🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت672
#نویسنده_سیین_باقری
ولی رفتار مهدی یا مامان برای من دیگه اهمیتی نداشت و باید با آنها کنار میومدم یا با من می ساختند یا نمی ساختند و رابطهها بدتر از این میشد
سعی کردم بی توجه باشم به رفتاری که می دیدم
باید خودم را آماده می کردم برای مراسم سه دقیقه ای که آقا شیخ مسجد میومد و صیغه محرمیت را بین من و ایلزاد جاری می کرد
این بار بر عکس همیشه شوق و اشتیاق بیشتری داشتم انگار با علاقه و تحت اختیار خودم داشتم میرفتم سمت آیندهای که خودم انتخاب کرده بودم
برعکس دفعه های قبل خودم تنها توی اتاق نشسته بودم و موهام رو شونه می زدم تا کمی به خودم رسیده باشم و برای این مرحله خودم را آماده کرده باشم
مانتوی صورتی رنگی پوشیدم و شال بلند بنفش یاسی رنگی روی سرانداختم
بعد از چند دقیقه صدای در اتاق بلند شد و من هم همراه با اون خجالت زده از جا بلند شدم
عقیله خانم وارد اتاق شد و با لبخند چادر زیبای سفیدی رو دستم داد و گفت
_انشالله سفید بخت باشی عزیزم
خندیدم و چادر رو از دستش گرفتم رو به روی آینه روی سرم انداختم و منتظر نظرش شدم زیر لب صلواتی فرستاد و گفت
_ چشم حسودات کور باشه عزیزم خیلی بهت میاد
بغلم کرد و گونه ام را بوسید دستمو گرفت و با خودش برد سمت هال
میدونستم مهمونا اومدن و همه منتظر من هستند
سرمو انداختم پایین و بدون اینکه به کسی نگاه کنم روانه هال شدم
با ورود من عقیله خانم رو به جمع گفت
_ نمیخواین صلوات بفرستید عروس خانم آماده است
صدای صلوات دیگران بلند شد و من روی مبلی کنار مردی که می دونستم خوشحال تر از منه قرار گرفتم
حتی به همدیگه و به جمع نگاه نمیکردیم هردو سرمون پایین بود و منتظر خونده شدن چند کلمه عربی بودیم برای تمام شدن تمام کابوس های این مدت
بدون اینکه کسی حرف بزنه آقا شیخ مسجد شروع کرد و بسم الله را گفت چند ثانیه گذشت که رو به من پرسید
_ آیا قبول دارم یا نه ؟؟
سرم رو آوردم بالا تا چهره مامان رو ببینم ولی بین جمع هر چه گشتم مامان رو پیدا نکردم و به جای اون چهره غریبه ای را دیدم که
خبر میداد از عمو بودنش
چهره ای که با چهره ایلزاد مو نمیزد و فقط کمی پیرتر بود
مامان نبود و نباید انتظار بودنش را می داشتم نگاهی به سمت آقا شیخ انداختم و زیر لب گفتم
_ قبول میکنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت673
#نویسنده_سیین_باقری
همزمان با حرف من آقا شیخ مسجد صلواتی فرستاد و بقیه رو مجبور به صلوات فرستادن کرد ایلناز و راضیه شروع کردند به دست زدن و شادباش و تبریک گفتن هرچند که کسی شاد نبود و کسی حال تبریک گفتن نداشت
عامر خان بلند شد و تا دم در آقا شیخ رو بدرقه کرد و بعد از اون برگشت توی اتاق و تا برگشتنش هیچکس نه حرفی زد و تکان میخورد لبخندی به طرف جمع شد و با ببخشید رفتم سمته آشپزخانه
می دونستم مامان اونجا سنگر گرفته و قصد بیرون اومدن نداره میدونستم دلش پر از غصه است ولی به روی خودش نمیاره می دونستم حالش خوب نیست و بی قراره ولی من انتخابم رو کرده بودم و در کنارش میموندم
عقیله خانم ظرف شیرینی را برداشت و دور تا دور جمع گشت و شیرینی به دیگران داد
بلاخره تونستم نگاه از زمین بگیرم و کمی متمایل بشم به سمت ایلزاد که حالا محرم ترین محرم به دنیای من بود
انگار اون هم حواسش به سمت من نبود و با تکون خوردن سرم کمی جابجا شد و به آرومی نگاهم کرد
لحن نگاه کردنش با همیشه فرق داشت آرام و متین و سر به زیر انگار خبری از ایلزاده شیطون و بدجنس نبود
لبخندی زد و در حدی که فقط لب هایش را تکان بدهد و من متوجه آوای صدایش بشوم گفت
_حالت خوبه؟
چرا باید حالم بد می بود از بودن در کنارش اگر هم حالم بد بود به خاطر مادرم بود که در کنارم حضور نداشت
سعی کردم من هم مانند خودش لبخند بزنم و جواب بدم
_بهترم
ابرویش را بالا انداخت و گفت
_دوست داشتم بهتر باشی نه اینکه خوب باشی
خوب خدا رو شکر که از اولین امتحان همسرم سربلند بیرون آمده بودم و دلش را قرص کرده بودم
بعد از چند دقیقه مامان ملیحه و عامرخان از آشپزخونه بیرون اومدن سعی میکردن بخندند ولی تمام جمع مطمئن بودم که این خنده ها سوری و مصنوعی است
با آمدن مامانم دیه انگار یخ جمع باز شد و هر کسی شروع کرد به گفتن حرفی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت674
#نویسنده_سیین_باقری
جمشید خان انگار کمی جوان تر شده بود از این اتفاق و شادتر به نظر میرسید روبه ماهرخ خانم گفت
_نمیخوای هدیه نوه هام رو بهشون بدی
ماهرخ خانم با خنده از جا بلند شد و جعبه ای که بی شباهت به جعبه طلا نبود جلوی ایلزاد گرفت و گفت
_مبارکتون باشه عزیز دلم نمیدونی چقدر خوشحالم
بعد برگشت رو به سمت جمع و گفت
_نمیدونید چقدر خوشحالم که اومدن ناصر جانم همزمان شد با ازدواج این دو تا عزیز دلم خدا رو شکر می کنم که حالا در زندگی چیزی کم ندارم و تمام عزیزانم در کنارم هستند
هرکسی لب باز کرد به ابراز خوشحالی ولی مامان ملیحه با زبانی تند گفت
_ بله همسر خان باید هم خوشحال باشید اصلاً چرا خوشحال نباشید اگه شما خوشحال نباشید که خوشحال باشه شما دور هم جمع شدین با هر ترفندی بود دختر منو کشوند این سمت خودتون ولی خانواده ما یکی یکی پرپر شد یکی یکی پشت سر هم رفتن و یکی یکی تو غربت افتادند آخ که دلم کبابه از مادرم که آغ جوون دید داغ صادقخان دید و رفت
انگار سطل آب خنکی را به یکباره روی سرم ریختند این چه بیچارگی بود که دامن من را گرفته بود حتی وسط خوشحالیم مادرم هم مراعات مرا نمی کرد و حالم را خراب می کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت675
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از این شیون مامان همه ساکت شدند و هرکسی خودش را مشغول کاری کرد تا کمتر ببیند و بشنود
مامان هم که انگار قصد ساکت شدن نداشت ادامه میداد و ماهرخ خانم با تواضع همه را گوش میکرد
شاید مراعات حالش را می کردند که چیزی نمی گفتند ولی من به مادرم حق نمی دادم که توی مجلسی که دخترش قراره بختش رقم بخوره این چنین شیون کنه اصلاً شگون نداشت
برای همین دستم را به دسته مبل گرفتم و با اشاره به ایلزاد گفتم که کمی ناخوشم و میروم بیرون
بلند شد پشت سرم از اندرونی خارج شدیم به نیمه های راه حیاط پر از درخت عمارت پدربزرگ خان که رسیدیم طاقتش سر شد و پرسید
_چی حالتو بد کرد؟
چقدر خوب بود که به روش نمیآورد که مادرم در حال زدن چه حرفهایی بود
شونه ای بالا انداختم و با لبخند مصنوعی گفتم
_هیچی خوبم
انگار می خواست کمی جو را عوض کنه با شیطنت خندید و گفت
_ حالا هی من بگم تو فقط مال منی هی تو بگو اینجوری نیست به قول عمه نسرین هی چرخیدی چرخیدی چرخیدی آخرش رسیدی پیش پای خودم حالا حرفت چیه ضعیفه؟
از این همه شیطنت و لفظ ضعیفه که به کار برده بود تعجب کردم و بعد از چند ثانیه که متوجه شدم چی گفته با مشت کوبیدم توی بازوش و گفتم
_اگه جرئت داری دوباره تکرار کن
سرشو بلند کرد رو به آسمون بلند بلند خندید و گفت
_چیه باید عنوان تا قبول کنی از این به بعد ضعیفه و اونی که دستور میده منم دیگه راه برگشت نداری اون موقعی که باهات مدارا می کردم می خواستم باهات راه بیام تا زودتر قبول کنی الان دیگه همه چی تموم شده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیمتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
روزتون بخیر🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت676
#نویسنده_سیین_باقری
حالم با وجود حرفهای ایلزاد بهتر و بهتر می شد تا حدی که ازش خواستم زودتر برگردیم کرمانشاه تا این ناراحتی مامان هم فراموش بشه
اگر من جلوی چشماش نبودم زودتر یادش میرفت
ایلزاذ هم قبول کرد و بعد از ناهار راه افتادیم سمت کرمانشاه
از سیاهکمر خارج نشده بودیم که عمه نسرین زنگ زد و از ایلزاد خواست تا حواسش به رانندگی باشه
بعد از قطع کردن تلفن ایلزاد زیر لب گفت
_نمیدونم مامان چش شده همش اصرار داره من مواظب باشم انگار بار اوله که می خوام از این مسیر رد بشم
شور افتاد به دلم همیشه می گفتند وقتی قراره اتفاقی بیافته دل آدم زودتر از چشماش باخبر میشه
سعی کردم آرامشم را حفظ کنم لبخندی زدم و زیر لب صلوات فرستادم فوت کردم سمت خودم و ایلزاد
خندید و گفت
_چیه نکنه تو هم خرافاتی شدی؟
اخمام تو هم کشیدم و گفتم
_ مگه صلوات فرستادن خرافاتی بودنه؟
دستاشو برد بالا و گفت
_عذرخواهی می کنم منظورم این جوری نبود بهش فکر نکن انشالله به سلامتی میرسیم
مگه قراره چه اتفاقی بیفته تو این مسیر ۴۵ دقیقه ای
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و ازش خواستم حواسش به جاده باشه
در حینی که داشت رانندگی میکرد چندبار صدام زد و حرف زد من سعی کردم کوتاه جواب بدم تا حواسش به کارش باشه ولی انگار قصد آرام گرفتن نداشت هر بار چیزی میگفت تا من رو بخندونه یا اذیت کنه
خودم را بی تفاوت نشون دادم تا هم ناراحتش نکرده باشم و هم جلوی حرف زدن هاش رو بگیرم انگار بچه شده بود و بار اولش بود که من را می دید خودش هم چند بار اعتراف کرد و می گفت
_انگار بار اولی که کنار قرار میگیرم اصلا انگار نه انگار که یک سال دارم اذیتت می کنم و تو هم فقط حرص میخوری الان دوست دارم فقط حال تو بگیرم نمیدونم چه حسیه شاید از خوشحالی زیاده چون هیچ وقت فکر نمیکردم که تو این موقعیت قرار بگیریم
_فکر می کنم زیادی جدی گرفتی قضیه رو آقای وفایی ما فقط داریم نقش بازی میکنیم
قهقهه ای زد و گفت
_برای این حرفا دیر شده خانم خانما شما الان همسر رسمی و شرعی بنده هستی پس حرف اضافی ممنوع
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیمتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
شبتون بخیر🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت677
#نویسنده_سیین_باقری
حسی باعث میشد که دلش و نشکنم و هر چی میگه حتماً گوش بدم
برای همین باهاش مخالفت نکردم و تنها به لبخندی دلنشین اکتفا کردم
چرا وقتی خودم دلم می خواست با ایلزاد بمونم و همراهی کنم، باید باهاش مخالفت میکردم و ادای آدم هایی رو در می آوردم که هیچ اهمیتی براشون نداره
برای من اهمیت داشت که ایلزاد بماند یا برود یا مرا دوست داشته باشد یا نداشته باشد پس چرا باید خودم را آزار می دادم و فکر میکردم با این کار می توانم ارزش و اعتبار کاذب برای خودم بخرم
برای همین با خودم عهد بستم که تا هر جا که مایل بود باهاش همراهی کنم و هیچ وقت دلش رو نشکنم
من اندازه یک سال او را آزار داده بودم و هر آنچه خواسته بودم سرش آورده بودم برای همین تمام امتحان های خودش رو پس داده بود پس من باید هواش رو بیش از این میداشتم
توی همین فکرها بودم که ناگهان صدام زد و گفت
_ الهه خانم؟
صورتمو برگردوندم سمتش و منتظر ادامه حرفش موندم خیلی جدی پرسید
_ شاید این بار شروع برای کمک به تو بود ولی قلب من هم مایل بودم
نمیدونم متوجه شدی یا نه ولی از همون ابتدا از همونجایی که گفتن یه دختری هست که ... از همون سه نقطه پدربزرگ از همونجایی که مکث کرد و گفت دختر عموت از اول مال تو بوده
از همون جایی که برام توضیح داد که بین پدرم و پدرت چه قرار بوده
از همون جا دلم تورو خواست
باهات لج کردم
بحث کردم
دعوام شد
شاید آدم خوبی نبودم و دورو برم پر از دختر بود ولی وقتی تورو فهمیدم فقط تورو خواستم
نمیدونم شاید الان اعتراف خوبی نباشه حرفام
شاید برام دست بگیری
شاید تو این سن و سالی که من دارم گفتن حرفهای بچگونه یکم مسخره به نظر بیاد ولی دل دیگه میشه چیکارش کرد
بعضی وقتا با ۳۰ سال سن در گیره نیم متر قد میشی و ۱۸ سال سن
خودش هم خندید نمیدونم چرا ایلزاد انقدر فیلسوفانه صحبت میکرد و جدی دلم رو بشور میانداخت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت678
#نویسنده_سیین_باقری
میان راه نگه داشت و جلوی یک سوپری از ماشین پیاده شد
پشت سرش نگاهش کردم و با خودم گفتم چقدر مردونه بودن ایلزاد زیاد بوده و من ندیدم
چقدر زیبا و آراسته راه میره چقدر زیبا و آراسته لباس میپوشه و چقدر سیاه پوشیدن بهش میاد و من با خودم مخالفت می کردم تا این حرفها رو بهش بزنم
با خودم عهد بستم وقتی رسید داخل ماشین اگر حرفی زد و ابراز علاقه ای کرد حتماً پاسخگوی حرفاش باشم
با خودم عهد کرده بودم که این بار دلش رو نشکنم با خیال راحت از کسی که محرمم بود استقبال کنم و ابراز علاقه اش را بپذیرم
خوشحال بودم از تصمیمی که گرفتم داشتم لحظه شماری میکردم برای بیرون اومدن ایلزاد از اون سوپری که بعداً شد کابوس زندگی و بلای جانم
درست لحظه ای که ایلزاد داشته از سوپرمارکت با دستی پر از پلاستیک خرید بیرون می آمد
سه تا ماشین مدل بالا که هرسه سرعت خیلی بالایی داشتند به طرز وحشتناکی از کنار ما در حال رد شدن بودند
که یکی از آنها چرخش روی جاده لغزید و از جاده منحرف شده و ۲ تای بعدی وقتی میخواستند ترمز بگیرند بی هوا میانه راه خوردن به قد و قامتی ایلزاد
در لحظهای از ثانیه تمام دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد ماشین ها با صدای بدی ترمز کردند و ایلزاد در لحظه آخر به زمین افتاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞