🍂 الهه 🍂
💞❣💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣ مامان با عصبانیت گفت _نمیخوام دوستم داشته باشی. ای
💞❣💞
مامان داشت به پهنای صورت اشک میریخت چی مامانمو آنقدر آزرده بود خدا میدانست و بس
بغلش کردم بوش کردم از ته دل بوسیدمش روزهای خوبم بود چند روزی که موندم شیراز و عاشقانه دل دادم به دل مامان بهم خوش گذشته بود و حالا وقت برگشتن بود.
همراه با ایلزاد و عمه برگشتیم به کرمانشاه دیگه بیقرار برای مامان نبودم چون هرروز داشتم باهاش تلفنی حرف میزدم و مادر دختری میگذروندیم باهم هرروز نصیحتم میکرد و ازم میخواست تا زندگی بهتری کنار ایلزاد بسازم شاید رابطه ام با ایلزاد هم بهتر شده بود بیشتر درکش میکردم و بیشتر ازش میخواستم تا برام همسری کنه.
مامان وقتی فهمید بین منو ایلزاد پیوند زناشویی وجود نداره خیلی ناراحت شد قصد کرده بود زنگ بزنه به ایلزاد مانع شدم چه میشد کرد کسی که هنوز از لحاظ روحی آماده نشده بود ایلزاد بود و من هم نمیتونستم بیشتر از این بهش اصرار کنم شاید چیزی میدونست که من بیاطلاع بودم.
همزمان با تموم شدن حرفهای مامان ایلزاد هم رسید خسته بود و پریشون کیفش رو انداخت روی مبل و بی حرفی در آغوشم گرفت.
هیچی نگفت فقط بیصدا نفس کشید و چند دقیقه ای به همون حالت موند چقدر شیرین بود برام این حرکات ناگهانی و عاشقانه
کنار هم باز هم در سکوت شام خوردیم و ایلزاد زودتر از من به رختخواب رفت.
💞❣