eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت342 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) مامان زنگ زده بود میگفت جمشید خبر نداره کجایی ولی میدونه ما باخبریم حتی میدونه ایلزاد هم با خبره ولی لب باز نمیکنه بازهم مردونگی کرده بود و حرفی نمیزد دیروز بعد از یک هفته عامر خان از بیرون که برگشت با شادابی گفت _خبرای خوب دارم برات دخترجان بیحوصله جواب دادم _خبرای خوبم این روزا سر به فلک کشیده منتظر خبر بعدی نیستم ابرویی بالا انداخت و گفت _حتی اگه بگم از فردا میتونی درسای دانشگاهتو حضوری یا غیرحضوری پاس کنی؟ خوشحال شدم ولی نه اونقدری که از هیجان در پوست خودم نگنجم _امروز رفتم دانشگاه علوم پزشکی گفتن کارای انتقالیت انجام شده از کرمانشاه میتونی توی کلاسای عمومی شرکت کنی کلاسای تخصصی رو باید از ترم مهرماه بری سرمو تکون دادم دوباره با هیجان گفت _فردا بریم وسایل مورد نیازتو بخریم که به مشکل نخوری خوبه؟ به نشونه موافقت سرمو تکون دادم دید بخاری ازم بلند نمیشه با تاسف ترکم کرد و رفت اتاق کارش اخه استاد نقشه کشی بود فردای اون روز رفتیم اطراف بازارها و پاساژها گشتیم تا بالاخره مانتو شلوار و پالتویی گرفتم که مناسب دانشگاه بود جلوی چادر فروشی عامرخان اصرار کرد تا چادر جدیدی بخرم ولی با مخالفتهای شدید من منصرف شد و دیگه اصراری نکرد دوست نداشتم چادر بپوشم انگار لجبازیم گرفته بود با خودم و خدایی که میدونم هست و هوامو داره امشب خواب از چشمام پریده بود پهلو به پهلو میشدم و فکرم درگیر بود به کسایی که یک ماه بود ندیده بودمشون ذهنم میچرخید حوالی مامان احسان مامان مهری و حتی پدربزرگ خان کلافه شده بودم نوچی کردم و از جا بلند شدم روسریمو گرفتم روی سرم و رفتم بیرون لامپهای اتاق عامر خان روشن بود و این یعنی بیداره دلم همصحبت میخواست در اتاقشو به صدا در اووردم _بیا تو باباجان بیدارم با آرامش پا گذاشتم به اتاقی که منبع آرامش بود روی صندلی چوبی نشسته بود عینک کار به چشماش بود برگشت سمتم عینکشو برد روی موهاش _بیخواب شدی؟ سرمو‌تکون دادم _بیا حرف بزنیم با ذوق رفتم نزدیک تر کنار پاش روی زمین نشستم خندید و صفحه نقشه رو‌جمع کرد _خب چرا بیخوابی؟ شونه هامو بالا انداختم و منتظر موندم تا ادامه بده _دلتنگی؟ _خیلی لبخندی زد و پرسید _بیشتر برای کی؟ بدون معطلی جواب دادم _مامانم بیشتر خندید سرشو تکون داد _تو اصلا به مامانت نرفتی اون تو سن تو خیلی شیطون و پر انرژی بود سرمو پایین گرفتم و جواب دادم _عامر خان مامانم جا داشته برای شیطونی خریدار داشته حرفاش من از بچگی صحنه هایی دیدم که تمام ذوق و بچگیمو خفه کرده من دیدم کمربند خورده به مامانم من دو شب دوشب سر گشنه زمین گذاشتم من .. نذاشت ادامه بدم _تو زندگی پستی و بلندی زیاده ادم باید همیشه امیدوار باشه _اگه به امیدواریه چرا شما تا این سن مجرد موندین و تو عشق کسی سوختین که میدونستین سهمتون نمیشه لبخند روی لبهاش خشکید خودکار رو بی هدف توی دستاش چرخوند و عمیقا نگاهشو دوخت به دیوار نفس گرفت و عقده ی دل باز کرد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت343 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) آهی از دلش بلند شد و با ناراحتی گفت _اون روزها اگه کسی که دوسش داشتم سهم من نشد، من رعیت زاده بودم و اون ارباب دایی مهدیت اگه به عشقش رسید چون اون ارباب بود و قدرت داشت من نمیتونستم تلاش کنم و حرف بیارم رو حرفای اقا صادق چون ناتوان بودم ملیحه رو از خودم ناامید کردم ملیحه هم میتونست مثل تو فرار کنه میتونست مخالفت کنه ولی اقا صادق یکی شبیه جمشید نبود حرمتش خیلی بالاتر بود نگاهم کرد _اقا صادق اجبار نکرده بود اگه ملیحه رو باخت سر زمینای رعیت باخت و سر خون بس شدن ناصر وگرنه ملیحه رو ارزونی نمیداد به نادر که کل شهر خبر داشتن از فسق و فجورش _عامر خان بعد از اینکه مامان شد عروس حجله ی نادر چیکار کردین؟ لبخند دردناکی زد _شب عروسی که کل سیاه کمر ترکیده بود از سور و ساط و پایکوبی جشن دوتا خانزاده تو اون هوای سرد رفتم تا صبح تو چشمه شنا کردم تا از حال بدم کاسته بشه صبح اومدم از عقیله خداحافظی کنم برگردم شیراز اینجا یه دایی داشتم که میتونستم بهش تکیه کنم، ولی وقتی برگشتم عمارت دیدم سیاهه مهدی رو به تن کردن و خواهرم مونده و یه بچه ی چند روزه و واژه ی بیوگی تپش قلب گرفته بودم _وقتی رفتم دیدم عقیله بچه به دست وسط عمارت نشسته خاک از زمین برمیداره میریزه روی سرش خودش کنارش نشستم یه عمر غریبیمونو زار زدم سرشو بلند کرد _به همین راحتی مهدی از بین رفت و چون کسی ندیده بود چجوری سر زمین کشته شده، انتقامی هم براش نگرفتن عقیله موند و بچه اش چند روز بعد خواستم ترک سیاه کمر کنم و پشت کنم به خواهرم و تمام خاطراتی که اونجا داشتم، محسن گردن کشید که میخواد تهران یا عقیله بیاد یا بچه اش نگاهم کرد _عقیله خانوم تر از این بود که هوو بشه بر سر پروانه ای که جز خوبی ازش ندیده بودیم مهدی و عقیله زودتر عقد کردن ولی پروانه و محسن زودتر ازدواج کردن رفتن سر خونه زندگیشون ولی از خواست خدا بی بهره شدن از بچه _چون بی بهره شدن دایی محسن بچه ی عقیله رو گرفت؟ _نه چون چشمش پی عقیله بود فشار بهش وارد کرد که یا بچه یا خودتم بیا ولی عقیله نرفت تنها موند تو سیاه کمر با قبر داماد جوونش از روی صندلی بلند شد _هی دنیا چه کارا با ادم میکنه بعد از اون عقیله هیچوقت ازدواج نکرد خواستگارای زیادی تو سیاه کمر داشت حتی همون صابر که از زن دوم جمشید خان بود ولی یه کله نشست و گفت من تنها نیستم بچه ام محمد مهدی بزرگ میشه میاد سراغم میبینمش عامرخان انگار کم اوورد کمرش خم شد از یاداوری گذشته بدون حرف بلند شد رفت بیرون دلم نمیخواست اجبارش کنم بقیشو برام بگه منم بلند شدم رفتم خوابیدم تا فردا صبح آماده باشم برای رفتن به دانشگاه جدید 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🖼✨ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
عاشق شوید ... مانند علۍ ؛ مثل فاطمه عشـــق یعنی اینڪه زهرا(س) هر سحر قبل نماز ساعتۍ محو تماشای علۍ(ع)‌ می‌ایستاد ...🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🖇^^ توبہ‌دادم‌برس‌ای‌عشـــق کہ‌با‌این‌همہ‌شوق... چاره‌جز‌آن‌کہ‌ بہ‌آغوش‌ِ‌توبگریزم‌نیست(: کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
کم‌کم‌دارد حقیقت‌دنیا،رومی‌شود وهمہ‌می‌فهمیم آنچہ‌راڪہ‌بایدپیش‌ترهامی‌فهمیدیم! وحشتِ‌دنیایِ‌بی‌تـو بیش‌ازوحشت‌دنیای‌کرونازده‌ی‌امروزاست! کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•|زیباترین‌صوت‌ها|• - @mataleb_mazhabi313 .mp3
4.24M
∞♥∞ 🎼صُوْت‌ِسُلِیمٰان‌‌‌‌هَای‌ِمُلْکٍ‌دٍلٍ‌مٰا :) ‌‎‌‌[🌙] کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
دیگر آن خنده ےِ زیبآ بہ لَبِ مـولا نیست.. ▪️
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت344 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دیگه به وضعیت زندگی در شیراز عادت کرده بودم هرروز صبح میرفتم دانشگاه و تا ظهر یا غروب برمیگشتم اوایل عامر خان میومد دنبالم بعد کم کم خودم یاد گرفتم با اتوبوس یا تاکسی برمیگشتم خونه مامان هم به زندگی بدون من عادت کرده بود انگار الهه ای وجود نداشته یا مرده پوزخندی زدم به افکارم و با شدت بیشتری برگهای زیر پامو له کردم هوای پاییز و زمستون رفته بود و کم کم هوای بهاری و زیبای شیراز از درختهای سبز و سر به آسمون کشیده معلوم بود حتی بوی گل و گلاب و غوره شیرازی رو میشد تو تمام نقاط شهر احساس کرد آخرین کلاس ترم قبل از عید بود و هر دانشجویی که میدیدم شوق برگشتن به خونه و گذروندن تعطیلات عید در کنار خانواده رو داشت دفتر کلاسوری قهوه ای رنگم رو بغل گرفتم و عینک گرد و دایره ای که جدیدا خریده بودم رو از جعبه در آوردم گذاشتم روی چشمم عامر خان میگفت شدم شبیه خاله موشه از یاد آوری اولین باری که پوشیدم و این کلمه رو بهم گفت خندم میگیره چقدر حالم گرفته شد ولی بعدش بهم این اطمینان رو داد که خانم دکترا باید همین عینکارو بزنن آهی کشیدم و رفتم سمت کلاس ۳۰۴ کلاسهای عمومی بسیار شلوغ بود و کلافه کننده درس ایمه و معصومین داشتیم استاد طلبه ی مهربونی بود که فاصله ی سنی زیادی باهامون نداشت و بقول خودش، هنوز علامه نشده بود وارد کلاس شدم مثل همیشه اولین صندلی رو به روی استاد نشستم و دفترمو باز کردم استاد واعظی شبیه همیشه زودتر از همه اومده بود و رو به روی تخته ایستاده بود درحال نوشتن جملات قصار زیبا بلاخره تموم شد و با تبحر خاصی ماژیک رو چرخوند مثل همیشه نگاه به زمین و لبخند به لب گفت _یه صدا قشنگ جمله رو بخونه بعد از این جمله دستاشو میاوورد بالا و میگفت _ترجیحا آقا باشه یه موقع به گناه نیوفتیم باعث خنده ی کلاس میشد و تحمل درس برامون راحتتر یکی از پسرایی که طبع شاعر گونه داشت بلند شد و دو بیتی رو خوند _چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است قبل رفتن دو سه خط فحش بده داد بکش، هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش ... بی هوا زمزمه کردم _چقدر غمگین انگار شنید لبخند نمکینی زد و جواب داد _رسم تَرک نابهنگام رسم جدایی بیخبر همین غمگین شده خانم وفایی تکونی خوردم و خودمو جمع و جور کردم نگاهی بهش کردم که هچنان لبخند به لب داشت و چند ثانیه کوتاه نگاهم کرد طلبه ی جوانی که هنوز ملبس نشده بود یا لباس نمیپوشید پیراهن سفید یقه گرد پوشیده بود که کناره هاش اشعاری نگارش شده بود و شلوار مردونه ی مشکی با داشتن ته ریش کوتاه و مرتب حالت روحانی تری گرفته بود. 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞