eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
💓🍃 چرا عاشـ😍ـق خدا نباشم؟! وقتے ڪہ بہ من گفتــ تو ریحانہ ے خلقتـــ منــی🙋🏻❤️ 💚فَاِنَّ المَرأَةَ رَیحانهُ💚 من ‌هم‌ ریحانه ی خدامـــــ😍🙋🏻 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍃 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
چـادرٺ حالِ مرا ازقبل بهٺرمےڪند😌 قرصِ ماهَم🌙، اینکہ ابرےمیشوےزیباٺری😇 من ٺیمّم مےڪنم👐 باخاڪ پای چادرٺ🍃 آن زمانیکہ بہ سوی قبلہ رو مےآورے کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت61 منتظر برگشتن مامان اینا موندم ولی خبری نشد ظاهر
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 صبح زود تر از همه بلند شدم وضو گرفتم مانتو سفید و شلوار لی آبی پوشیدم روسری ساتن آبی سورمه ایمو هم روی سرم با گیره سفت کردم با گفتن بسم الله چادر مشکیمو سر کردم رفتم پایین مامان و بابابزرگ اماده وایساده بودن دورتون بگردم محمدصادق خان چقدر جذاب شدین بابابزرگ پدرسوخته ای نثارم کرد و گفت صبحت بخیر خانوم کم کم داشتیم ناامید میشدیم بابابزرگ اونیکه دیر کرده حاج خانوم شماست نه بنده انگار همون لحظه مامان مهری رسیده بود پشت سرم غیبت غیبت نگاهش کردم مثل همیشه آراسته و مرتب دور شماهم بگردم مامان زیرلب گفت خدا نکنه و ادامه داد انقدر زبون نریز شما برو ببین محمد مهدی و احسان کجا موندن مامان تازه از بالا اومد باز برگردم؟ میخوای من برم با این کت و کول نداشته؟ حرصی پامو کوبیدم زمین خب زنگ بزنید برو الهه تنبل نباش با غیض رفتم سمت پله ها و اتاق محمد مهدی چون در اتاقی که احسان توش اسکان داشت باز بود و خبری از خودش نبود قبل از اینکه در بزنم صدای خشمگین احسان رو شنیدم محمد مهدی به خدای احد و واحد بخوان از مامانم به عنوان اهرم استفاده کنن گذشته رو براشون تکرار میکنم و پدرشونو در میارم صدای پای محمد مهدی میومد که مدام جا به جا میشد گذشته رو تکرار کنی که یه ملیحه ی دیگه بدبخت بشه یا یه محمدمهدی دیگه ازش در بیاد ها؟ با عصبانیت چیزی حل نمیشه باید صبر کرد اون پدرسگ ناصر زنگ زده رو گوشیم تهدید کرده آروم باش فعلا پاشو بریم که منتظرن فورا در اتاقو زدم تا بازهم گیر نیوفتم تو دام فالگوش وایسادن همزمان با در زدن من محمد مهدی در رو باز کرد سلام اومدم دنبالتون دیر کردین بابابزرگ خیلی وقته منتظره لطفا سریعتر بدون معطلی از پله ها دویدم پایین چخبرته دختر چیشد؟ نفسی تازه کردم و جواب دادم دارن میان بابابزرگ همونجوری که میرفت سمت خروجی گفت اگه امروز ما به نماز عید رسیدیم مامان بزرگ پشت سرش روانه شد میرسیم خان نگران نباش الهه من میرم شما با ماشین محمد مهدی بیاین قبل از اینکه بتونم اعتراض کنم رفت مامان اینا کوشن پس؟ احسان و محمد مهدی هم پرهن سفید و شلوار سورمه ای پوشیده بودن انگار رسم خانوادگی بود عید قربان سفید پوشیدن رفتن گفتن پشت سرشون ما بریم بریم پس چرا منتظری ببخشید که منتظرتون موندم زبون درازی نکن حاج خانوم بیا پررویی نثار محمدمهدی کردم و پشت سرشون راه افتادم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
•°🌼🌿 قـول دادهـ ایـم👌🏻 مَــݩ و چـٰـادُرَمْ❤️ ڪـ‌هـ پـیر شویـم در راهـ...👣 اطاعـٺ از خـداوند🍃 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌
| شھیدنوشت ✍ اگر مےخواهید شھید بشوید ، خوب براے ‌شوهرتان و خوب براے فرزندانتان باشید ... آن وقت مےشوید ✋ 🎙 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
[...]🌙 [...]📿 [...]🥰 . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
چـادرٺ حالِ مرا ازقبل بهٺرمےڪند😌 قرصِ ماهَم🌙، اینکہ ابرےمیشوےزیباٺری😇 من ٺیمّم مےڪنم👐 باخاڪ پای چادرٺ🍃 آن زمانیکہ بہ سوی قبلہ رو مےآورے کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت62 صبح زود تر از همه بلند شدم وضو گرفتم مانتو سف
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 بعد نماز میری کجا پس تو؟ یه دستش به فرمون بود و یه دستش به حائل صورتش تکیه به پنجره ماشین نمیدونم میرم دور میزنم خو بچه مگه مرز داری بیا بریم خونتون بابات قرار نیست بخورتت که گوشامو تیز کردم احسان تو که از من خبر داری تو دیگه چرا باشه خبر دارم ولی باباته دور از جون صدسال زنده باشه یه رو به خودت بیای ببینی خار به پاش رفته و کاری از دستت برنمیاد؛ پشیمونی فایده نداره ها از من گفتن بود چشمای آبی محمدمهدی رگه هایی از قرمزی گرفت و این حالتش برای همه ی ما آشنا بود میدونی که بابامو بیشتر از هرکسی دوست دارم من اگه نمیام بخاطر اختلافیه که باهاش دارم نه اینکه نخوامش از ایینه وسط نگاهی به من کرد فضول خانوم پاپیچ احسان نمیشی تا برات تعریف کنه مشکل ما چیه با اخم رویی ازش برگردوندم و جواب دادم خودتی باعث شد هردوشون با صدای بلند بخندن تقریبا رسیده بودیم مصلی الله اکبر نماز رو داشتن میگفتن فرصت نبود که دنبال مامان اینا بگردم برای همین اولین جایی که پیدا کردم قامت بستم با هر قنوت راز و نیازم با خدا بیشتر شد و اشکای چشمم راه بیشتری پیدا کردن هربار بیشتر از بار قبل از خدا خواستم زندگیمو جمع و جور کنه و خودش هوامونو داشته باشه نماز تموم شد قبل از شروع خطبه مامان ملیح زنگ زد کجایی مادر؟ نمیدونم مامان همون اوایل ورودی نشستم ماشین پدربزرگ میدونم کجاست اگه میخواین برین بیام اره عزیزم بیا بریم دیر میشه بلند شدم در حینی که تند تند وسایلامو برمیداشتم خانمی که کنارم نشسته بود دست داد و قبول باشه ای گفت تشکر کردم خواستم بلند شم که دستمو کشید تقریبا پرت شدم کنارش گیج گفتم جانم متاهلی گلم؟ شصتم خبردار شد که از اون خانوم جلسه ایاست بله متاهلم جا خورد خواست کم نیاره گفت خیلی بچه ای که عزیزم چرا انقدر زود کلافه نوچی گفتم درحالی که بلند میشدم جواب دادم خواست خدا بوده خدانگهدار حاج خانوم صدای واااا گفتنشو شنیدم محل ندادم و کفشمو پوشیدم و رفتم سمت ماشین بابابزرگ دوباره بحثشون سر اومدن نیومدن محمدمهدی به خونه دایی محسن بود تو چرا دیر کردی؟؟ تو چرا صداتو میبری بالا؟؟ پررو شدی الهه ببخشید احسان خندیدیم و دوباره سوالشو تکرار کرد یه خانومه جلومو گرفته بود میگفت مجردی یا متاهل و این حرفا تا تونستم بیام طول کشید احسان خندید و با شیطنت گفت خواستگار برات پیدا شده پس مبارکه بابابزرگ سرفه تصنعی کرد و محمدمهدی اخم کرد و سرشو انداخت پایین لبخند زدم مامان تشر زد نیشتو ببند با خنده سوار ماشین بابابزرگ شدیم محمدمهدی هم علیرغم اصرار بقیه نیومد و رفت سمت باغستون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🌱آغازِ روزمـ... ... بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ... استــ.... پیامبر اکرم(ص): خدا رحمت کند کسی را کهوزبان خود را حفظ کند و روزگار خود را بشناسد و روش او راست باشد. 🍃 ⏳امروز جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۹ ۲۹ محرم ۱۴۴۲ ۱۸ سپتامبر ۲۰۲۰ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
🌱آغازِ روزمـ... ... بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ... استــ.... پیامبر اکرم(ص): خدا رحمت
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 خونه دایی هم شبیه خونه خاله ها و باغستون عمارت گونه بود راهرویی که از دو طرف پوشیده از درخت بود و ساختمون دو طبقه ای که با پله و نرده از بیرون و داخل بهمدیگه وصل شده بودن نمای کلی ساختمون سفید و صورتی بود اما داخل ست رنگ سفید و سورمه ای بود و فضای تاریکی داشت حیاط خلوت پشت عمارت مکان مناسبی برای پختن نذری بود که هرسال عید قربان‌ زن دایی آب و جارو میکرد و اماده میکرد بعد از اینکه مانتو ها رو با لباس های خونگی عوض کردیم رفتیم کمک زن دایی که در حال خورد کردن پیازهای درشت و بزرگ مخصوص خورشت بود عروس ما گریه میکنه یا پیاز خورد میکنه؟ زن دایی انگار تازه متوجه حضور ما شده بود دستپاچه بلند شد دستی به روسریش کشید و جلوتر اومد سلام پدرجون عیدتون مبارک ببخشید دستام کثیفه نمیتونم بغلتون کنم پدربزرگ با مهربانی پیشونی عروسشو بوسید و جواب داد عیب نداره بابا جان تو همه جور تنها عروس من و البته عزیز من هستی لپای زن دایی گل انداخت با دستایی که سعی میکرد به کسی برخورد نداشته باشه اومد سمت ما و عید تبریک گفت نزدیک به من که رسید پرسید محمد مهدی کجاست؟ نیومد زن دایی صورتش گرفته شد انتظار داشتم حداقل با تو بیاد سرمو انداختم پایین و از خودم پرسیدم چرا من تلاش نکردم محمد مهدی رو راضی کنم بیاد دیدن زن دایی الهه جان چرا ایستادی بیا کمک کن مادر رفتم سمت مامان و تا غروب مشغول کمک کردن شدم دیگه کم کم خاموش کنید تا بکشیم دیر شد نمیتونیم ببریم دم در خونه های مردم رضا بود که در پاسخ رعنا جوابشو داد وای من این قسمت از نذری پزون رو خیلی دوست دارم رضا میشه منم باهاتون بیام؟؟ راضیه نامحسوس دهن کجی کرد و ادای رعنا رو در آورد در اخر اضافه کرد مثلا دکتر مملکته میمون هم خندم گرفته بود هم دوست نداشتم غیبت بشه چیکارش داری راضیه شونه ای بالا انداخت ازش بدم میاد چند شب پیش رفته بود رو مخ رضا داداشم تا صبح سردرد داشت زن و شوهرن درست میشن امیدی ندارم یه این عجوزه ی افاده ای راضیهههه هاااا بسه چشممم بده اون ملاقه رو منم یکم هم بزنم ببینم بختم وا میشه یانه؟؟ سپیده با خنده جوابشو داد اره والا فقط تو موندی باید برات دعا کنیم راضیه عصبی جواب داد اونیکه دعا لازم بود تو بودی نه منکه قطار قطار خواستگار دارم فقط گوشه چشم نشون ندادم خوبه خوبه دختره چش سفید خجالت بکش راضیه در جواب سپیده ده کجی کرد چشماشو بست و دیگو هم زد واسه ماهم دعا کن راضیه خانوم از احسان بعید بود به من چه اقا احسان خودت دست داری بیا هم بزن برای خودت دعا کن بلکه صاحب نذر بهت نگاهی کرد مامان با خنده نیشگونی از راضیه گرفت ورپریده برای تو خواستگار ریخته برای پسر من کشته مرده دیگه نبینم کمش کنیا میون خنده و شادی همه این کل کل کردنا ادامه داشت و فقط جای یه نفر خالی بود گوشیمو بعد از چند ساعت از جیبم در آووردم و چک کردم تنها یه اس ام اس از مهدی داشتم "یادت نره شب قرار داریم" 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🌸دعای فرج🌸 التماس دعا کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌