_من باید برم.
_من که نمی گم نرو، فقط یه سؤال:
دلت سُرخورده پای دلم یا نه؟
_من هنوز کوچیکم، داداشم میگه خیلی مونده تا بزرگ شم.
لبخندی روی لب های محمد نشست، بیش از این دلش راضی به آزار این دختر معصوم نبود.
سرش را با رعایت فاصله به صورتش نزدیک کرد:
_یه لقمه رو چرخوندی و چرخوندی ولی جواب سؤالمو ندادی، باشه برو خونه دیرت نشه.
من پشت سرت میام که کسی مزاحمت نشه.
ساحل با نگرانی چشم هایش را بالا کشید و به تندی زمزمه کرد:
_نه خودم میرم.
_ساحل جان از چی می ترسی؟
https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69
#دلآدمضعفمیرهازعاشقانههایرمان😍