eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ولی رفتار مهدی یا مامان برای من دیگه اهمیتی نداشت و باید با آنها کنار میومدم یا با من می ساختند یا نمی ساختند و رابطه‌ها بدتر از این می‌شد سعی کردم بی توجه باشم به رفتاری که می دیدم باید خودم را آماده می کردم برای مراسم سه دقیقه ای که آقا شیخ مسجد میومد و صیغه محرمیت را بین من و ایلزاد جاری می کرد این بار بر عکس همیشه شوق و اشتیاق بیشتری داشتم انگار با علاقه و تحت اختیار خودم داشتم میرفتم سمت آینده‌ای که خودم انتخاب کرده بودم برعکس دفعه های قبل خودم تنها توی اتاق نشسته بودم و موهام رو شونه می زدم تا کمی به خودم رسیده باشم و برای این مرحله خودم را آماده کرده باشم مانتوی صورتی رنگی پوشیدم و شال بلند بنفش یاسی رنگی روی سرانداختم بعد از چند دقیقه صدای در اتاق بلند شد و من هم همراه با اون خجالت زده از جا بلند شدم عقیله خانم وارد اتاق شد و با لبخند چادر زیبای سفیدی رو دستم داد و گفت _انشالله سفید بخت باشی عزیزم خندیدم و چادر رو از دستش گرفتم رو به روی آینه روی سرم انداختم و منتظر نظرش شدم زیر لب صلواتی فرستاد و گفت _ چشم حسودات کور باشه عزیزم خیلی بهت میاد بغلم کرد و گونه ام را بوسید دستمو گرفت و با خودش برد سمت هال میدونستم مهمونا اومدن و همه منتظر من هستند سرمو انداختم پایین و بدون اینکه به کسی نگاه کنم روانه هال شدم با ورود من عقیله خانم رو به جمع گفت _ نمیخواین صلوات بفرستید عروس خانم آماده است صدای صلوات دیگران بلند شد و من روی مبلی کنار مردی که می دونستم خوشحال تر از منه قرار گرفتم حتی به همدیگه و به جمع نگاه نمی‌کردیم هردو سرمون پایین بود و منتظر خونده شدن چند کلمه عربی بودیم برای تمام شدن تمام کابوس های این مدت بدون اینکه کسی حرف بزنه آقا شیخ مسجد شروع کرد و بسم الله را گفت چند ثانیه گذشت که رو به من پرسید _ آیا قبول دارم یا نه ؟؟ سرم رو آوردم بالا تا چهره مامان رو ببینم ولی بین جمع هر چه گشتم مامان رو پیدا نکردم و به جای اون چهره غریبه ای را دیدم که خبر می‌داد از عمو بودنش چهره ای که با چهره ایلزاد مو نمیزد و فقط کمی پیرتر بود مامان نبود و نباید انتظار بودنش را می داشتم نگاهی به سمت آقا شیخ انداختم و زیر لب گفتم _ قبول میکنم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞