🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت386 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت387
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد خیلی ریلکستر از چیزی که فکر میکردم منتظر ایستاد تا دختر نزدیک بشه با فاصله ی نیم متری رو به روی ایلزاد ایستاد و کیف دستی کوچکش رو با ناز برد زیر بغلش
_سلام استاد وفایی عیدتون مبارک
ایلزاد لبخند بسیار کمرنگی روی لب داشت ولی در کمال احترام پاسخگو بود
_سلام خانم رهنما احوال شما عید شما هم مبارک
_مرسی استاد مهربان چقدر خوشحالم دیدمتون
سرشو خم کرد تا ناز و عشوه اش بیشتر بشه پوزخندی زدم به این حجم از حقارت
_تشکر لطف داشتید همیشه
اون دختر انگار من رو نمیدید
_تنهایی اومدید خرید استاد اصلا بهتون نمیاد
بعد هم شتری خندید و احساس کرد چقدر بامزه هست ایلزاد خیلی با احترام دست دراز کرد سمتم
_تنها نیستم خرید برای خانمم بود داشتیم میرفتیم دیگه
دختره به آنی تمام صورتش گر گرفت و قرمز شد انگار پشیمون بود از سبک سری که از خودش به نمایش گذاشته بود برای اینکه کم نیاره با دستپاچگی گفت
_اتفا .. اتفاقا منم با همسرم اومدم رفت .. رفتن ماشینو پارک کنن
ایلزاد لبخندی زد و زیر لب گفت
_خوشبخت باشید خدانگهدار
همزمان نشستیم توی ماشین و خیلی زود استارت زد و ماشین از جا کنده شد
سوالی نپرسیدم و علاقه ای هم نداشتم سوال بپرسم چون از زندگی قبلی ایلزاد تا حدودی خبر داشتم و تا حدودی هم میدونستم دست خودش نبوده ولی خودش شروع کرد به توضیح داد
_من برای هرکاری موقعیت خیلی خوبی داشتم از دوست شدن با جنس مخالف تا هر خلافی که به ذهنت برسه موقعیت داشتم
انگشتشو از فرمون جدا کرد
_پول داشتم تیپ و قیافه داشتم موقعیت اجتماعی خوبی هم داشتم پس دستم باز بوده برای هرکاری
دنده رو جا به جا کرد
_برعکس تو یا احسان یا ادمای دور و برت، اعتقادی به دین و مذهب و حتی اصول خودساخته هم نداشتم؛ میتونستم هرکاری دلم میخواد انجام بدم ولی همیشه یه چیزی مانع میشد
انگشت اشاره اش رو آوورد بالا
_فقط یه تصوری میتونست منو از خبط و خطا با دخترا دور کنه اونم این بود که علاقه داشتم همسری که در اینده انتخاب میکنم، هیچ سر و سری با جنس مخالف نداشته باشه الهه خانم
احساس میکردم طعنه اش تیر شد نشست وسط دلم
_دلم میخواد همسرم فقط برای من باشه
لب باز کردم این بار
_شما از حال و احوال دل من خبر دارید
سرشو تکون داد
_خبر دارم
_اگه خبر دارید طعنه به دلم نزنید
چند ثانیه سکوت کرد
_طعنه زدن کار مرد نیست الهه خانم تو قرار بشی همسر من چه نیاز به طعنه مگه زندگی یه سال دو ساله که با طعنه و کنایه حالم خوب بشه از زندگی شما خبر دارم از حال احوال دلتونم بی خبر نیستم
روزی که زنگ زدی گفتی بیا دنبالم و پرواز کردم اومدم سمتت همه ی این حرفا رو به جون خریده بودم ولی توقع دارم
سرعت ماشینو کم کرد و رفت تو جاده خاکی
_توقع اینکه از این به بعد همراهی دلتون رو با دلم ببینم اگه قرار باشه از این به بعد هم شبیه سابق باشید حضور من بی معنیه و ..
میون حرفش پریدم
_و چی ایلزاد خان؟
خیلی بی رحم گفت
_و اینکه من نمیتونم نفر دوم دل شما باشم ازتون نمیپرسم چیشد که زنگ زدین به من بیام دنبالتون نمیپرسم چرا تصمیمتون عوض شد ولی اولین جایی که احساس کنم نفر دوم دلتون هستم و مانع حال خوبتون با کسی دیگه؛ بدون رضایت شما حضورم رو کمرنگ و ناپدید میکنم
صدای گرومپ گرومپ قلبم خیلی زیاد بود و طعم تلخ و گس ته گلوم بیش از اندازه شده بود حرفای ایلزاد حقیقت محضی بود که دلم رو می آزرد
_ناراحت نشی تاج سر
این روزها ایلزاد محبتش رو بی واهمه نثارم میکرد دروغ گفتم اگه بگم به دلم نمی نشست ولی همچنان شاکی بودم از بخت تیره و تارم و از دلی که نمیدونستم با چه کسی لجبازی کرده و داره به سمتی میره که تهش ناکجا اباده
_میری عمارت پدربزرگت؟
_نرم اونجا کجا برم؟
_از من میپرسی؟
_هوم
_بمون همینجا کنار دل من
خندیدم بلند بلند خندید خوشحال بود و برق خوشحالی لحظه ای از چشمش کم نمیشد جلوی عمارت پدربزرگ خان نگهداشت و همزمان خودش هم پیاده شد و از صندلی عقب کارتن لباسم رو بیرون آوورد داد دستم
_برو باز کنن میرم خونه جمشیدخان بزرگ
با لحن بامزه ای ادا کرد که باعث خنده ی هردومون شد صدای بله اومدم رضا که اومد ایلزاد گفت
_میرم دیگه شبت بخیر
سرمو تکون دادم و منتظر موندم تا رضا درو باز کنه ایلزاد نرسیده به عمارت جمشید خان برگشت صدام زد
_الهه
برگشتم سمتش
دستشو مشت کرد روی قلبش و صدای ارومی گفت
_مواظبش باش
چشمکی زد و قدمهاش رو تند تر کرد سمت عمارت تپش شدید قلبم گم شد توی سلام احوال پرسی رضا
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞