#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت181 #نویسنده_سیین_باقری دست راستمو گذاشتم روی دسته ی صندلی و چشمامو بستم چرخش انگشتای بلند ایلزاد روی مانتوم احساس میکردم مچم زیاد بزرگ نبود که سخت باشه بالا بردن آستینم اما استرسی که داشت؛ باعث میشد دستپاچه بشه و نتونه به درستی انجام بده بالاخره تا آرنج زد بالا و لحظه ی اخر برای اطمینان دادن فشاری به مچم وارد کرد و قامت راست کرد چشمامو محکم روی هم فشردم و سوزن رو توی رگهام احساس کردم ناله ای کردم و مچمو باز کردم _تموم شد عزیزم تیر که نخوردی آمپول پر شده از خون دستم رو تو هوا گرفت تکونی داد و گذاشت توی جاهای مخصوص خودش ایلزاد لبخندی زد و دستشو دراز کرد سمتم تا کمکم کنه بلند شم لبخندی جوابشو دادم و با کمک صندلی بلند شدم و دستاش موند روهوا برای اینکه ضایه نشه برد تو جیبش دندون نما خندیدم و زودتر از اون از اتاقک اومدم بیرون درحالیکه چادرمو درست میکردم رفتم سمت ابسردکنی گوشه ی سالن لیوانی پر کردم و یه نفس سر کشیدم ایلزاد اومد کنارم ایستاد _اینجوریه دیگه الهه خانم؟ یه تای ابرومو دادم بالا و سرمو خم کردم _تلافی میکنم لبخند زدم و نفس تازه کردم _مراحل دیگه رو کی باید انجام بدیم؟ ایلزاد لب باز کرد تا جواب بده که دختر و پسری که معلوم بود سنی کمتر از من دارن از کنارمون رد میشدن و دختره درحالیکه دست پسر رو گرفته بود با خنده میگفت _شاهین کاش زودتر تموم شه بریم محضر من دیگه طاقت ندارم آهی کشیدم و بدون اینکه منتظر جواب ایلزاد بمونم رفتم روی اولین صندلی نشستم و دستمو ماساژ دادم _آی آی خانم قرار نیست هر زوجی که میبینی باهاشون آه بکشی و حسرت بخوریه من حوصله ناز کشی ندارم لبخند تلخی زدم و شونه ای بالا انداختم _حسرته دیگه میشینه کنج دل ادم سرشو تکون داد _تموم میشه پاشو بریم اتاق شماره پنج تقریبا پنج ساعت طول کشید تا تمام مراحل طی شد و همراه با صدای اذان ظهر از آزمایشگاه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم _الهه خانم بریم غذا بخوریم یا ببرمت عمارت؟ _اگه بریم عمارت راحتترم _چشم چقدر مهربون شد بود ایلزاد ترسناک روزهای دانشگاه #رفتن_به_پارت_اول👇 https://eitaa.com/elahestory/135 #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞