eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣ مامان با عصبانیت گفت _نمیخوام دوستم داشته باشی. ایلزاد با بغض گفت _ملیحه خانم من اگه یه تیکه اشغال هم بودم نباید تو خونتون اینجوری باهام برخورد میکردین محمد مهدی بلند شد خیلی جدی تو روی مامان ایستاد و گفت _عمه یه بار برای همیشه تموم کن این قضیه رو دخترتو‌ دل خون کردی بخاطر چی. تموم شده دیگه ایلزاد شوهرشه تو هم میخوای راه پدر خودتو بری تا عقده های دلت خالی بشه نمیفهمم یعنی چی که زورش میکنید بسه بخدا دیوونه شدیم هممون از این همه کینه تو خانواده عقیله بازوی مهدی رو کشید و آوردش عقب با چشم و ابرو بهش تلنگر زد که بی احترامی نکنه مامان بدون حرف راهش رو کشید رفت تو اتاقش معلوم بود انتظار نداره اینجوری باهاش حرف بزنن دلم سوخت راهی نداشتم. بی حال افتادم روی مبل رو به روی عامر خان لبخند زد و گفت _نگران نباش بابا جان درست میشه ایلزاد کلافه گفت _شاید واقعا من اشتباهی اینجام. عقیله جواب داد _میشه انقدر خودتو سرزنش نکنی؟ جمشید خان بلند شد رفت اتاق مامان شاید دلش میخواست با عروسش حرف بزنه کسی چیزی نگفت من دلنگران رفتنش رو تماشا کردم. مهدی بلند شد میرفت سمت در که عقیله پرسید _تو کجا میزی با اعصاب خراب؟ شونه بالا انداخت و گفت _حالم خرابه میرم هوا بخورم‌. معلوم بود خودش هم ناراحت شده از این طرز حرف زدن. نگاهی به ایلزاد کردم سرشو بین دستش گرفته بود و به کسی نگاه نمیکرد چرا دلم براش میسوخت. شاید یک ساعتی بود که هیچکس نای حرف زدن نداشت، جمشید خان از اتاق مامان اومد بیرون و با لبخند گفت _دل عروس شکسته بود درست شد خوشحال بلند شدم رفتم سمت اتاق مامان حتما این روزها، خیر بود.
🍂 الهه 🍂
💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣ مامان با عصبانیت گفت _نمیخوام دوستم داشته باشی. ای
💞❣💞 مامان داشت به پهنای صورت اشک می‌ریخت چی مامانمو آنقدر آزرده بود خدا می‌دانست و بس بغلش کردم بوش کردم از ته دل بوسیدمش روزهای خوبم بود چند روزی که موندم شیراز و عاشقانه دل دادم به دل مامان بهم خوش گذشته بود و حالا وقت برگشتن بود. همراه با ایلزاد و عمه برگشتیم به کرمانشاه دیگه بیقرار برای مامان نبودم چون هرروز داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم و مادر دختری میگذروندیم باهم هرروز نصیحتم میکرد و ازم میخواست تا زندگی بهتری کنار ایلزاد بسازم شاید رابطه ام با ایلزاد هم بهتر شده بود بیشتر درکش میکردم و بیشتر ازش میخواستم تا برام همسری کنه. مامان وقتی فهمید بین منو ایلزاد پیوند زناشویی وجود نداره خیلی ناراحت شد قصد کرده بود زنگ بزنه به ایلزاد مانع شدم چه میشد کرد کسی که هنوز از لحاظ روحی آماده نشده بود ایلزاد بود و من هم نمیتونستم بیشتر از این بهش اصرار کنم شاید چیزی میدونست که من بی‌اطلاع بودم. همزمان با تموم شدن حرفهای مامان ایلزاد هم رسید خسته بود و پریشون کیفش رو انداخت روی مبل و بی حرفی در آغوشم گرفت. هیچی نگفت فقط بیصدا نفس کشید و چند دقیقه ای به همون حالت موند چقدر شیرین بود برام این حرکات ناگهانی و عاشقانه کنار هم باز هم در سکوت شام خوردیم و ایلزاد زودتر از من به رختخواب رفت. 💞❣