استغفارڪردن زیاد❹خاصیتدارد↶
"رهایے از غم و اندوہ
"احساس امنیت
"نجات از تنگناها
"زیاد شدن رزق و روزے🌱
اَستَغفِراللهرَبےوَاتوبُالیهْ
#آیتاللهمجتهدے🌸
ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت439 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت440
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی رسیدیم خونه عامر خان بدون اینکه ناهار بخوره دست و روش رو شست و رفت خوابید هرچی مامان علتشو پرسید بهش نگفت و ازش مهلت خواست تا سر فرصت مناسب براش بگه
لباسامو عوض کردم برگشت اشپزخونه مامان هم رفته بود پیش عامرخان میدونستم تا از زیر زبونش نکشه بیخیال نمیشه
بشقابی برداشتم کمی عدس پلوی مامان پز برای خودم کشیدم بسم الله گفتم و شروع کردم به خوردن جوری گشنه بودم که نمیتونستم تا اومدنشون صبر کنم
مامان بالاخره اومد از چهره اش معلوم بود چیزی دستگیرش نشده
_عامر خان نیومدن؟
ناراحت نشست سمت مخالفم دستشو زد زیر چونه اش
_نمیدونم چیشده میترسم خبری باشه من بیخبر باشم
خندیدم
_مامان غیب میگی؟ خب خبری هست که شما بیخبرین
_نکنه تو خبر داری ها الهه؟
_نه مامان من از کجا بدونم چیشده زنگ بزنید عقیله خانم
مامان ترسیده زد تو صورتش
_ای وای یعنی برای عقیله مشکلی پیش اومده؟
_وای نه مامان من از کجا بدونم برای کی مشکلی پیش اومده
قاشق برداشت و از بشقابم شروع کرد به خوردن با تعجب نگاهش کردم دیدم نه بیخیال تر از این حرفاست که بخواد سر در بیاره
_مامان مریم خواهر مهدی چجوری اومد تو زندگیشون
حالت ناراحتی به خودش گرفت
_چی بگم مادر عقیله سر مهدی باردار بود ماه های اخرش که به عامر خبر رسید خواهرش زنده است فکر میکردن تو بمباران مرده ولی زنده بود و شوهرشم در به در دنبال خانواده اش گشته بود تا بالاخره یه نشونه از سیاه کمر پیدا میکنن
جالب شد برام
_مهدی به دنیا نیومده خواهرش با شکم پر تنهایی اومد سیاه کمر عقیله ازشون پذیرایی کرد مهمون نوازی کرد تا بچه اش دنیا اومد ولی خواهرش عاطفه، شیرش تلخ بود زهر بود اون نوزادش نمیخورد
همین شد که دختر عاطفه و مهدی هم شیر شدن
سر ماه، بیدلیل عاطفه بهونه ی رفتن به شهر شوهرش کرد هرچی مانعش شدن برنگرده پیش اومد مردک مفنگی، فایده ای نداشت برگشت و رفت
بلند شد رفت سر قابلمه
_دیگه هم ازشون خبری نبود و ماهم اومدیم تهران از عقیله بیخبر بودیم تا یه مدت بعد خبر رسیده عاطفه فوت شده سر زا شوهرشم که خرجی نداشته، دختر کوچکشو میاره دم در خونه عقیله ول میکنه بیچاره عقیله هم که تنها بوده موزاد رو برمیداره بزرگ میکنه ولی نمیدونسته که بچه خواهرشه ها تا اینکه مریم میشه ۱۵ سال و سر کله باباش پیدا میشه همه چیو رو میکنه دیگه شناسنامشم عوض میکنن به اسم بابا مامان واقعیش براش سه جلد میگیرن
اومد نشست
_بقیه اش هم که خودت میدونی مادر
پس شوهر عاطفه اومده بود دنبال مریم و داشت ازشون سو استفاده میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
#آیه | #پروفایل
وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ ۘ إِنَّ الْعِزَّةَ لِلَّهِ جَمِيعًا ۚ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ
و سخن آنان خاطرت را غمگین نسازد، که هر عزت و اقتداری مخصوص خداست و او شنوا و داناست🙂✨🤍
{سوره یونس آیه ۶۵}
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت440 #نویسنده_سیین_باقری
پارت جدید تقدیم نگاهتون😍👆
#الهه🍃
رمان آنلاین بر اساس واقعیت
..
حاجـے !
دیدنِ بغضِ علـے در غَم قاسِم
سخت است !🌿؛' :)
- جانانٰ
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
.
.
وز شـوق این محال که دستم
بہ دسـت توست مـოεـن
جـای راه رفتن پرواز میکنم💙💍
#عاشقونہ_طورے
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️🏼🌱بہمنِعاۺِقۍ|◖
.
#استوری📲|
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#رهبرانه🍂
قد و بالایش بلند و ره پُر است از چشمِ شور
جور کن مادر ، بساطِ آتش و اسپند را...✨🤩
🌙|
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
•| مادر روزت مبارک |• - •| @STORY_HARAM |•.mp3
9.28M
°•🌱
○° سایھ حسین رو سرمه
مادر حسین مادرمہ ♥️🌸
#مولودی🎼
#شادمانهولادتحضرتزهرا 🥳
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت440 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت441
#نویسنده_سیین_باقری
*مهدی*
میدونستم مامان احوال خوشی نداره ولی دلیلشو ازم پنهون میکرد یواشکی با دایی عامر پچ پچ میکرد
نشسته بود برگهای امتحان میانترم بچها رو تصحیح میکرد تمرکز نداشتم از بس قدم زدنهای مامانو جلوی چشمم دیده بودم
مامان مهری با سینی کوچکی که سه تا لیوان دمنوش توش بود از اشپزخونه اومد بیرون روی میز تحریر جلوی پام لیوانی گذاشت
_بخور مادر از پا نیوفتی
لبخند زدم
_دستت دردنکنه عزیزم زحمت کشیدی دورت بگردم
با خستگی دست گرفت به زانوش و کمر راست کرد
_نوش جون مادر
_عقیله بیا بشین انقدر خودخوری نکن درست میشه
مامان با دلشوره برگشت سمت مامان مهری و قدم برداشت برای نشستن روی نزدیکترین مبل
_نمیتونم مهری جون انگار دارن تو دلم رخت میشورن
پوزخندی زدم و برگه ی بعدیو رو گذاشتم
_محمد مهدی هم که هفت پشت غریبه شده
برگه ی سلما کردستانی بود سربرگش عکس قلب کشیده بود زیرش نوشته بود "پیشته"
ناخوداگاه خندم گرفت صدای مامان منو خطاب قرار داد
_نگو مهدی تو خودت هزارتا مشکل داری درگیرت کنم که بدتر بشه؟
_محمد مهدی بلاکِش همتونه اگه قابل باشه
مامان مهری با ناراحتی گفت
_عاقبتت ختم بخیر عزیزم سود نکردی از بلاکشی
خندیدم منظورش به الهه بود
_حکمتی داشته
سوال اولو ننوشته بود دومی هم ناقص بود سومی هم شکلک کشیده بود چهارمی رو در کمال ناباوری تماما جواب داده بود مگه چه سوالی بود روخوانی کردم
همون بخشی بود که خودم براشون روخوانی کرده بودم
عجب بشری بودها
نمره رو براش نذاشتم کلا برگه اش رو گذاشتم کنار تا حسابشو برسم دختره چموش
_خب مامان هنوزم نمیگین مشکل چیه؟
قلپی از دمنوش چای و نعنا نوشید و جواب داد
_امشب داییت میاد خودش میگه همه چیو
ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده باشه برای الهه و عمه از جا بلند شدم رفتم کنارشون نشستم
_الهه و عمه خوبن؟
نگاه مامان پر از ترحم شد حتما هم تعجب داشت که من هنوزم نگران الهه باشم
_نه مادر خوبن داییت میاد و زودی برمیگرده
کلافه شدم دستی تو موهام کشیدم و بلند شدم قدم زنون رفتم تا وسط حیاط باغ
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت441 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت442
#نویسنده_سیین_باقری
سلما کردستانی تنها ذهن مشغولی این روزهایم بود و هیچ راه گریزی ازش نداشتم از نگاه اخر و بغضی که ته دلش خونه کرد و از حرفای درشتی که بار شخصیتش کردم از ادا و شکلکش روی برگه های امتحانیش تا جایگاهش که دوباره از صندلی اول رفته بود به ته کلاس
دستمو انداختم پشت گردنم و رو به آسمون نفس عمیق کشیدم
_مهدی مهدی مامان جان گوشیت خودشو کشت
ساعت یک بعد از ظهر رو به عصر دلچسب بهاری کی خواب نبود که با من کار داشت
با قدمهای بلند خودمو رسوندم به ایوون اندرونی و رفتم داخل گوشیمو از روی میز برداشتم مدیر گروه درسم بود
_سلام استاد بزرگوار ببخشید جایی بودم من در خدمتم
_سلام مهدی جان میدونم بد موقعست کجایی؟
_اختیارات دارید حاجی نوکرم، من خونه ام کاری داشتید؟
_شرمنده ی محبتت، میتونی خودتو برسونی دانشکده؟
_چشم، مشکلی پیش اومده؟
_نه خوف نکن امتحانات برگزاره مراقب کم داریم چهارتا گروه همزمان هستن قابل کنترل نیستن
با خنده خداحافظی کردم و رو به مامان گفتم
_من میرم دانشگاه تا شب برمیگردم مامان
_برو به سلامت عزیزم
رفتم بالا تو اتاقم لباسهای مناسب و مرتبی پوشیدم کیفمو برداشتم بدون اینکه موهامو شونه بزنم رفتم پایین خداحافظی کردم راه افتادم سمت کرمانشاه
یک ساعت بعد جلوی در دانشگاه بودم پیچوندم رفتم توی پارکینگ پیاده شدم سوییشرتمو پوشیدم با نفس عمیق رفتم سمت سالن امتحانات از دور حاجی رو دیدم مثل همیشه خوش اخلاق جواب دانشجوهارو میداد و تسبیح عقیق قرمز رنگشو دور انگشتاش میپیچوند تا نگاهش به من افتاد دستشو تکون داد و صدا زد
_سلام برادر کجا موندی
دو سه قدم اخرو دویدم سمتش
_دیر کردم؟
_نه خوب موقع اومدی برو ته سالن شش دونگ حواست باشه ته سالنیا خورده شیشه دارن امتحانه هم امتحان مهمیه دلم نمیخواد کشکی کشکی برن بالا
_به روی چشم فعلا
از بین صندلی ها رد شدم رفتم ته سالن با دیدن صحنه ی رو به روم ته دلم خالی شد دوست داشتم زار بزنم و برگردم
سلما کردستانی پا روی پا انداخته بود آدامس قرمز رنگی میجوید و با خنده نگاهم میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞