🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت113 اولین روزی بود که میرفتم سرکلاس بدون توجه به ا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت114
بالاخره هفته اولیه دانشگاه سپری شد وارد هفته دوم شدیم
این روزا خیلی از اساتید یا دانشجوها به دانشگاه نیامده بودند و شنیده ها می گفت که از هفته دوم کلاس ها به طور مرتب برگزار میشه
این هفت روز جایی نرفته بودم فقط کلاس سلف برای غذا خوردن و خوابگاه
احسان و محمد مهدی و مامان کسانی بودند که بی وقفه برام زنگ میزدم حالمو میپرسیدن
احسان نگران بود نگران اینکه نشم شبیه راضیه نمیدونم چه اتفاقی افتاده بود که نگرانیش روو اینجوری بیان میکرد که مبادا خواهر من بشه شبیه یکی مثل راضیه
محمد مهدی نگران بود نگرانی که مبادا شاه بانوی عمارت موقع برگشتن نتونه سرشو بالا بگیره و سرزنش بشه
و مامان نگران بود نگران شهره منحوس کرمانشاه شهری که یادآور تمام بدبختی هایی بود که توی بیست سال اخیر عمرش کشیده بود
مدام زنگ می زد و می گفت تو الهه ای الهه من کسی که ۱۸ سال توی خونم قد کشید بزرگ شد رشد کرد و من جز افتخار کردن به وجودش کار دیگه نتونستم بکنم
تو الهه منی کسی که باتمام نداری و بدبختی هایی که توی خونه پدرش کشیدم تونستم جوری تربیتش کنم که سر بالا بگیر و با افتخار بگه من چه کسی هستم پس مواظب باش مواظب الهه من باش
این صحبتها باعث میشد تا بیشتر حواسمو جمع کنم و فقط به اهدافی که داشتم فکر کنم
خلاصه این هفت روز گذشت و ۷ روز دوم دانشگاه شروع شد به طور استثنا امروز ساعت ۸ صبح کلاس داشتیم میگم استثنا چون ساعت کلاسی ترم اولی ها از ۹ صبح شروع می شد
مانتو مشکی شلوار لی آبی و مقنعه مشکی و پوشیدن با کرم مرطوب کننده دست و صورت و مرطوب کردن کتاب رو برداشتم و با محکم کردن کش چادرم پشت موهام کفشمو پوشیدم رفتم بیرون
به بچه ها که نگاه می کردم هیچ کس یه نفره نبود و همه دوستی داشتن تا بتونن با همدیگه برن کلاس ولی من همچنان تنهایی تنها بودم
بیخیال شونه ای بالا انداختم و راهمون ادامه دادم سالن کلاس ها دنبال کلاس شماره ۲۴۳ گشتم
از قبل اسم استاد رو خونده بودم استاد صالح سیدنیا
کنجکاوی برای دیدن اساتید و و اینکه زودتر بتونم باهاشون آشنا بشم و وصف ناپذیر بود برای همین با علاقه رفتم توی کلاس و نزدیکترین صندلی به میز استاد نشستم
با یک ساعت تاخیر بالاخره استاد وارد کلاس شد و همزمان با بقیه دانشجویان برای احترام گذاشتن به ورود استاد بلند شدم
عادتم این بود که تا وقتی که استاد روی صندلی قرار نگرفته به چهره اش نگاه نکنم برای همین مستقیم به دیوار روبرو نگاه کردم استاد با صدای بمی سلام کرد و روی صندلی مخصوص به خودش نشست
چشمامو بستم تا صاحب صدا رو نبینم چشمامو بستم تا به گوشم بگم داری اشتباه می شنوی چشمامو بستم تا چشم تو چشم نشم با پسری که روز اول خوردم توی سینهاش و ساعت های بعد به طرز مشکوکی به من و محمدمهدی زل زده بود
چشمامو بستمو بعد از چند ثانیه به اجبار باز کردم و چشم تو چشم شدم با پسری که محمد مهدی موی دماغ اسمشو گذاشته بود و من از این به بعد باید صداش میزدم استاد و چقدر بد شانس بودم من که روز اول روبه روی این موی دماغ قرار گرفته بودم
وقتی متوجه شد نگاهش می کنم و در حال فکر کردن هستم پوزخندی زد و رو به جمعیت کلاس گفت سال تحصیلی جدید رو بهتون تبریک میگم ایلزاد وفایی هستم استاد جایگزین استاد سید نیا
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞