eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
وَقَدْ تَوَثَّقْنا مِنْكَ بِالصَّفْحِ الْقَديمِ وَالْفَضْلِ الْعَظيمِ وَالرَّحْمَةِ الْواسِعَةِ و ما بدان چشم پوشي ديرينه و فضل عظيمت و رحمت پهناورت اعتماد كرده‌ايم... 🍃🌸" یا ستارُ العیوب " خواندنت ! خودمانیم ؛ نمیپوشاندی ، هیچ نمیماند برایم . . . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
📲♥️ . •[بر‌عرش‌دلہا‌یوسفے فردا‌سلیمان‌میشوے...]• کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
♥️جز تو کسی در قصه‌یِ تقدیرِ من نیست دیوانه ات هستم و این تقصیرِ من نیست ...♥️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت178 #نویسنده_سیین_باقری تحمل هوای گرفته ی خونه رو
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 جلوی ازمایشگاه تقریبا بزرگی که سردرش نوشته بود آزمایشگاه دکتر صادقی توقف کرد منتظر نموندم بگه پیاده شو کمربندم رو باز کردم و پیاده شدم بعد از پارک ریموت ماشینو زد و دور زد اومد سمتم با دست اشاره کرد برم داخل چادرمو جمع و جور کردم و همقدم شدم باهاش تعداد زیادی زوج منتظر نوبت نشسته بودن صندلی خالی ته سالن پیدا کردم نشستم و زل زدم به دختر و پسرهایی که با خنده ی روی لب منتظر بودن تا نوبتشون بشه و برن برای گرفتن خون ایلزاد رفت سمت باجه پذیرش شناسنامه ها رو تحویل داد و فرمی رو پر کرد انگار فیش نوبت گذاری رو گرفت و نگاهی بهش انداخت ابرویی بالا انداخت و توی سالن دنبال من گشت خیلی زود فهمید کجا هستم؛ اومد سمتم روی صندلی کناریم نشست و زیر لب گفت _نفر ۳۷ ماییم من یکم چشمامو روی هم بذارم چند روزه درگیرم نخوابیدم جوابی ندادم چند ثانیه ای نگذشته بود که گفت _دیگه قصد دانشگاه اومدن نداری؟ چقدر حسرت خوردم که دیگه نشد برم و به آرزوم برسم _حذفم کردن؟ خندید و جواب داد _نه برات مرخصی ترم رد کردم گیج پرسیدم _یعنی چی؟ بلند شد نگاهم کرد _یعنی با اجازه ی خودم برات مرخصی گرفتم که حیف نشه و حذفت کنن _یعنی میتونم برگردم؟ یه تای ابروشو داد بالا _چرا نتونی؟ 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
. . مطمئن باش کہ خداوند را عاشقانہ دوسٺ دارد💙 چون در هر روز برایٺ موهبتے دارد‌• و هَر صبح آفتاب را بہ تو هدیـہ میکُند..😌🍃 . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 . . . ✨ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
آقـا امام‌زمان(عج) صبح بہ عشقِ شما چشم باز میکنہ این عشق فهمیدنے نیست! [ سلامـ ‌یوسف ‌زهرآ ] کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت179 #نویسنده_سیین_باقری جلوی ازمایشگاه تقریبا بزرگ
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 با کمی مکث پرسیدم _بعد از اینکه من رفتم چیشد؟ لبخندی که بی شباهت به پوزخند نبود زد و جواب داد _قرار بود چیزی بشه؟ _نه یعنی مریم میگفت شما .. نذاشت ادامه بدم _اره رفتم سراغشون بنده خدا خیلی هم ترسید خندید از یاداوری چیزی که دیده بود و ادامه داد _خب خیلی ناگهانی رفتی یعنی پیش بینی نشده بود منم اجازه نداده بودم بابابزرگ اقدامی کنه برای همین تقصیرا گردن من بود بغض کرده گفتم _چرا بابابزرگ اینکارو میکنه؟ دوباره چشماشو بست و تکیه زد به پشتی صندلی های فلزی و آروم جواب داد _اینو دیگه نمیتونم بگم ولی بهت قول میدم اذیت نشی تا اخر ماجرا اگه همکاری کنی زودتر خلاص میشیم و تو میتونی هرجا دلت خواست بری البته اگه پسر محسن منتظرت بمونه موهای تنم سیخ شد از این همه بی پروایی توی کلامش شماره نوبتمون رو اعلام کردن ایلزاد بلند شد منم پشت سرش پرستار به اتاق خون گیری راهنماییمون کرد یه اتاق بود که با حائل وسط دو قسمت بود سمت راست خانمی نشسته بود سمت چپ یه اقا که هرکدوم سرنگی اماده توی دستشون بود با دیدن سرنگ خون تو رگهام یخ بست و رنگ باختم ایلزاد خیلی ریلکس رفت نشست روی صندلی و آستینش رو داد بالا _عزیزم نمیشینی؟؟ به خودم اومدم و نگاهش کردم چند ثانیه مکث کردم که ایلزاد گفت _صبر کنید کار منکه تموم شد باهاشون بیام خانمه شونه ای بالا انداخت و منتطر موند سرنگ که رفت توی رگ دست ایلزاد به خودم لرزیدم و چشمامو بستم _تموم شد میتونید بلند شین با بلند شدن ایلزاد از روی صندلی چشمامو باز کردم هنوز آستینش بالا بود و داشت پنبه ی بهداشتی رو روی رگهاش فشار میداد اومد جلوتر و صورتش رو اوورد نزدیکم _خوبی؟ سرمو تکون دادم اشاره کرد بشینم روی صندلی خانمی که قرار بود خون بگیره کم کم داشت عصبی میشد فورا نشستم و چشمامو بستم _نمیخواین آستینتونو بزنید بالا؟ میترسیدم برای همین دستام میلرزید و توانایی نداشتم _خودم میزنم بالا براشون صدای ایلزاد بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🌸 دوستش میگفت: توی مدتی که عراق بود وقتی می‌خواست به کربلا برود روی صورتش چفیه می‌انداخت و می‌گفت: راه شهادت بسته می‌شود. ‌ ‌ ازش پرسیدم این چیه سنجاق کردی روی سینه‌ت؟ لبخند زد و گفت: این باطریه ‌ ‌ شادی روح + و عجل فرجهم ‌ ‌ ‌کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
در پی هتک حرمت پیامبر اکرم توسط دولت فرانسه، پروفایل های خود را محمدی کنیم🌹🤍 🎨 💫 🌸 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌