عجین شده که بتیِ قبل از مریم شدن را نمیشناسد. سالهای سال بین ایران و آمریکا رفت و آمد کرده و باخوشحالی میگفت: خدا را شکر ۲سال است دیگر تماما ایران زندگی میکنیم. از جریان بیداری در آمریکا میپرسم. میگوید مردم تشنهی دانستن هستند اما آدمهای زیادی پیدا نمیشوند که به جز اخبار رسانهها سراغ منبع دیگری بروند. این است که در هر جنگی پشت سربازان و مبارزان آمریکایی میایستند چون اینطور بهشان القا میکنند که آنها برای دفاع کشور به جنگ رفتهاند، مردم هم باور میکنند. درحالیکه نمیدانند شروع جنگ زیر سر خودشان است. میپرسم این جریانی که در دانشگاههای آمریکا برای فلسطین رقم خورد، در آگاهی مردم تاثیر نداشت؟ چشمهایش را درشت میکند و میگوید: چرا چرا. من حتی با خواهر و برادرم که صحبت میکنم میگن ما بیدار شدیم و حقیقت رو فهمیدیم اما باز رسانهها اونها رو تحت تاثیر خودشون قرار میدن.
زنی کنار اوست که بنظر میرسد نسخهی ایرانیزه شدهی مریم باشد، از نسبتش که سوال میکنم متوجه میشوم دختر اوست. هردویشان جوری مقنعه و چادر را روی سر تنظیم کردهاند که یاد حجاب زنان جهادگر در دوران دفاع مقدس میافتم. از او میپرسم ایران یا آمریکا؟
میگوید: الان قطعا ایران!
سالهای نوجوانی و بعد از ازدواج هم جوانیش را آنجا گذرانده اما حالا شک ندارد که میخواهد ایران بماند. از بتی شغلش را میپرسم؛ میگوید در آمریکا در یک شرکت فروش قطعات لپتاپ کار میکرده ولی خدا را شکر چند سال است بازنشسته شده. میپرسم اشتغال زنان در ایران راحتتر است یا در آمریکا؟ بدون مکث میگوید: ایران.
بعد ادامه میدهد: توی آمریکا تساوی زن و مرد به حرف است که زنها را مجبور کنند مثل مردها کارهای سخت کنند ولی در مشاغل رده بالا و تخصصی، باید از حیا و عفتت فاصله بگیری تا بتوانی ارتقای شغلی داشته باشی.
یاد صحبتهای رهبری در دیدار با بانوان نخبه در دههی نود میافتم:
در فرهنگ غربی اگر زن بخواهد در جامعه نمود پیدا کند، شخصیت پیدا کند، حتما باید از جذابیتهای جنسی خودش چیزی را ارائه بدهد. (۱۳۹۰/۳/۱)
#روایت_دیدار
#قسمت دوم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
گفت و گو با بتی مسیر را برای گفت و گو با دو مهمان غیر ایرانی دیگر باز میکند. نامش مَهوش است. دختر پاکستانی اما بزرگ شدهی کانادا. ۵سال است به ایران آمده و در جامعهالزهرا درس دین میخواند. میپرسم فارسی را چطور یادگرفتهاید؟ میگوید سال اول ورود به حوزه، آموزش فارسی داشتیم. میگویم ماشاالله خوب حرف میزنید، دختر کنار دستیش که چهرهی ایرانیتری دارد با تعجب و فارسی سلیس میپرسد: فارسی ایشون خوبه؟! میخواهم اشاره کنم که با مهمان وطن باید مهربان بود که حس میکنم از من به مهوش نزدیک تر است. میپرسم: دوستید؟ میخندند. میگویم:خواهر؟ مهوش میگوید من مادرِ زهره هستم. چشمهایم گشاد میشود. بیست سالگی او را بدنیا آورده و حالا باهم در قم طلبهاند. میپرسم همسرت؟ میگوید او بیشتر کاناداست. باید کار کند و خرج زندگی را در بیاورد. میگویم تا کی ایران میمانید؟ میگوید تا وقتی که ما را از ایران بیاندازند بیرون! با جوابش یاد کتاب "قم را بیشتر دوست داری یا نیویورک" میافتم. از زهره میپرسم: قم یا کانادا؟! قاطعانه میگوید قم. میپرسم: خب قم تنهایید، علاوهبر فامیل، حتی پدرتم کاناداست. میگوید: اینجا با دوستای خوب برای خودمون فامیل درست کردیم. اصلا دلم نمیخواد برگردم!
تا ۱۲سالگی کانادا بوده و حالا در آستانهی جوانی معتقد است ایران برای زنان سرزمین آزادی است. میگوید: اینجا خیلی راحت بعد از تاریکی هوا و تا دیروقت خانمها از خونه بیرون میرن. برای خودشون استخر و جیم و پارک اختصاصی دارن. از خونه که خارج میشن، آخرین چیزی که بهش فکر میکنن احتمال تعرضه. بعد آب دهنش را قورت میدهد و میگوید: اینجا خانمها خیلی امنیت دارن برعکس کانادا که مهم نیست تو چه لباسی تنت هست و آیا مسلمونی یا مسیحی یا کافر، تو همیشه سوژهی چشمهای ناپاکی!
با صدای مسول حفاظت به خودم میآیم. نوبتم شده که آخرین بازرسی را پشت سر بگذارم و وارد حسینیه شوم. غرق صحبتهای زهرهام. با خودم فکر میکنم درحالیکه ما در جلسات رسمی و مهم دیدار با نفر اول مملکت، دغدغهی نسبت زن با مسائل جدی جهانی و کشوری است، زنانی در کشورهای پیشرفته اصلیترین نگرانیشان این است که مردان، زنان را به عنوان یک انسان ببینند، نه وسیلهی التذاذ و سرگرمی!
#روایت_دیدار
#قسمت سوم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
داخل یکی صفهای ورود به حسینیه، همسر شهید همدانی و رسول حیدری را دیدهام. همچنین اصحاب رسانهای چون راحله امنییان، فضه سادات حسینی، محیااسناوندی، ژیلا صادقی و... اما هنوز نمیدانم اجرای جلسه، بر عهدهی چه کسی است. از طرف دیگر هم میدانم نویسندههای زیادی قرار است به این جلسه بیایند. حیف که باید تمرکزم را روی روایتگری بگذارم وگرنه امروز فرصت خیلی خوبی برای دیدار دوباره با دوستان اهالی ادبیات بود.
به محض ورود به حسینیه میخواهم با اسم رمز راویها خودم را برای گفت و گو با افراد آن طرف نرده برسانم که برخلاف همیشه با ممانعت مسولین رو به رو میشوم. زن با جدیت میگوید: فکر کنم نفر پنجمی هستی که میگی راوی هستی، مگه یه دیدار چندتا روایتنگار میخواد؟!
یادم میافتد یکی از مجموعهها دیروز میگفت قرار است ۱۳نفر راوی به دیدار بفرستد و من که خیال کرده بودم ۱۳ عدد کثرت است اما گویی واقعا اینبار حجم راویها از سوژهها بیشتر بود. میگویم: ولی من واقعا راوی هستم و شرعا باید روایت تحویل بدم، اصلا با تیم رسانه اومدم. حداقل قلم و کاغذ بدین. اما انگار به اندازهی کافی لحن و کلماتم قانع کننده نیست پس زن، با جدیت بیشتری من را از لبهی نردهها دور میکند. چند دقیقه بعد اما به لطف سلامعلیک با آن طرف نردهایها صداقت کلامم بر زن مسول ثابت میشود و اجازه میدهد بروم آن ور خط!
اندک اندک حسینیه با جمعیت فرش میشود. طبق معمول دیدارهای این چنینی، یک گروه سرود میرود جلوی سن و شروع میکند به خواندن. مربیشان کنار دستم، قربان صدقهی دخترانش میرود. میپرسم از کجا آمدهاید؟ لهجه و نام شهر در هم میآمیزد و شور و صفای اصفهان را پیش چشمم به تصویر میکشد.
#روایت_دیدار
#قسمت چهارم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
توی جمعیت چشم میچرخانم و از الهام چرخنده و خانم قاسمپور نمایندهی سابق مردم تهران و چند چهرهی مشهور دیگر رد میشوم و میروم سراغ سارا هاشمی. او بواسطهی دو رگه بودنش و اعتقاد به اینکه تحصیل و پیشرفت در آمریکا بهتر از ایران است، تمام این سالها را بین ایران و آمریکا رفت و آمد کرده اما حالا ۲ سال است که دیگر یکجانشین شده و ساکن ایران است. میگویم چه شد آخرش اینجا رو انتخاب کردید؟! میگوید: تربیت بچه! واقعا آمریکا جای مناسبی برای تربیت بچه نیست!
بحث را آنقدر بالا و پایین میکنم که بالاخره آن لحظهی حساس برای این تصمیم قطعی، لو برود.
میگوید: وقتی مستخدم مدرسهی دخترم که یک مرد است برای اثبات امکان ازدواج دو همجنس عکس همسرش که او هم مرد است را به دختر هفت سالهام نشان داد فهمیدم دیگر آمریکا جای ماندن نیست! بچهی ۷سالهی مسلمان این چیزها را درک نمیکند و اصلا لازم نیست از این سن ذهنش درگیر این مسائل بشود. آرام و شمرده حرف میزند با اینحال وسط گفت و گو گاهی کلمه کم میآورد اما از توضیحاتش حس کردم منظورش این است که هرچه ما در خانوادهی مسلمان ما رشته میکنیم، جامعهی آمریکا پنبه میکند!
با پایان صحبتهای او متوجه صفآرایی گروه سرود دوم در جلوی سن میشوم. به نظر میرسد این سرود اصلی است. چون روی دو مانیتور بزرگ داخل سالن، متن شعر برای همخوانی و تمرین مهمانها نمایش داده میشود. دکتر ملیحه رجایی را میبینم که رو به بقیه مهمانان حسینیه با شور و هیجان همیشگی سعی در تهییج مهمانان دارد اما راستش خیلی موفق نیست و کمتر کسی همراهی میکند.
یکجای شعر میگوید: چشم و چراغ خانهایم/همچون گل و ریحانهایم/هم فاضل و فرزانهایم ...
از این توصیف و نگاه به زن، بر میآید که شاعرش خود خانم دکتر باشد. تا خودم را به او برسانم سرود بچهها تمام شده است. حدسم درست است. شاعر کار خودش است. میگوید از سرایش شعر تا ساخت آهنگ و تمرین بچهها کلا سه روز فرصت داشتند. تحسینشان میکنم. میگوید بالاخره میخواستم زن تراز انقلاب رو معرفی کنم، کار از آب دراومده؟ تایید میکنم که اصلا سیر شعر آنقدر عیان بود که گمانم را به آن سمت برد که شاعرش خودش باشد!
مسیرم را به سمت محل استقرار سخنرانان جلسه کج میکنم.
سراغ نفر اول میروم. خودش را معرفی میکند: مریم ابراهیمی هستم، تسهیلگر حوزه ازدواج. چقدر اسمش آشناست. چهرهاش هم میخورد همسن و سال خودمان باشد، میخواهم بپرسم دانشجوی چه دانشگاهی بوده که میگوید: ننه ابراهیم. جلوی خندهام را نمیتوانم بگیرم. میگویم پس پشت اون اکانت معروف، شمایید؟ میخندد. صفحهاش از آن صفحههای مجازی و کانالهای ایتایی پر مخاطب است که با زبانی طنز، سعی در اصلاح الگوهای ازدواج دارد.
نفر دوم سمیرا خطیب زاده است. هیئت علمی دانشگاه سوره. میخواهم بگویم قبل از دانشگاه تهرانی شدن، یکی از رویاهایم تحصیل در دانشگاه سوره بود. قرار است در حوزهی تاثیر رسانه و فضای مجازی بر کودک و خانواده حرف بزند. حرفهایمان تمام نشده که ناگهان یکی صدایم میکند: شما فاطمه مظلومی نیستی؟ به سمت صدا بر میگردم؛ فاطمه رایگانی است. البته دکتر فاطمه رایگانی دوست خواهرم و خواهر دوستم :) . فاطمه سالهاست طرح کلی اندیشههای اسلامی در قرآن را تدریس میکند. این است که وقتی میگوید: عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی، میشود حدس زد که قرار است در مورد زن الگوی سوم صحبت کند.
#روایت_دیدار
#قسمت پنجم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
نفر چهارم خانم دکتر لعبت تقوی است که هیئت علمی دانشگاه علوم و تحقیقات است. عنوان ارائهاش را میپرسم. میگوید: محیط زیست و ضرورت حفاظت با تاکید بر نقش بانوان. بنظر موضوع جدید و جالبی است. دوست دارم صحبتهایش را بشنوم.
نفر پنجم خوش خنده و خونگرم جوابم را میدهد. دکتر فاطمه ترابی. میگوید قرار است در مورد حل مسالهی جمعیت از طریق تقویت نهاد خانواده، صحبت کند. حالت نشستنم را از دوزانو به چهارزانو تغییر میدهم. روی گشادهاش اجازهی صحبت میدهد. میگویم: خانم دکتر کاش به این اشاره کنید که بجای تمرکز صرف روی فرزندآوری متاهلها، یکی از راههای حل بحران جمعیت زمینهسازی و تسهیل ازدواجه. لبخند میزنند: دقیقا. میگویم: راه دیگه هم ساماندهی مسالهی مهاجرین هستش. لبخندش کش میآید: آفرین، درسته. میگویم: ببخشید پا تو کفش شما کردم، من ارشد مطالعات زن و خانواده خوندم و هیچ وقت سر هیچ کلاسی فرصت نشد ایدههامون رو بیان و تحلیل کنیم. با لبخندی که از روی صورتش محو نمیشود تحسین میکند: پس خودتون متخصصید. خجالت میکشم. میگویم: نه، صرفا علاقهمندم. شمارهشان را میگیرم که بعدها بیشتر با ایشان گفت و گو کنیم.
ششمین نفر هم موضوع جدیدی دارد. دکتر فاطمه سادات حمیدیان که دکترای حکمرانی دارد و قرار است درمورد نقش زنان در مدیریت شهری و ارتقاء کیفیت فضاهای شهری با تاکید بر خانواده محوری، هویت محلی و شهر دوستدار کودک حرف بزند.
احساس میکنم سرم سنگین شده است. چقدر حرف و بحث و رویکرد و نظریه و تحلیل وجود دارد تا یک کشور، آبادتر شود!
ناگهان فشار پای یک نفر را پشتم احساس میکنم. بر میگردم سمش، هباء است. همراه خبرنگار و فیلمبردار. معلوم است سوژه عرب است. سر که میچرخانم عائده سرور را میبینم. عجب ماجرایی شده دیدار من با این مادر شهید. از وقتی کتاب زندگینامه اش را خواندهام در مواقع پیشبینی شده و نشده مدام با هم برخورد میکنیم.
بر میگردم سراغ دو نفر آخر از سخنران ها. یک دانشآموز و یک هنرمند. مریم سهرابی از شیراز آمده. پرجنب و جوش است. میگویم استرس داری؟ میگوید: نه، واسه چی؟ قرار است در مورد اصلاح کتب درسی و هویت و جایگاه دختران نوجوان و اینجور چیزها حرف بزند. با خودم میگویم دانشآموزها 13آبان صحبت میکنند دیگر. چرا باید یک فرصت در دیدار تخصصی بانوان به آنها داده شود؟ بعد یادم میافتد در 13 آبان هم به جز یک دانشآموز بقیه، دانشجو بودند!
نفر آخر هم لیلی عاج است. نویسنده و کارگردان تئاتر و سینما که قرار است از مشکلات و مسائل حوزهی تخصصی خودش با رهبر انقلاب، گفت و گو کند. آن هم رهبری که از دیرباز معتقد است:
در میان هنرهای گوناگون...هنرهای نمایشی، آن هم در شرایط کنونی جامعه ما از توانایی، گسترش و بلاغ بیشتری برخوردارند و مسولیت سنگینتری هم دارند (۱۳۷۳/۱۱/۳)
#روایت_دیدار
#قسمت ششم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
از جایم بلند میشوم. با آن حالت نشستن برای گفت و گو با سخنرانان، احساس میکنم مهرههای کمرم فشرده شده. کمر که صاف میکنم مادر شهید محمدحسین حدادیان را میبینم که دنبال جایی برای نشستن است. پیش خودم میگویم اگر کمری هم برای سربلندی این انقلاب خم شده باشد، کمر مادران شهداست. سرم را میاندازم پایین و مسیر را به سمت دیگر ادامه میدهم تا چشمم به عکس شهیده فائزه رحیمی میافتد. کمی که سربلند میکنم متوجه میشوم عکس در دست مادرش است. روز مادر را تبریک میگویم. بغض میکند؛ میگوید: آخرین پیامک فائزه این بود: مادرم تو نبض خانهی مایی بدون تو حضورت قلبی نمیتپد. بمان برای همیشه پیشمان. دوستت دارم عزیزتر از جانم. ادامه میدهد: به اندازهی تمام روزهایی که نبود تا پیامکی باهم حرف بزنیم، این پیامش رو خوندم، میبینی؟ حفظ شدم. بغض میکنم اما جلوی اشکهایم را میگیرم. میپرسم: چه شد که از آن همه دانشجو، فائزه شهیده شد؟!
میگوید: دو تا خصوصیت توی فائزه بود که باعث شد به این مقام برسه، یکی صداقت یکی احترام. میگویم: جای خالیش... مادر بغضش میشکند، میگوید: خیلی خالیه خیلی. بغلش میکنم و التماس دعا میگویم. مادر شکر میکند. میگوید فائزه همیشه موجب افتخار بود، حالا هم نبودنش طوری رقم خورد که تا آخر عمر مایهی افتخار است. به عکس فائزه نگاه میکنم. خیلی خوب بلد بود راه صدساله را یک شبه برود. کاش یاد ما هم بدهد!
اینبار نشستن در سمت چپ سالن که در تمامی دیدارها متعلق به آقایان است را تجربه میکنم. آن هم به برکت گفت و گو با بچههای گروه تئاتر آئین. دختران در حال اجرا هستند که چشمم به مریم دوستمحمدیان میافتد. میروم سراغش. احتمالا نویسندهی این کار است. گرم یکدیگر را درآغوش میگیریم. درمورد گروه تئاتر دخترانهشان کمی توضیح میدهد که سالهاست در قم فعالیت میکنند. حرفهایمان تمام نشده، تئاتر تمام میشود. مریم از من جدا و نزد بچهها میرود برای خداقوت. مشغول تماشایشان هستم که صدای جیغ از سالن بلند میشود. سر میچرخانم و میبینم چندقدم آن طرفتر پرده کنار رفته و آقا روی سکو برای جمعیت دست تکان میدهد. میزنم زیر گریه. چرایش را نمیدانم. توی همهی دیدارها این شکلی میشوم. فقط کاش این سنت دست و جیغ و هورا از حسینیه جمع بشود. حیفِ شکوه شعار دادن، که اینطور دارد آهسته آهسته از دیدارها دور میشود. ساعت ۹و نیم است. قاری به عنوان تنها مرد حاضر در قسمت اجرایی برنامه، شروع میکند به خواندن و بعد مجری پشت تریبون میرود. ندا ملکی است. از مجریهای با سابقهی صدا و سیما. خیلی خوب اجرا میکند. مسلط و با احترام و گرم. کلیپ اول پخش میشود. منتظرم نریشن را بخواند، کلمهی اول را که میگوید نفس عمیقی میکشم. کار من نیست. امسال متن یکی از کلیپها را من نوشتهام. این اولین بار است که چیزی از من پیش رهبری ارائه میشود. با دو نفر فاصله، مهمانی لبنانی با گوشیِ ترجمهی همزمانش مشکل پیدا کرده. مدام از این و آن میخواهد کسی برایش ترجمه کند. اما کسی متوجه نمیشود. شاید هم حوصلهاش را ندارند. هرچه هست به نفر پشت سری میگویم جایت را با من عوض میکنی تا من برایش ترجمه کنم؟ خوشحال از اینکه یک ردیف به آقا نزدیکتر میشود، پیشنهادم را قبول میکند. حالا نشستهام کنار تغرید که زن میانسال لبنانی است و درحالیکه همسرش ایرانی است و خودش هم ساکن تهران، اما فارسی متوجه نمیشود!
#روایت_دیدار
#قسمت هفتم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
سخنرانها به نوبت پشت تریبون میروند و حالا من باید بتوانم چیکدهای از حرفهایشان را برای تغرید ترجمه کنم. دنبال سر حرف یکی از خانمها میخواهم بگویم به ما انگ فمنیست اسلامی میزنند. هرچه توضیح میدهم، معنای فمنیست را متوجه نمیشود. ناگهان دختر جوان لبنانی کنار دستیش میگوید: نسویه! میخواهم بگویم پدر آمرزیده تو که فارسی متوجه میشوی چرا برای این بنده خدا ترجمه نمیکنی اما چیزی نمیگویم. دو نفر که صحبت میکنند، خانم تغرید آدرس وضوخانه را میپرسد. نشانش میدهم. خواهش میکند با او بروم چون میترسد گم بشود و کسی حرفش را نفهمد. باهم با وضوخانه میرویم. توی راه باهم حرف میزنیم. میگوید من سه بار سیدحسن را ملاقات کردم در نمایشگاههایی که در بیروت برگزار کردیم. اما این اولین بار است که سیدنالقائد را میبینم. میگویم وقتی دیدیش چه حسی داشتی؟ میگوید: حلو دقائق فی عمری ! (دقایق شیرین زندگیم!)
به حسینیه که میرسیم بند آخر کلیپ در حال پخش است. کلمهها آشنایند، متن خودم بوده. دلم میسوزد از اینکه واکنشها را ندیدم اما خودم را دلداری میدهم که کار مفیدتری انجام دادم.
ساعت 11 آقا شروع میکنند به صحبت کردن:
*به نظر من، این جلسه یکی از جلسات بسیار خوب و استثنائیای است که این در حسینیّه تشکیل میشود*
آقا خوب بلدند نادیده انگاری های دیگران را جبران کنند. همان ابتدای صحبت، سفت و سخت پشت خانم ها در می آیند که:
*مطالب خیلی خوبی گفته شد. من همین حالا به مسئولین دفترمان از همین جا سفارش میکنم ــ بخش بررسی دفتر ــ که مطالب این خانمها را مورد ملاحظهی جدّی قرار بدهند. بعضی از اینها کارهای خود ما است، مربوط به من یا دفتر ما است؛ بعضیها، اکثر، مربوط به دستگاههای دولتی و امثال اینها است؛ آنچه مربوط به خود ما است انجام بگیرد، آنچه مربوط به دستگاهها است تعقیب بشود.*
انصافا هم سطح دغدغه و صحبت ها در این دیدار به نسبت سال های قبل کیفیت بالاتری داشت. بعد شروع می کنند به دنبال کردن بحثشان درباره ی ابعاد مختلف حضرت زهرا و نسبت ایشان با الله سبحان و تعالی.
و بعد به مساله ی زن می پردازند. تغرید توقع دارد فوری و کامل برایش ترجمهی همزمان کنم. این اولین بار است که باید صحبت های آقا را دقیق بشنوم و کامل فهم کنم و درست منتقل کنم! نگاه می کنم به دختر لبنانی جوان که برای صحبت های آقا سر تکان میدهد. چشم های متعجب مرا که میبیند می گوید:
من فقط حرف های رهبر رو میفهم. کلمه کلمه میگن. صدا آشنا.
دلم برای زلالی و دلدادگی دخترک می رود. بر میگردم سراغ وظیفهی ترجمه و او را با صوت و سخن مقتدایش تنها میگذارم.
آقا از مبحث زن در غرب شروع میکنند و بعد به زن مسلمان ایرانی میرسند. در مورد همطرازی زن و مرد حرف میزنند و میرسند به زنان تاریخساز و دوباره موضع قاطعانهشان را که بارها پیش از این گفته اند، تکرار میکنند:
*زن میتواند و در مواردی میباید در این عرصهها ورود کند؛ میتواند وارد این عرصهها بشود، در یک جاهایی هم لازم و واجب است که در این عرصهها وارد بشود؛ در سیاست، در اقتصاد، در مسائل بینالمللی، در مسائل علمی، در مسائل فرهنگی و هنری، در همهجا. این هم یک موضوع که در منشور اسلامیِ مربوط به زن این معنا قطعاً وجود دارد*
آقا در بحث عفت و حیا اشاره ای به رمان های غربی قرن ۱۸ و ۱۹ میکنند. لذت میبرم از تسلط ایشان به حوزهی ادبیات. یاد کتاب غرور و تعصب جین ایر می افتم که برای یک پروژه در دوران ارشد باید تحلیل شخصیت میکردم. در آن کتاب دختری که روابط آزاد با مردان داشت، خواهر مذموم و آبرو بر خانواده بود!
رهبر کمی هم در مورد جایگاه و اهمیت مادری صحبت میکنند و بعد میروند سراغ جایگاه زن در ایران پس از انقلاب. نقطهی اوج صحبت هایشان اما آنجاست که یک بحث فقهی را با صراحت بیان میکنند:
*آن وقتها که در حوزهی علمیّه بودیم، یادم نمیآید که زنی به مرتبهی اجتهاد فقهی رسیده باشد، [امّا] امروز خوشبختانه زنهایی که مجتهدند، به اجتهاد فقهی رسیدهاند کم نیستند. بنده حتّی معتقدم بسیاری از مسائل زنانه که موضوعش زنان هستند و مردها درست موضوع را تشخیص نمیدهند، باید خانمها از مجتهد زن تقلید کنند*
بحث آخر هم مثل تمامی سخنرانی های این مدت، اشارهای به شرایط منطقه است. باز هم موضع ایشان قاطع و روشن است:
*ما در کنار مبارزین فلسطین ایستادهایم، در کنار مبارزان مجاهد فیسبیلاللهِ حزبالله ایستادهایم و از اینها حمایت میکنیم؛ هر چه بتوانیم به اینها کمک میکنیم.*
#روایت_دیدار
#قسمت هشتم
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib
#دیداربانوان_بارهبری
صحبتهای آقا که تمام میشود، همراه مابقی خانمهای ردیف اول موج میخوریم به سمت سکو. هرچند محافظان هم کوتاه نمیآیند و سختتر از صخرهها موجها را به عقب میرانند اما این میان از بین همهی آنهایی که از رهبری تبرکی میخواهند، قرعه به نام محیا اسناوندی میافتد. آقا با دست به او اشاره میکنند و میگویند چفیه را به او بدهند. محافظان که پشت به جایگاه ایستادهاند متوجه صحبتهای رهبری نمیشوند و سعی میکنند محیا را مثل بقیه از آقا دور کنند. آخر سر محافظ کنار دستی آقا میآیند جلو و محیا را میبرند آن جلو و چفیه را به دستش میرسانند. مشغول تماشای این تلاش و تقابلم که یکی از محافظ ها محکمتر از حد نیاز جلویم میایستد. بحث مختصری میکنم و با عصبانیت از او فاصله میگیرم. هیچ چیز نباید حال خوب امروز مرا خراب کند. آقا که از حسینیه خارج میشوند، چندتا از خانمها میروند و روی زیلوهای زیر پای آقا دست میکشند. فضا معنویتی زنانه دارد. هیچ کس در حال خودش نیست.
به قول هلالی جغتایی
پیش از این بود هوای دگران در سر من
خاک کویت ز سرم برد هوای دگران...
این اولین بار است که نبود مردها، این مسیر را برای ما باز کرده. از روی کنجکاوی میروم سمت سکو. اطرافش را بالا و پایین میکنم. چند پله دارد. ابعادش حدودا چقدر است. از آنجا تا کجای حسینیه پیداست و... اطلاعات بدرد بخوری نیست اما دانستنش جذاب است. از همانجا دور میزنم که از حسینیه خارج شوم، ناگهان چشمم به دختری میافتد که لباس موبدان زرتشتی را به تن کرده است. نامش پریا است و میگوید که یک روحانی زرتشتی است. از احوالاتش در جلسه میپرسم. میگوید فضا بسیار مِینَوی بود. چندبار اشک توی چشم هام جمع شد. دوستان شاهدند. میگویم: باتوجه به اینکه مثالهای رهبری و بخشی از صحبتهاشون نسبت به اسلام و زن مسلمان بود، دستاورد این جلسه برای شما چی بود؟ میگوید: دین ما براساس راستیست و حرفهای رهبر چیزی جز راستی نبود. دختر مسلمان کنار دستیش میگوید: اینا یه قانونی دارند به نام عِشا، میخندم میگویم: عِشای ربانی مال مسیحیا و نماز عِشا واسه مسلموناست، اینا اَشه یا اَشا دارند. هر دو متعجب نگاهم میکنند. میگویم: آخه من کارشناسی ادیان خوندم. فقط دو ترم داشتیم گات ها و اوستا و وندیداد و اینجور چیزا میخوندیم. چشمهای پریا میخندد. به او حق میدهم. من هم اگر در جمع زرتشتیان کسی بیاید و از قواعد اسلام برایم حرف بزند، خوشحال میشوم!
در حال خروج از حسینیه تازه یادم می افتد پالتو را یک جایی از تنم کندم بسکه وسط زمستان، چون بهار بود آن روز!
#روایت_دیدار
#قسمت آخر
۱۴۰۳/۹/۲۷
@elaa_habib