🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت292 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت293
#نویسنده_سیین_باقری
چند ثانیه بعد احسان با احتیاط درو باز کرد
_چخبره الهه
از جا بلند شدم رو به روش ایستادم بدون معطلی پرسیدم
_ماهرخ خانم میگه مامان رفته برای دایی فاتحه بخونه مگه دایی محسن چیشده؟
احسان با شتاب سرشو اوورد بالا و ماهرخ خانمو نگاه کرد
ماهرخ هم با دستپاچگی گفت
_متاسفم
منتظر جواب نموند و از پله ها رفت پایین
برگشتم سمت احسان و سوالی نگاهش کردم
کلافه سرشو تکون داد و با بیحوصلگی گفت
_چیو میخوای بدونی؟
_اینکه مامان رفته کجا
بیحوصله تکیه زد به چارچوب در و جواب داد
_رفته سر قبر دایی
هینی کشیدم و گفتم
_زبونتو گاز بگیر
خندیدو گفت
_ما یه دایی دیگه هم داشتیم که فوت شده
راضیه همونطور پریشون اومد کنار احسان ایستاد
_قبل از اینکه ماها به دنیا بیایم کشته شد
همزمان منو راضیه دست گذاشتیم روی دهانمون
_بابا نادر اونو کشته البته ابهام وجود داره
هربار که احسان اطلاعاتی درباره گذشته میداد جوشش مایع تلخی رو ته گلوم احساس میکردم
ناباور گفتم
_با .. بابا قاتل بوده؟
پوزخندی زد و گفت
_قاتل اونموقع با الان فرق داره
چند ثانیه مکث کرد و دوباره ادامه داد
_دایی مهدی سهوا باعث میشه بابای ایلزاد بمیره خب وقتی یه ادم از طایفه ای کشته میشده دیگه ساکت نمیموندن انتقام رو به روش خودشون میگرفتن قانون و منطقی هم نداشتن
مامان رسید چادرش خاکی بود و چهره اش خسته
_داری قصه ی باباتو میگی؟
احسان پوووفی کشید و سرشو تکون داد
_گفتی بابات داییتو کشته؟
احسان تخس جواب داد
_بابا نکشته افراد غریبه کشتن
مامان پوزخند زد و کنار دیوار سُر خورد
_بابات وقتی فهمید من کسی دیگه رو دوست دارم و اونم منو دوست داره طمع کرد خودشو به آب و آتیش زد تا خودشو برسونه به من و داغ این عشق رو به دل عقیله و برادرش بذاره
_عقیله مادر مهدی؟
مامان سرشو تکون داد
_عقیله و عامر کارگر خونه ی ما بودن ولی از بزرگیشون شدن سرور خونه
عقیله شد عروس عمارت و عامر خودشو جا داد تو دل اهالی ولی از بد روزگار بابات پیداش شد
احسان با تشر گفت
_مامان نادر خان حتی اگه عشق شما نبوده باشه بابای ما بوده
مامان انگار حرف احسانو نمیشنید
_عامر خودشو کشوند کنار من به نادر جواب مثبت نداده، جمشید اومد عمارت و گفت زمین رعیتو گرفتیم بابا گفت بشرطها و شروطها ناصرو فرستادن مامور مالیات مهدی شد مامور نظارت
سر زمین گلاویز میشن و از بد خواهی دنیا ناصر میمیره
آهی کشید و ادامه داد
_ناصر که مرد جمشید و نادر آتیشی شده بودن ب ای انتقام میگفتن یه نفر گرفتین یه نفر میگیریم
دو سال طول کشید مهدیو زیر نظر داشتن ترسیدیم
صادق خان گفت خون بس کنید
کی بیچاره تر از ملیحه
سر ماه ملیحه رو برداشتن بردن عمارت وفایی
رخت عروسیش به دو روز نکشید شد رخت عزای برادر بزرگترش
_نادر خان که خون بس گرفته بوده مامان چرا باید دایی رو میکشت؟
پوزخند زد و جواب داد
_کینه جوری تو دل آدم رخنه میکنه دختر سه روزتو صیغه ی ۹۹ ساله ی کسی میکنی که نمیدونی بزرگ که شد چیکاره میشه
دست به زانو بلند شد و گفت
_تخم کینه ریشه میدونه هفت نسل آدمو میسوزونه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞