eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مهدی دوست ندارم بگم بعد از رسیدنمون به عمارت وفایی ها با دیدن اونهمه نقش و نگاری که برای عروسی الهه آماده شده بود، چه احساسی شدم دوست ندارم خودمو لو بدم و به روم بیارم که چقدر ته دلم خالی شد و یه لحظه احساس کردم توان ایستادن روی پاهام رو هم ندارم وقتی رفتیم داخل و اونهمه شادی و جنب و جوش رو دیدم محض عروسی الهه قلبم داشت میپوکید و چاره ای جز لبخند سرد به هرکسی که کنارم قرار میگرفت نداشتم لبخند سرد و زشتی به لب داشتم و قدم به قدم کنار اقا محسن راه میرفتم تا برسم به کسی که شخصیت و مردانگی و متانت ازش میبارید آقا سهراب اولین کسی بود که مارو شناخت و با عجله اومد به سمتمون سلام احوالپرسی گرمونه ای کرد و رو به من گفت _چطور مرد؟ این مرد گفتنش هزارتا معنی داشت هزارتا معنی که قلبم از اون با خبر بود لبخند سرد روی لبمو بیشتر کردم و گفتم _الهی شکر تبریک میگم ان شالله لبتون همیشه خندون آقا محسن که اصلا خوشش نیومده بود اومد بین حرفمو گفت _سهراب جان، با جمشید کار داشتم عقیله خانم هم اومد بین حرف عموی تازه پدر شده ام و گفت _آقا سهراب، نسرین جان کجا تشریف دارن؟ اقا سهراب مونده بود بین دوتا لجباز و با لبخند مصنوعی جواب داد _نسرین خانم که بین جمعیت، آقا جمشید هم بالکن بالای عمارت بی اراده نگاهم رفت سمت بالکن بالا جمشید خان تکیه داده به عصا ایستاده بود و نگاهمون میکرد پوزخندش دلمو سوزند خیلی جدی دلم داشت میسوخت آقا محسن که رفت سمت عمارت منو سهراب نگاهی کردیم به همدیگه و رفتیم دنبالش 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) میدونستم باید برم دنبال محسن تا زهر نکنه کام الهه ای که ناخواسته زهر کرده بود کام منه بچه یتیم رو میدونستم باید برم دنبال تا جلوی فاجعه ای به اسم بی منطق بازی در اوردن اقا محسن رو بگیرم سهراب نگران نگاهم میکرد میدونستم ته ته ته دلش دنبال خواسته ی پسرش میگرده و راضیه به رضای ایلزاد میدونستم نگاهش از سر دلسوزیه جمشید متوجه شده بود داریم میریم به محضرش پیروزمندانه نشسته بود روی صندلی و نگاهش به ورودی بالکن بود با دیدنمون نه تنها از جا بلند نشد بلکه جواب سلاممون هم نداد محسن کنترل شده سلام داد و همون اول کاری گفت _خوشتون میاد به زور شوهر دادن و زن دادن یا رسمتونه جمشید خان؟ سهراب رفت که بره میونجی گری، جمشید مانع شد، آقا محسن ادامه داد _دختری که مادر داره وا نیست عین بیوه ها بشینه پای سفره ی عقد چشمامو محکم فشردم تا بدبختی الهه رو تصور نکنم جمشید خان بدون اینکه نگاهی کنه بهمون جواب داد _قیم قانونی اون دختر منم نه مادرش، اجازه ی ازدواجش رو من میدم نه مادرش آقا محسن عصبی شد _مادرش زحمتشو نکشیده بزرگش نکرده؟ نکنه فکر کردین نادر اینارو بزرگتره؟ شونه های جمشید رفت بالا _شرع و عرف و قانون به من میگه اگه خودش راضی باشه و من اجازه بدم ازدواجش مشکلی نداره همونموقع ایلناز سر رسید با دیدن بابا هول شد و گفت _سلام دایی جو ‌.... آقا محسن دستشو اورد بالا و با سر سلام کرد خطاب به جمشید ادامه داد _الهه و مهدی همدیگه رو میخوان چرا داری مانع میشی بینشون؟ ایلناز هیییع کرد و دست گذاشت جلوی صورتش رفتم جلوتر و گفتم _آقا محسن ما باهم حرف زدیم عمو، درنگ نکرد و غرید _خفه باش محمد مهدی جمشید از جا بلند شد و گفت _ببین چی بودی که پسری که بزرگ کردی بهت نمیگه بابا، اونوقت باورم بشه محض دل پسر عقیله اومدی پادرمیونی یا فکرای دیگه تو سرته؟ آقا محسن پرید یقیه ی جمشیدو بگیره که ایلناز بینشون قرار گرفت و با اشکهایی که ازش سراغ نداشتم گفت _توروقرآن مهمون داریم دست آقا محسن رو گرفتم و آروم گفتم _بابا جان من ناراحتی ندارم جان پروانه نکن کاری که الهه رو غم بده محمد مهدی راضیه مشکلی نداره دل شما هم قرار بگیره وقتی من خوشحالم، خوشحالیه الهه برای ما از همه چی بالاتر بود، نبود بابا؟ محسن نگاهی به جمع کرد و پر حرص رفت از بالکن بیرون ما تو خونه ی جمشید بودیم و عذرخواهی ازشون وظیفه ی من بود رو به جمشید گفتم _عذرمیخوام همون لحظه نگاهم افتاد به تشریفات لباس عروس و عروسی که دستش تو دست نسرین خانم داشت میرفت سمت جایگاه خودش نگم قلبم ریخت یا بگم که دیدم با هر قدمش روح من داشت خرد و خردتر میشد؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت داریم
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از همون بالا تماشاگر شده هرکاری کردم نتونستم دلمو راضی کنم که برم پایین و شاهد عقد الهه باشم، بقیه رفتن پایین من نشستم جای جمشید و نگاه کردم به جشن و هلهله ای که خبر میداد الهه داره عروس میشه آقا محسن رو دیدم که مستقیم رفت سمت الهه و داشت باهاش حرف میزد چشمامو پرحرص فشردم و با خودم گفتم حتی تو این لحظه هم این بیچاره رو رها نمیکنن و سعی میکنن آزارش بدن همون لحظه گوشیم زنگ خورد نمیدونم چرا ولی قلبم همیشه خبر میداد از اینکه کی پش خط تلفنمه و اون لحظه هم قلبم خبر داد عمه ملیحه است گوشی رو از جیبم در آوردم و جواب دادم _عمه جان گریه میکرد _جان عمه کجایی کجایی مهدی که دلم کبابه مادر _چرا عمه ملیحه کجایین شما انگار دارین راه میرین ناله کرد _دارم میام اون عمارت نفرین شده بگو نخونن صیغه ای که مادر عروسش ناراضیه لبامو از هم باز کردم تا حرفی بزنم که صدای کل و دست زدن و شادی مانعم شد بی اختیار گوشی رو قطع کردم و برگشتم به دیدن باغ زیر لب بدی نثار عمه کردم و با خودم گفتم _چقدر برایم حسرت خواهد شد ندیدن این صحنه همین صحنه ای که خط میکشد روی تمام فکرهایم درباره ی الهه دوباره صدای کل زدن بلند شد و این بار مطمیم شدم ایلزاد جواب بله رو داده و عاقد شده وکیل هردو طرف تا ثبت کنه چیزی که حکم مرگ روح من رو داشت حالا که کار از کار گذشته بود می‌فهمیدم چقدر مشتاق بودم به این وصلتی که هیچ جوره چرخش به نفع من نچرخید همون موقع صدای جیغی بلند شد و بعد عمه ملیحه با زاری و فریاد وارد عمارت شد انگار کسی که جوون از دست باشه و بخواد براش عزاداری کنه چقدر خجالت کشیدم از دیدن مادری که به وقت جشن دخترش اینچنین مویه میکنه و چقدر حیفم اومد از دردی که به قلب الهه میرفت معطل نکردم با عجله دوتا یکی پله هارو پریدم و رفتم پایین بی توجه به اطراف و نگاهای خیره ی دیگران و حرفهای طعنه آمیزشون خودمو به عمه نزدیک کردم و بی حرفی کشوندمش در آغوشم و زیر گوشش گفتم _توروخدل عمه دخترت گناه داره حالا دیگه کار از کار گذشته بذار تا آخر عمر نشه انگشت نمای خانواده ی شوهر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) عمه ولی افسار گسیخته تر از این حرفها بود آروم شدنی نبود همونطور تو بغلم فریاد می‌کشید و فحش میداد هرچی سعی میکردم سرشو بچسبونم به سینم تا صداش نره بیرون فایده ای نداشت و جیغ میزد دایی عامر اومد نزدیکم سعی کرد عمه رو از بغلم در بیاره نتونست و ولش کرد معلوم بود عصبانیه از این همه هیاهوی عمه ملیحه مردم داشتن نگاهمون میکردن دلم نمیخواست الهه از اولین شب زندگیش فریادهای مادرش و نگاهای بهت آمیز مردم رو به یاد بیاره ولی کاری از دستم برنمیومد این زن چنان از خود بی خود شده بود که حرف منو نمیشنید برگشتم سمت جایگاه عروس و داماد تا واکنش الهه رو ببینم بیچاره رنگ از رخ داده بود و شوک زده مادرشو تماشا میکرد ایلزاد متوجه شد نگاهم روی الهه هست دستپاچه شنل الهه رو کشید روی صورتش و پشت به ما ایستاد به حالت نمایشی شروع کرد به حرف زدن با الهه در دل پوزخندی زدم و با خودم گفتم_ای کاش ایلزاد متوجه میشد که من بعد از ابراز علاقه ی الهه به اون، نگاهی بجز نگاه برادرانه به اون دختر ندارم و با نفس خودم در جدالم برای پذیرفتن اینکه دختر عمه ام شده عروس دیگرون نمیدونم کی عقیله و پروانه ملیحه رو از من جدا کرده بودن و داشتن میرفتن بیرون از عمارت مردمم کم کم برگشته بودن به حالت قبلی هرچند دهانها به سمت الهه کج بود و میدونستم تا اخر عمر همینه برای اون دختر دیگه اونجا کاری نداشتم باید میرفتم بیرون ولی دوست داشتم قبل رفتن برای اخرین بار با الهه حرف بزنم قدم برداشتم به طرفش، پشیمون شدم ایلزاد اگر منو کنار الهه میدید امشب رو براش میکرد جهنم دوست نداشتم بلای آسمانی نازل بشه رو سرش تو روزی که به آرزوش رسیده بذار به دلم بمونه کلام آخر با دختر عمه ی از جان عزیزترم سپردمش دست خدایی که از رگ گردن به من و اون و دلهامون نزدیکتر بود سپردمش دست تقدیری که اینجوری خودشو رقم زده بود و سپردمش دست ایلزاد که میدوستم دوستش داره ولی آسوده اش نمیذاره نگاه آخرو انداختم سمتش و عقب گرد کردم رفتم از عمارت بیرون انگار ساز و دهل و ارکست منتظر بود تا اخرین مخالف این اتفاق هم بره بیرون و بعد شروع کنه به نواختن، کر کننده مینواخت این موزیک لعنتی یا من تحمل شنید نداشتم وسطای کوچه دست گذاشتم روی گوشم و تا خونه ی عقیله دویدم بدون کوچکترین توجهی به ادمای اطراف که میرفتن تا امشب رو مهمون جمشید خان باشن و سفره ی پر زرق و برقش میرفتن تا شام عروسی الهه رو بخورن و شادباش بگن به دامادی که مهدی نیست رسیدم دم در خونه ی امیدم و با اولین تقه پروانه در باز کرد بدون حرف سرمو فرو بردم به آغوشش با تعلل کف دستش نشست پشت کله ام و گفت _مردِ من فشردمش به خودم و زیر لب گفتم _چیزی ازم نمونده پروانه خانم چشمام داشت میسوخت می‌ترسیدم این جوشش قبل از سرازیر شدن اشک باشه _چیزی از محمد مهدی نمونده پروانه خانم چرا چیزی نمیگفت وقتی میدونست بغض بیخ گلوم چسبیده داره خفه ام میکنه _محمد مهدی مونده و یه قلب خالی که مونده که کجا بذاره حراج سینه اش که لرزید فهمیدم داره اشک میریزه من چقدر خودخواه شده بودم که داشتم اشک این زن نحیف و زجر کشیده رو در میاوردم لحظه آخر مشتمو فشردم و از خودم جداش کردم سعی کرد تند تند اشکش رو پاک کنه تا نبینم ولی دیدم و پر بغض گفتم _از محمد مهدی دوتا فرشته مونده که ظاهرا تا اخر عمر باید جورشو بکشن پشت سر پروانه عقیله ایستاده بود همون ابتدا متوجه اومدنش شده بودم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
بسم الله 🍃