🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت128 #نویسنده_سیین_باقری چشمامو باز کردم نور سفید ر
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه
#پارت129
#نویسنده_سیین_باقری
انقدر جوابی ندادم که ناامید بلند شد از اتاق رفت بیرون و تا شب دیگه کسی سراغی ازم نگرفت
نزدیکای غروب بود که در باز شد و از گوشه ی چشم بابا رو دیدم
با قدمهایی نا مطمئن اومد کنار تخت با دیدن چشمهای بازم گفت
بیداری پسر؟
نگاهم رو از سقف نگرفتم
بیدارم
با شنیدن صدای خش دارم خودمم جا خوردم چه برسه به بابا
پروانه اومده باهاش حرف نزدی
اخمی کردم
دلم نمیخواست ناراحت بشه
تو قوی تر از این حرفا بودی پسری که از ۱۵ سالگی از باباش جدا شده بیدی نیست که با این بادا بلرزه
طعنه میزنی حاج محسن
سرشو بالا گرفت چندبار سیبک گلوش بالا پایین شد
معلوم بود بغض قورت میده
نامهربون بود ولی پدر بود و خبطش با اختیار خودش نبوده
خم شد روی صورتم و با صدای بمی اطمینان داد بهم
من پشتتم تا دنیا دنیاست
چشم بستم تا اشکهای سمج این روزها بیشتر از همیشه غرورم رو در هم نشکنن و رسواترم نکنن
بابا پا تند کرد و رفت بیرون پشت بندش پرستاری با سینی قرص و دارو وارد شد
خوش اخلاق بود یا قصد نخ دادن داشت رو درست حسابی متوجه نشدم
سلام تک پسر اقای صبرایی
صداش از بینی در میومد خشک و بی میل جواب دادم سلام
الحمدلله حالتون رو به بهبوده امروز فردا مرخص میشین
بعد چشماشو تو کاسه چرخوند و با لحن بی مزه ای گفت
چیشده که همزمان هم شما هم دختر عمه تون اومدین مهمون ما شدین؟ صد البته که تاج سرین ولی ...
یقینا منظور از دختر عمه الهه بود
از دیشب دیگه ازشون خبری نداشتم و مامان و بابا هم چیزی دربارشون نگفته بودن
نذاشتم پرستار پرچونه حرفاشو ادامه بده با عصبانیت پرسیدم
الهه وفایی؟
با اخم و البته کمی تعجب با لحن چندان دوستانه گفت
بله خانم وفایی
جوابشو دادم
لطفاً به رضا بگین بیاد
رو برگردوند و با تاکید گفت
آقای دکتر رضا ...
نذاشتم ادامه بده گفتم
بله خودشون لطفاً بگین سریع تر بیان اینجا
از روی حرص چشمی گفت و رفت بیرون
مدام با خودم تکرار می کردم چی شده که الهه رو آوردن بیمارستان یا مریض شده چه اتفاقی براش افتاده هرچند که من دیگه حق فکر کردن به الهه را به طور خصوصی نداشتم ولی به هر حال دختر عمه ای بود که سعی کردم همیشه حامی باشم و ازش حمایت کنم و ندارم لبخند از روی لباش بیرون بره باید جویای احوالش میشدم هرچند که توی دلم بلوایی به پا بود که فقط خدا علتشو میدونست
طولی نکشید که رضا وارد اتاق شد
با لبخند دلگرم کنندهای دست روی شونه ام گذاشت و گفت
جانم محمدمهدی خوشحال شدم گفتی با هم کار داری بالاخره شما لب باز کردی و به حرف اومدی خدا رو شکر کدوم تخم کفتری اثر گذاشته
بیحوصله از بی مزه بازی رضا جواب دادم
میشه بگی ال ... الهه چرا اومده بیمارستان؟
لبخندی از سر دلسوزی زد
تشنج کرده دایی آوردش
چشمامو بستم و روی هم فشار دادم
الان چطوره؟
خوبه فردا مرخص میشه
با بی رحمی گفتم
میتونی بری بیرون
رضا مکثی کرد و رفت بیرون
در دل نالیدم چه زندگیت بی بها شده مهدی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
💑 @khateratezanane 💑
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞