eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
🌱آغازِ روزمـ... ... بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ ... استــ.... پیامبر اکرم(ص): خدا رحمت
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 خونه دایی هم شبیه خونه خاله ها و باغستون عمارت گونه بود راهرویی که از دو طرف پوشیده از درخت بود و ساختمون دو طبقه ای که با پله و نرده از بیرون و داخل بهمدیگه وصل شده بودن نمای کلی ساختمون سفید و صورتی بود اما داخل ست رنگ سفید و سورمه ای بود و فضای تاریکی داشت حیاط خلوت پشت عمارت مکان مناسبی برای پختن نذری بود که هرسال عید قربان‌ زن دایی آب و جارو میکرد و اماده میکرد بعد از اینکه مانتو ها رو با لباس های خونگی عوض کردیم رفتیم کمک زن دایی که در حال خورد کردن پیازهای درشت و بزرگ مخصوص خورشت بود عروس ما گریه میکنه یا پیاز خورد میکنه؟ زن دایی انگار تازه متوجه حضور ما شده بود دستپاچه بلند شد دستی به روسریش کشید و جلوتر اومد سلام پدرجون عیدتون مبارک ببخشید دستام کثیفه نمیتونم بغلتون کنم پدربزرگ با مهربانی پیشونی عروسشو بوسید و جواب داد عیب نداره بابا جان تو همه جور تنها عروس من و البته عزیز من هستی لپای زن دایی گل انداخت با دستایی که سعی میکرد به کسی برخورد نداشته باشه اومد سمت ما و عید تبریک گفت نزدیک به من که رسید پرسید محمد مهدی کجاست؟ نیومد زن دایی صورتش گرفته شد انتظار داشتم حداقل با تو بیاد سرمو انداختم پایین و از خودم پرسیدم چرا من تلاش نکردم محمد مهدی رو راضی کنم بیاد دیدن زن دایی الهه جان چرا ایستادی بیا کمک کن مادر رفتم سمت مامان و تا غروب مشغول کمک کردن شدم دیگه کم کم خاموش کنید تا بکشیم دیر شد نمیتونیم ببریم دم در خونه های مردم رضا بود که در پاسخ رعنا جوابشو داد وای من این قسمت از نذری پزون رو خیلی دوست دارم رضا میشه منم باهاتون بیام؟؟ راضیه نامحسوس دهن کجی کرد و ادای رعنا رو در آورد در اخر اضافه کرد مثلا دکتر مملکته میمون هم خندم گرفته بود هم دوست نداشتم غیبت بشه چیکارش داری راضیه شونه ای بالا انداخت ازش بدم میاد چند شب پیش رفته بود رو مخ رضا داداشم تا صبح سردرد داشت زن و شوهرن درست میشن امیدی ندارم یه این عجوزه ی افاده ای راضیهههه هاااا بسه چشممم بده اون ملاقه رو منم یکم هم بزنم ببینم بختم وا میشه یانه؟؟ سپیده با خنده جوابشو داد اره والا فقط تو موندی باید برات دعا کنیم راضیه عصبی جواب داد اونیکه دعا لازم بود تو بودی نه منکه قطار قطار خواستگار دارم فقط گوشه چشم نشون ندادم خوبه خوبه دختره چش سفید خجالت بکش راضیه در جواب سپیده ده کجی کرد چشماشو بست و دیگو هم زد واسه ماهم دعا کن راضیه خانوم از احسان بعید بود به من چه اقا احسان خودت دست داری بیا هم بزن برای خودت دعا کن بلکه صاحب نذر بهت نگاهی کرد مامان با خنده نیشگونی از راضیه گرفت ورپریده برای تو خواستگار ریخته برای پسر من کشته مرده دیگه نبینم کمش کنیا میون خنده و شادی همه این کل کل کردنا ادامه داشت و فقط جای یه نفر خالی بود گوشیمو بعد از چند ساعت از جیبم در آووردم و چک کردم تنها یه اس ام اس از مهدی داشتم "یادت نره شب قرار داریم" 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞