🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت855
#نویسنده_سیین_باقری
مهدی
دوست ندارم بگم بعد از رسیدنمون به عمارت وفایی ها با دیدن اونهمه نقش و نگاری که برای عروسی الهه آماده شده بود، چه احساسی شدم دوست ندارم خودمو لو بدم و به روم بیارم که چقدر ته دلم خالی شد و یه لحظه احساس کردم توان ایستادن روی پاهام رو هم ندارم
وقتی رفتیم داخل و اونهمه شادی و جنب و جوش رو دیدم محض عروسی الهه قلبم داشت میپوکید و چاره ای جز لبخند سرد به هرکسی که کنارم قرار میگرفت نداشتم
لبخند سرد و زشتی به لب داشتم و قدم به قدم کنار اقا محسن راه میرفتم تا برسم به کسی که شخصیت و مردانگی و متانت ازش میبارید
آقا سهراب اولین کسی بود که مارو شناخت و با عجله اومد به سمتمون سلام احوالپرسی گرمونه ای کرد و رو به من گفت
_چطور مرد؟
این مرد گفتنش هزارتا معنی داشت هزارتا معنی که قلبم از اون با خبر بود
لبخند سرد روی لبمو بیشتر کردم و گفتم
_الهی شکر تبریک میگم ان شالله لبتون همیشه خندون
آقا محسن که اصلا خوشش نیومده بود اومد بین حرفمو گفت
_سهراب جان، با جمشید کار داشتم
عقیله خانم هم اومد بین حرف عموی تازه پدر شده ام و گفت
_آقا سهراب، نسرین جان کجا تشریف دارن؟
اقا سهراب مونده بود بین دوتا لجباز و با لبخند مصنوعی جواب داد
_نسرین خانم که بین جمعیت، آقا جمشید هم بالکن بالای عمارت
بی اراده نگاهم رفت سمت بالکن بالا جمشید خان تکیه داده به عصا ایستاده بود و نگاهمون میکرد پوزخندش دلمو سوزند خیلی جدی دلم داشت میسوخت
آقا محسن که رفت سمت عمارت منو سهراب نگاهی کردیم به همدیگه و رفتیم دنبالش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞