eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت138 #نویسنده_سیین_باقری اونقدر سرگرم فکر کردن به گ
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 غروب شده بود که مداح اعلام کرد جهت اقامه نماز مغرب و عشا میریم سمت مسجد علی ابن ابی طالب ترس از اینکه اهالی خونه نگرانم بشن بیخیال نماز جماعت شدم و رفتم سمت باغستون کوچه باغهای اون اطراف دیوارهای کوتاهی داشتن که از روی هر دیوار شاخ و برگ درختها آویزون بود و سایه مینداخت تو کوچه هیچوقت همسایه های عمارت رو ندیده بودم به گفته ی بابابزرگ اینجا رو به حال خودشون گذاشتن و رفتن خارج از کشور ماشینی از پشت سرم نور انداخت وسط کوچه و قبل از اینکه بتونم خودم بکشم کنار به سرعت رد شد و دوتا خونه بالاتر از عمارت متوقف شد گرد و خاک روی چادرمو کنار زدم و زیر لب غرغر کردم _چقدر ادم باید بی فرهنگ باشه اخه نمیبینی دارم رد میشم حتما باید سرعتتو به رخ بکشی و مردم رو بکنی زیر خاک و خل انگار نه انگلر کسی اینجا داره رد میشه یکم مراعات هم خوب چیزیه رسیده بودم به در عمارت لحظه ای نگاهم افتاد به ماشین مدل بالایی که چند لحظه پیش قاتل تمیزی چادرم شده بود اخمی کردم و ناخواسته منتظر موندم تا راننده اش پیاده بشه ولی قبل از راننده کمک راننده پیاده شد همون مردی بود که چند دقیقه پیش توی هییت دیده بودمش و فکر میکردم اشنا بنظر بیاد اخمی کردم و رو برگردوندم انقدر قدرت نفوذ نگاهش زیاد بود که از پشت سر هم احساس میکردم بهم پوزخندی زد و رفت سمت در باغشون تا باز کنه ولی راننده پیاده نشد و از شیشه هایی که ۱۰۰ در ۱۰۰ دودی بودن چهره اش مشخص نبود کلید انداختم دروباز کردم با دیدن ماشین محمد مهدی تو حیاط ذوق زده دویدم سمت عمارت اما به ناگهان یادم اومد که چیزی بین ما نیست و حتی همین ذوق کوتاه میشه زمینه ساز گناه باشه باشونه هایی افتاده وارد ساختمون شدم مامانو اولین نفر دیدم که در حال صحبت کردن با تلفن بود احسان که مدام در رفت و امد بود ک مهدی که چشماشو بسته بود و به مبل تکیه داده بود زیر لب سلام دادم که با شنیدن صدای من احسان منفجر شد و اومدم سمتم دستشو برد بالا تا بکوبه تو صورتم که مهدی داد زد _احسان احسان با حرص دستشو انداخت پایین با صدای گوشخراشی گفت _کدوم گوری بودی سه ساعته احمق بی مغز چونه هام لرزید _بخدا هییت بودم خواب بودین رفتم اونجا گوشیمم نمیدونست کجاست که با خودم ببرم محمد مهدی پوفف کرد و مامان غرغر کنوم رفت سمت اشپزخونه تا چایی میل کنه و اعصابش اروم بشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞