🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت240 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت241
#نویسنده_سیین_باقری
_عامر با خوشرویی از خواست کنار محمد مهدی قرار بگیرم
با خجالت این دست و اون دست کردم قبل از اینکه بلند شم محمد مهدی خودش بلند شد و رو به عامر گفت
_عامر جان
بعد هم عامر جا به جا شد و جا رو برای محمد مهدی باز کرد
صادق خان خواست شروع کنه به خوندن صیغه که ملیحه با بغض گفت
_بابا برم یه بار دیگه به مامان اینا بگم شاید اومدن
مهدی فورا سرشو چرخوند سمت ملیحه و با تشر گفت
_نیازی نیست
عامر با ترس و استرس پرسید
_جسارت نمیکنم ولی خانم بزرگ راضی نیستن؟
صادق خان لبخندی به لب نشوند و جواب داد
_راضی هستن جوون خیالت راحت
عامر گردن کج کرد و آروم گفت
_هرچی شما بفرمایید
ملیحه با اشاره خان بلند شد رفت بیرون
_صبرکنید بابا تا مادرت هم بیاد
محمد مهدی سر به زیر جواب داد "چشم"
یه چیزی تو دلم زیر و رو میشد و از خودم میپرسیدم مهری خانم حق داشته منو به عنوان عروس عمارتشون نپذیره؛ صادق خان چرا قبول کرده؛ محمد مهدی چرا رضایت نگرفته
با استرس انگشتامو تو هم میپیچوندم و گوشه چادر سفیدمو بین انگشتام میچلوندم
انگار محمد مهدی متوجه شد با احتیاط و رعایت فاصله دست جلو کشید و گوشه چادرمو گرفت و کشید سمت خودش تا ادامه ندم
دستام خشک شد کمی سرمو متمایل کردم سمتش زیر لب گفت
_الا بذکر الله بگو
چشمامو بستم و الا بذکر الله خوندم انقدر خوندم که حسابش از دستم در رفت و مهری خانم نرسید
محمد مهدی زیر لب نچ کرد خان واکنش نشون داد
_صبر کن بابا نتیجه صبر همیشه خوبه
محمد مهدی انگشت کشید تو موهاش و بیقرار نگاهشو دوخت به در اتاق تا بالاخره مهری خانم با چشمایی قرمز که حاصل گریه بود وارد شد و پشتش ملیحه
سهیلا خانم نیومده بود خیلی هم مهم نبود ولی چیزی در دلم انداخت که بعدها از مهدی پرسیدم جوابش خیلی خوشایند نبود
سهیلا من رو در حد خودشون نمیدید
مهری خانم بعد از وارد شدن اومد سمتم صورتمو بوسید ولی نگاهی به مهدی ننداخت و رفت کنار خان نشست
گیج شده بودم از رابطه ی سرد بینشون
بالاخره خان شروع کرد به زمزمه کردن عبارات عربی و از من قبول در خواست
مهدی رو پدرش گفت
_بابا مهریه رو خونه ی پشت باغ بخونید
پدرش قبول کرد و دوباره منتطر من موند
با صدایی که به زور شنیده میشد جواب دادم
_قبلت
مهدی هم با تحکم و اطمینان جواب داد
ملیحه کل میزد و نقل میپاشید
من در گیر محبت زیر پوستی فوران شده ی محمد مهدی بودم که انگشتمو اسیر کرده بود کف دستشو بی توجه به نگاه خیره مهری خانم نوازش میکرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞