🍂 الهه 🍂
🌿🖇 🖇 #فقطبراۍخدا... #پارت_شانزده💫 فرشڪوچکےانداختگوشه حیاطخانهءپدرےاشتوےآفتاب. پی
♥️♥️
♥️
#فقطبراۍخدا...
#پارت_هفده🌿
جانبازبالـایِپنجاهدرصدبود؛
همحقوقجانبازیداشت،
همحقپرستاری.
ڪارتبانڪیاشراداد؛
گفت:اینپولروخرجدرمان
جانبازهاییڪنیدکہ
توانشروندارن.
اینهمهسال،
بهموجودیڪارتدستنزدهبود.
#داستانهایسردار
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
♥️
♥️♥️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت430 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت431
#نویسنده_سیین_باقری
ایلزاد بازهم قبول نکرد بمونه خونه ی عامر خان هرچقدر هم زورگو و تخس بود سر یه اعتقاداتی موندگار بود و اصلا کوتاه نمیومد مامان خیلی اصرار کرد بمونه حتی ناراحت شد ولی اثری نداشت و ایلزاد قصد رفتن کرد تا جلوی در بدرقه اش کردیم، عامرخان و مامان زودتر برگشتن من ایستادم تا کفششو بپوشه
همونجور که خم بود و سرش پایین بود گفت
_خوشحالی؟
_چرا؟
قامت راست کرد و دستی کشید به پیراهنش
_که من نموندم
_چرا دوست داری ناراحتم کنی؟
_چون از بودنم خوشحال نیستی
_پس چرا ولم نمیکنی؟
عمیق نگاهم کرد از طوفان چشماش کم شد اونقدر کم که دلم سوخت برای نگاه بی پناهش انگشت اشاره اشو کشید روی قلبش و جواب داد
_اجازه نمیده
عصبانی شدم
_د اخه چرا فکر میکنی من انقدر بدرد نخورم که کنار تو به کسی دیگه فکر کنم چرا یه درصد فکر نمیکنی منم دارم تحمل میکنم بداخلاقیاتو که با تو بمونم
دستمو گرفت و از درگاه در کشیدم بیرون چسبوندم به دیوار صورتشو آوورد نزدیک صورتم با صدای بمی گفت
_تکرار کن
_چی .. چیو؟
_همینی که گفتی
_کدوم؟
_گفتی چی جمله اخرت؟
خنده ام گرفته بود
_نخند الهه بگو چی گفتی؟
خندیدم و ابروهامو انداختم بالا عصبانی تر شد یقه ام رو گرفت تو دستش غرید
_بگو تا یه بلایی سرت نیاوورم
_مثلا چه بلایی؟
لبخندش شل شد
_داری اذیتم میکنی؟
سرمو تند تند تکون دادم
_پدرسوخته
بلند بلند خندیدم یقه ام رو ول کرد با غیض گفت
_طلبت باشه الهه خانم
خندیدم
_ممنون اقا ایل ...
فورا نگاهم کرد انگار دوست داشت شنیدن اسمشو از زبون من ولی سکوت کردم و لبمو گاز گرفتم تحمل سنگینی نگاه ایلزاد رو نداشتم
_خجالت میکشی؟
وای خدا کاش ساکت میشد و نمیپرسید لبخند مهربونی زد و دستی کشید تو موهای جلوی سرش
_من برم دیگه زشته یه لنگه پا موندی اینجا فردا میرسونمت دانشگاه بعد میریم ما
قرار بود صبح زود برگردن کرمانشاه
_نه نه من ساعت ۹ کلاس دارما
چشمکی زد و از پله ها رفت پایین
_دیر تر میریم ما شبت بخیر
شب بخیر گفتم و با حال بهتری برگشتم تو خونه احسان و عامر خان و مامان نشسته بودن حرف میزدن با ورود من همزمان برگشتن نگاهم کردن
_راضیه کجاست؟
احسان جواب داد
_سرش درد میکرد رفت بخوابه
سرمو تکون دادم کنار مامان ملیحه نشستم احسان با قیافه ای جدی صدام زد
_بله داداش
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
#امام_خامنهای
⇦امروز
موثر ترین سلاح💣 بین المللی
علیه دشمنان و مخالفین⇩
⇦سلاح تبلیغات و
ارتباطات📡 رسانه ای است.
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
#آیه | #پروفایل
وَكَأَيِّنْ مِنْ آيَةٍ فِي السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ يَمُرُّونَ عَلَيْهَا وَهُمْ عَنْهَا مُعْرِضُونَ
و چه بسيار نشانه ها در آسمانها و زمين است كه بر آنها مى گذرند در حالى كه از آنها روى بر مى گردانند..✨
{سوره یوسف،آیه ۱۰۵}
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
وَلااَريلِکَسرِيغَیرَکَجابِرا ..
وبراےدلشکستگےهایمجبرانکنندهاےجزتونمیبینم...🌱
#صحیفه_سجادیه|مناجات توابین
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
📸
وای از پیچیدگی نفس انسان !
شیطان را از در میرانی ، از پنجره باز میآید و چه وسوسهها ڪه در انسان نمیڪند . میگوید :
برو با تقوای بیشتر خود را بساز ، ایمانت را قوی ڪن و بازگرد !
#شهید_سید_مرتضی_آوینی
#شرح_نفس
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
.
.
انقلابے مثـبت
حتے اگر هیـچ کاره هم باشد
خودش را مسئولترینـ افراد مےداند
و وارد میـدان مےشود
عزیزان من! جوانان
انقلابےِ مثـبت باشید♥️✌️🏻
.
.
#مقام_معظم_رهبرے
جهاد علمے
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
°•🦋•°
🦋مےگویند براے شناختـ دختر
مادرش را باید دید
🌸من دختر فاطمـہ(س)ام❤
از مادرم آموختہام
🦋نامحرمـ بودن
بہ چشم بینا نیستـ؛
🌸مادرم را اگرشناختے
تمام دختران پاڪ سرزمینمـ را
خواهےشناختـ
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
شعرهایم همگے ترجمه ے دلتنگیست
بے تو دلتنگترین شاعر تاریخ منم...!
#حسینجآنم❤️✋🏻
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
دل تنها نردبانے است ڪه آدمی را
به آسمان میرساند و تنها وسیله ایست
که خدارادر مے یابد...
#شهید_چمران
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت431 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت432
#نویسنده_سیین_باقری
استرس افتاد تو جونم بعد از خبر فوت پدربزرگ خان همیشه منتظر یه واکنش و خبر بد بودم
_با ایلزاد مشکلی نداری؟
نگاهمو دوختم به انگشت شصتم و جواب دادم
_چه مشکلی؟
عصبی بود ولی نمتونستم بفهمم از چی
_با بودنش با اومدنش با وجودش د آخه دختر خوب کی بهت گفت برگردی اون جهنم چرا به داداشت اعتماد نکردی اصلا مامان چرا فراریش دادی؟
_مادر من اومدم ثواب کنم
_تو چرا برگشتی الهه تو خونه ام ازت پرسیدم جواب ندادی
مامان دخالت کرد
_میگه عکس دیده از مهدی با یه دختر که نمیدونه کیه
قلبم تپش گرفت نگاهم رفت سمت اتاقی که راضیه توش خواب بود
_بهم گفت سیاه کمر بودیم بهم گفت فقط نمیفهمم کی براش فرستاده که اگه بفهمم به ولای علی ازش نمیگذرم
اومد جلوی پام روی زمین زانو زد
_بگو بهم بدونم کی برات عکسی داده که میتونم قسم بخورم چیزی که تو برداشت کردی نبود د آخه مهدی نابود شد سر تو زندگیشو بیخیال شد
_نمیگه بهمون ما خیلی ازش پرسیدیم
میدونستم مامان به نتیجه نرسیده وگرنه آدمی نبود که بخواد آبرو داری کنه
_از عقیله هم پرسیدم نگفت یعنی نمیدونست فقط گفت قبل از عید مریم رفته دیدن مهدی تهران بودن
_پس هرکی عکس داده به این تهران بوده
عامر خان جو رو متشنج دید
_احسان دونستن این موضوع چه کمکی میکنه به وضعیت الان الهه؟
_دشمنمو که میتونم بشناسم عامر خان
_کدورت جدید پیش میاد
_چه کدورتی عامر از چی خبر داری؟
_از چیزی خبر ندارم ولی احساس خوبی هم ندارم
صدای کشیده شدن دسته ی در اتاق راضیه نگاهمونو به اون سمت چرخوند
راضیه با وضع پریشون و نامرتب اومد بیرون چشمهاش قرمز شده بود دستاش میلرزید احسان خیز برداشت سمتش دستشو گرفت
_خوبی؟ چت شده؟
راضیه بی توجه به احسان اومد جلوتر کنار مامان نشست با صدای بم و خش دار گفت
_اونیکه عکس فرستاده برای الهه .. مَ .. من بودم خاله
کاش هیچوقت نگفته بود اگه نگفته بود من لو نمیدادم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان همخونه ای و ازدواج اجباری #پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞