🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت652
#نویسنده_سیین_باقری
آقا سهراب لبخندی به چهره هم زد و گفت
_نگران نباش عزیزم همه چی خوبه
بهش اعتماد نداشتم اون زیادی خوشبین بود رفتم سمت عمه نسرین که در آغوش ایلناز های های اشک می ریخت و مرثیه سرایی می کرد
دستشو گرفتم و بغل دخترش جداش کردم و پرسیدم
_ چی شده ؟
بی هوا کشیدم توی بغلش و تند و زیر لب می گفت
_ شکر خدا شکر خدا
با خودم تحلیل کردم شکر خدا یعنی یه اتفاق خوب افتاده یعنی ایلزاد ...
عمه را از بغلم جدا کردم و برگشتم سمت تخته بیمارم نگاهی بهش انداختم برای من که لحظه به لحظه دیده بودمش و رنگ چهره اش را زیر نظر داشتم ایلزاد دیگه ای الان میدیدم خون اومده بود زیر پوستش و از اون زردی اولی بیرون اومده بود
چه اتفاقی براش افتاده بود نگاهی به دکتر کردم و پرسیدم
_چی شده ؟
دکتر خوش اخلاق روزهای قبل عینکش رو از روی چشمانش برداشت و گفت
_ تبریک میگم خانم اولین حرکت را از بیمار شما دیدیم
موقعی که پرستار اومده بهش سر بزنه دیده که با انگشتش داره بازی میکنه و ریتم نفس هاش تند تر شده و این یعنی نوید خوبی برای این که بدونیم قراره واکنش بیشتری نشون بده البته اگه باهاش صحبت کنید حتما این اتفاق زودتر می افته
مات و مبهوت حرفهای دکتر بودم و نگاهم بین جمع و صورت ایلزاد میچرخید باورم نمیشد من انقدر خوشبخت باشم که خدا بهم توجه کرده باشه و جواب دعاهامو رو داده باشه
شایدم حرفم رو شنیده باشه و رحم به دلش اومده باشه
بی توجه به افرادی که توی اتاق بودند رفتم سمت ایلزاد دستشو گرفتم و بردم سمت لبهام تند انگشتش را بوسیدم و با لبخندی که اشک از کنار چشمام میچکید پایین گفتم
_ خوش اومدی ایلزادی خوش اومدی باور کن بیشتر از چیزی که فکرش رو بکنی منتظرتم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
هدایت شده از 🍂 الهه 🍂
✨و شهادتی دخترانه
💫رقم می زند چادر ...🕊🌿
💫
#پروفایل | #چادرانه
#تیمخادمینمهدیعج
🌹برای ظهور آقا صلوات یادتون نره🌹
کانال شخصی نویسنده رمان راه اندازی شد :)👇
https://eitaa.com/joinchat/765722745Cb276bbb72f
قرار اتفاقات خوبی بیوفته❤️🌹