eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی میمیرید نمیفهمید که مرده‌اید، تحملش فقط برای دیگران سخت است! «بیشعوری» هم مشابه همین وضعیت است⛵️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
⭐️ تعجب است از ڪسی ڪه، براے ڪه مدت ڪوتاهیست جاے نرم تهیه مۍڪند، اما براے قدمے برنمی‌دارد..! 🌷 نـݜـر_پیـام_صدقہ_جاریہ🌿 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌸امانت دار ❤️حیـــــــای❤️ فاطــــمی🌸 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت386 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) ایلزاد خیلی ریلکستر از چیزی که فکر میکردم منتظر ایستاد تا دختر نزدیک بشه با فاصله ی نیم متری رو به روی ایلزاد ایستاد و کیف دستی کوچکش رو با ناز برد زیر بغلش _سلام استاد وفایی عیدتون مبارک ایلزاد لبخند بسیار کمرنگی روی لب داشت ولی در کمال احترام پاسخگو بود _سلام خانم رهنما احوال شما عید شما هم مبارک _مرسی استاد مهربان چقدر خوشحالم دیدمتون سرشو خم کرد تا ناز و عشوه اش بیشتر بشه پوزخندی زدم به این حجم از حقارت _تشکر لطف داشتید همیشه اون دختر انگار من رو نمیدید _تنهایی اومدید خرید استاد اصلا بهتون نمیاد بعد هم شتری خندید و احساس کرد چقدر بامزه هست ایلزاد خیلی با احترام دست دراز کرد سمتم _تنها نیستم خرید برای خانمم بود داشتیم میرفتیم دیگه دختره به آنی تمام صورتش گر گرفت و قرمز شد انگار پشیمون بود از سبک سری که از خودش به نمایش گذاشته بود برای اینکه کم نیاره با دستپاچگی گفت _اتفا .. اتفاقا منم با همسرم اومدم رفت .. رفتن ماشینو پارک کنن ایلزاد لبخندی زد و زیر لب گفت _خوشبخت باشید خدانگهدار همزمان نشستیم توی ماشین و خیلی زود استارت زد و ماشین از جا کنده شد سوالی نپرسیدم و علاقه ای هم نداشتم سوال بپرسم چون از زندگی قبلی ایلزاد تا حدودی خبر داشتم و تا حدودی هم میدونستم دست خودش نبوده ولی خودش شروع کرد به توضیح داد _من برای هرکاری موقعیت خیلی خوبی داشتم از دوست شدن با جنس مخالف تا هر خلافی که به ذهنت برسه موقعیت داشتم انگشتشو از فرمون جدا کرد _پول داشتم تیپ و قیافه داشتم موقعیت اجتماعی خوبی هم داشتم پس دستم باز بوده برای هرکاری دنده رو جا به جا کرد _برعکس تو یا احسان یا ادمای دور و برت، اعتقادی به دین و مذهب و حتی اصول خودساخته هم نداشتم؛ میتونستم هرکاری دلم میخواد انجام بدم ولی همیشه یه چیزی مانع میشد انگشت اشاره اش رو آوورد بالا _فقط یه تصوری میتونست منو از خبط و خطا با دخترا دور کنه اونم این بود که علاقه داشتم همسری که در اینده انتخاب میکنم، هیچ سر و سری با جنس مخالف نداشته باشه الهه خانم احساس میکردم طعنه اش تیر شد نشست وسط دلم _دلم میخواد همسرم فقط برای من باشه لب باز کردم این بار _شما از حال و احوال دل من خبر دارید سرشو تکون داد _خبر دارم _اگه خبر دارید طعنه به دلم نزنید چند ثانیه سکوت کرد _طعنه زدن کار مرد نیست الهه خانم تو قرار بشی همسر من چه نیاز به طعنه مگه زندگی یه سال دو ساله که با طعنه و کنایه حالم خوب بشه از زندگی شما خبر دارم از حال احوال دلتونم بی خبر نیستم روزی که زنگ زدی گفتی بیا دنبالم و پرواز کردم اومدم سمتت همه ی این حرفا رو به جون خریده بودم ولی توقع دارم سرعت ماشینو کم کرد و رفت تو جاده خاکی _توقع اینکه از این به بعد همراهی دلتون رو با دلم ببینم اگه قرار باشه از این به بعد هم شبیه سابق باشید حضور من بی معنیه و .. میون حرفش پریدم _و چی ایلزاد خان؟ خیلی بی رحم گفت _و اینکه من نمیتونم نفر دوم دل شما باشم ازتون نمیپرسم چیشد که زنگ زدین به من بیام دنبالتون نمیپرسم چرا تصمیمتون عوض شد ولی اولین جایی که احساس کنم نفر دوم دلتون هستم و مانع حال خوبتون با کسی دیگه؛ بدون رضایت شما حضورم رو کمرنگ و ناپدید میکنم صدای گرومپ گرومپ قلبم خیلی زیاد بود و طعم تلخ و گس ته گلوم بیش از اندازه شده بود حرفای ایلزاد حقیقت محضی بود که دلم رو می آزرد _ناراحت نشی تاج سر این روزها ایلزاد محبتش رو بی واهمه نثارم میکرد دروغ گفتم اگه بگم به دلم نمی نشست ولی همچنان شاکی بودم از بخت تیره و تارم و از دلی که نمیدونستم با چه کسی لجبازی کرده و داره به سمتی میره که تهش ناکجا اباده _میری عمارت پدربزرگت؟ _نرم اونجا کجا برم؟ _از من میپرسی؟ _هوم _بمون همینجا کنار دل من خندیدم بلند بلند خندید خوشحال بود و برق خوشحالی لحظه ای از چشمش کم نمیشد جلوی عمارت پدربزرگ خان نگهداشت و همزمان خودش هم پیاده شد و از صندلی عقب کارتن لباسم رو بیرون آوورد داد دستم _برو باز کنن میرم خونه جمشیدخان بزرگ با لحن بامزه ای ادا کرد که باعث خنده ی هردومون شد صدای بله اومدم رضا که اومد ایلزاد گفت _میرم دیگه شبت بخیر سرمو تکون دادم و منتظر موندم تا رضا درو باز کنه ایلزاد نرسیده به عمارت جمشید خان برگشت صدام زد _الهه برگشتم سمتش دستشو مشت کرد روی قلبش و صدای ارومی گفت _مواظبش باش چشمکی زد و قدمهاش رو تند تر کرد سمت عمارت تپش شدید قلبم گم شد توی سلام احوال پرسی رضا 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
‌ ‌🌸🌸 🌸 ... 🍃 ‌روضہ‌کہ‌تمام‌شد،غیبش‌زد،‌خیلۍ‌گشتیم‌تا‌ متوجہ‌شدیم‌رفتہ‌است‌سراغ‌سرویس‌‌هاۍ بهداشتۍ.نگذاشت‌کسۍکمکش‌کند.‌ مۍگفت:افتخارم‌این‌است‌‌خادم‌روضہ‌ۍ‌ حضرت‌زهرا(س)‌باشم. ‌ 🌸 🌸🌸 ‌ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
پرواز کردن سخت نیست..؛ عاشق ڪه باشے بالت میدهند؛ و یادت میدهند تا پرواز ڪنے آن هم عاشقانه.. :)💚 +وَ اَلحِقنا بهِم ... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت387 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) تحمل عمارت پدربزرگ خان بدون مهدی راحتتر شده بود و اونشب تا صبح با سپیده و راضیه از خاطراتمون حرف زدیم بی توجه به اینکه راضیه ساعت ۷ صبح وعده ی ارایشگاه داره ساعت ۵ صبح بود که به خوابیدن رضایت دادیم و هر سه کف زمین اتاق مامان ملیحه بیهوش شدیم حتی برای نماز صبح هم خواب موندم وقتی بیدار شدم که خاله سهیلا با لگد افتاده بود به جون راضیه و میخواست بیدارش کنه _پاشو دختر پاشو احسان منتظرته دیرت میشه تا بری ارایشگاه و برگردی پاشو میگم راضیه هم هر بار بیشتر تو خودش میپیچید و میگفت _نمیخوام خاله سهیلا هم عصبانی شد لگد اخر نثارش کرد و تهدید کرد _میرم میگم احسان بیاد بیدارت کنه دختره ی تنبل خرس هم خندم گرفته بود هم خوابم میومد راضیه بیخیال تر از قبل پیچید تو پتوش و چشماشو بست سپیده هم فاااارغ از دنیا کامل زیر پتو بود و انگشتشم پیدا نبود خیلی طول نکشید که احسان اومد تو اتاق زیر چشمی نگاهش کردم که نفهمه بیدارم مثل همیشه عصبی بود رفت بالا سر راضیه کمی شونه اش رو تکون داد _راضیه بیدار شو ببینم نگاهشو چرخوند تو اتاق زیر لب غر زد _معلوم نیست دیشب چیکار کردن که هر سه شون لاشه افتادن دوباره شونه راضیه رو تکون داد _راضیه بیدار شو دیرت شدا پاشو پتو رو از روی صورتش کنار زد گونه اش رو نوازش کرد _راضیه خانم راضیه هم فقط اخم میکرد و هر از گاهی میگفت هوم اینبار احسان خم شد روی پیشونیشو بوسید با دیدن این صحنه فورا چشمامو کامل بستم و خودمو زدم به خواب طولی نکشید که راضیه بیدار شد و باهم رفتن بیرون پوففف کلافه ای کردم و در دل غر زدم _بمیری احسان این چه کاری بود بی حیا حداقل مطمئن میشدی ما خوابیم یهو سپیده هم از زیر پتو بیرون اومد و با موهای پریشون چشمهای بدجنس گفت _منم دیدم منم دیدم چشمام از تعجب گشاد شد _تو که خواب بودی دست گذاشت روی دهانش و خندید _نه بابا قایمکی نگاه میکردم با اون صدای شتری احسان مگه میشد خوابید اخه چشماش پف کرده بود دور دماغش قررمز شده بود _خودتم شکل منی انگار فهمیده بود به چی فکر میکنم هردو همزمان زدیم زیر خنده صدای خنده هامو بلند شده بود که مامان ملیحه اومد داخل اتاق _رو آب بخندین اول صبحی پاشین بیاین بیرون صدتا کار داریم سپیده در حالیکه خودشو پرت میکرد روی پتو گفت _وای خاله حال داریا مامان هم که حواسش نبود و تند تند کشوهای کمد رو میگشت جواب داد _حال داری چیه پاشین میگم کار داریم سپیده بی توجه به حرف مامان دوباره خوابید منم دوست داشتم بخوابم ولی خواب به چشمم نمیومد برای همین بلند شدم لباس مناسبی پوشیدم و رفتم بیرون خاله ها و شوهر خاله ها همراه با مامان مهری و دایی محسن و زن دایی پروانه کف زمین اندرونی سفره پهن کرده بودن صبحانه میخوردن از حیاطم صدای رضا و طاها شوهر سپیده میومد سلامی کردم کنار مامان مهری نشستم تا صبحانه بخورم لقمه اولو گذاشتم توی دهنم که خاله سهیلا پرسید _الهه جون لباستو خریدی؟ قلپی ای چای شیرینم رو خوردم و جواب دادم _بله خاله خاله لقمه ی نون رو برداشت و با طعنه گفت _به سلیقه ی خودت؟ نشونمون ندادی که خاله دایی محسن انگار با خاله پر و عقرب بودن _باز شروع کردی طعنه زدن سهیلا؟؟ _وااا داداش چرا همش منو زیر نظر دارین؟ _چون توهم همیشه الهه رو زیر نظر داری با اومدن مامان بحث خاتمه پیدا کرد پارچه ی سبز رنگی دستش بود _مامان مهری این پارچه رو میگین؟ _اره مادر تو کربلا طواف دادم بنداز رو چمدون لباسای راضیه که متبرک شه به اسم اقا اباعبدلله لبخندی زدم و با خودم فکر کردم چقدر اقاست این اقااباعبدلله نذر کردم برای به ارامش رسیدن زندگیم با عنایت اقا اگه ارامش نصیبم شد فرزندم رو هم نام کنم با کوچکترین علی امام حسین حضرت باب الحوایج علی اصغر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
‌ ‌🌸🌸 🌸 #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_یک🍃 ‌روضہ‌کہ‌تمام‌شد،غیبش‌زد،‌خیلۍ‌گشتیم‌تا‌ متوجہ‌شدیم‌رفتہ‌است‌سر
‌ 🍃🍃 🍃‌ ... ♥️‌ ‌ڪربلاۍِپنج؛نه‌راه‌پیش‌داشتیم‌ ونه‌راه‌پس.‌ شده‌بود‌نبردتن‌وتانڪ.‌ نمۍدانم‌ازڪجا‌رسید؛سواربر‌ موتوروآرپۍچۍ‌به‌دست.‌ بادیدنش‌جان‌گرفتیم؛آن‌قدر‌ جنگیدیم‌کہ‌تانڪ‌هاۍدشمن‌ عقب‌نشینۍڪردند. ‌ 🍃 🍃🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
مجلسِ‌شورایِ‌قلبم‌طرحِ‌چشمت‌راکه‌دید .. با"سه‌فوریت"به"مجنونِ‌توگشتن"رأی‌داد:) 💔🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
‌ 🍃🍃 🍃‌ #فقط‌براۍ‌خدا... #پارت_دو ♥️‌ ‌ڪربلاۍِپنج؛نه‌راه‌پیش‌داشتیم‌ ونه‌راه‌پس.‌ شده‌بود‌نبردتن
‌ 🌻🌻 🌻 ‌ ... ♥️ ‌ضدانقلـاب‌شایعه‌ڪرده‌بودند،فرمانده‌لشڪر‌ ازترس‌یڪ‌تونل‌زیرخانه‌اش‌ساخته‌کہ‌ بتواندفرارڪند.خاڪ‌هاۍجلوۍ‌خانه‌رادیده‌‌ بودند.‌ گفته‌بود،زیرزمین‌را‌طورۍبسازیم‌کہ‌بشود‌ داخلش‌روضه‌خوانۍبرگزارڪرد.خودش‌هم‌هر‌ وقت‌مۍآمدآنجا،دست‌بنّـا‌رامۍبوسیدکہ‌دارد‌ حسینیه‌مۍسازد. ‌‌ 🌻 🌻🌻 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2