eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت142 #نویسنده_سیین_باقری لبخند عجیبی زد و با لحنی ک
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 با صدای اذان گوشیم از خواب بیدار شدم از ذوق رفتن به هییت بلند شدم وضو گرفتم نماز خوندم بدون دعا و زیارت عاشورا خوندن شروع کردم به اماده شدن برای رفتن به مراسم مانتو شلوار مشکی پوشیدم موهامو محکم پشت سرم بستم و روسری قواره بلند مشکی براقمو برداشتم کف اتاق مثلثیش کردم برداشتم و چشمامو بستم از پشت سرم رد کردم جلوی اینه چشمامو باز کردم روسریو روی سرم کیپ کردم با حجاب کامل گیره ی نگین دار سفیدمو زدم کنار گوشم ساق دستها و سربند یاحسینمو بستم دور دستم چادرمو پوشیدم و جوراب پوشیده رفتم بیرون انتهای سالن مامان و پدربزرگ نشسته بودن و درحال صحبت بودن صدای زن دایی و احسان و محمد مهدی از اشپزخونه میومد خواستم برم اشپزخونه که مامان ملیحه صدام زد _الهه جان شما بیا اینجا نگاهی به اشپزخونه کردم و مسیرمو عوض کردم سمت مامان سلامی کردم و روی صندلی کنار بابابزرگ نشستم _الهه بابا تو الان چه بخوای چه نخوای همسر شرعی ایلزاد هستی مخالفتی نکردی و توی اون حرفی که از زندگیت زده شد موندی خواستم بهت امادگی این موضوع رو بدم که هر آن ممکنه اونا پیدات کنن و ازت بخوان بری هرجا که خواستن امادگی اینو داری؟ بلند شدم و با کلافگی جواب دادم _بابابزرگ اجازه بدین امشب برم هییت و دلم سبک شه بعد دربارش حرف بزنید بخدا حالم خوب نیست این روزها منتظر جوابی نموندم و رفتم سمت حیاط تا خودمو مشغول پوشیدن کفشهام کنم کفشهامو برداشتم و بی توجه به سرمای هوا رفتم روی پله ها نشستم حرف بابابزرگ توی ذهنم تکرار میشد _چه بخوای چه نخوای زن ایلزادی اولین قطره ی اشک _امادگی داشته باش که بگن بری دومین قطره ی اشک صدای صدای مداحی از توی حسینیه نزدیک به باغ شدن بلند شد بعد از اون سیل اشکهایی که صورتم رو خیس میکرد با شنیدن صدای پای مامان اینا که میومدن بیرون بلند شدم سلانه سلانه خودمو به در حیاط رسوندم سوز سرما بیشتر شد دستامو جلوی بینیم گرفتم و ها ها کردم _نچایی باجی کوچیکه واکنشی نشون ندادم _کی اذیتش کرده باز _هیچی بابابزرگ یه کلمه باهاش حرف زد بهش برخورد معترض گفتم _مامان محمد مهدی گفت _عمه زن دایی گفت _ملیحه درای ماشین با تیکی باز شد و اولین نفر من نشستم بین راه کسی چیزی نگفت و هرازگاهی فین فین کردن من سکوت رو میشکوند _مامان بعد از سخنرانی منتظرتونیم همین جا بعد هم خودش و محمد مهدی رفتن سمت مردونه پشت سر مامان جایی پیدا کردم و نشستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞