🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت382 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت383
#نویسنده_سیین_باقری
نمازمو خوندم با فکری مشغول و حالی بدتر شده برگشتم اندرونی ناهار کشیده بودن و بوی سبزی پلو تو کل عمارت پیچیده بود حتما دستپخت خاله لیلا بود
چادر و سجاده ام رو گذاشتم روی مبل وسط هال و رفتم تو اشپزخونه اولین جای خالی کنار سپیده نشستم
خاله لیلا با مهربونی بشقابی برام کشید و داد دستم زیر لب تشکر کردم و مشغول شدم
مامان هر از گاهی نگاهم میکرد و آه میکشید نگاهش کردم با چشم پرسیدم چرا با سر جواب داد هیچی
دایی محسن که انگار متوجه پانتومیم بازی کردنمون شده بود گفت
_ملیحه بذار بچه ارامش داشته باشه
مامان تکه ته دیگ توی دستشو گذاشت روی بشقابش
_منکه حرفی نزدم خان داداش
خاله سهیلا به کمک دایی محسن اومد
_والا هی بچه رو میبینی آه میکشی خب مگه قتل کرده چه کار بدی انجام داده نصیب و تقدیرش با یکی دیگه است تو میخوای به زور بدیش به کسب دیگه مگه میشه اخه
_سهیلا چرا همه چیو قروقاطی میکنی خواهر من چرا جو رو متشنج میکنی؟
بغض گلومو گرفته بود از بچگی اینجوری بود چون بابای درست درمونی نداشتیم تمام مسائل زندگیمون پخش میشد وسط جمع خانوادگی و همه درباره اش نظر میدادن
خداروشکر میکنم که رضا و احسان و مهدی اینجا نبودن وگرنه قرار بود از خجالت چه بلایی سرم بیاد
سیر بودم دیگه چیزی از گلوم پایین نمیرفت از جا بلند شدم و تشکر کردم
دوباره صدای خاله سهیلا حالمو بهم ریخت
_والا الهه خواهان زیاد داره اگه اون پسر سیریش ولش کنه رضای ماهم از خداش باشه پنجه ی افتاب نصیبش بشه
رضا دیگه قوز بالا قوز بود و درد روی درد
راضیه با تشر گفت
_ماماااان
خاله سهیلا تمومش نکرد و ادامه داد
_راست میگم مامان جان اون پسره هم حتما شنیده تمام اموال باباصادق رسیده به الهه میخواد از دستش نده
چی؟ اموال پدربزرگ خان؟ چرا تا حالا کسی چیزی به من نگفته بود؟
سرجام ایستاده بودم و شنونده ی دعوا بودم
_پس رضای شما برای همین از خداشه که پنجه آفتابی شبیه الهه نصیبش بشه
خاله سهیلا رو به دایی محسن جواب داد
_واااا داداش حرفا میزنیا ما از مال دنیا کم نداریم
از اشپزخونه اومدم بیرون و پناه بردم به اتاق مامان قبل از اینکه بتونم فکر کنم و مسائل رو برای خودم پردازش کنم ایلزاد پیام داد که بیست دقیقه ی دیگه اینجاست و باید اماده باشم
تند تند مانتو شلواری پوشیدم و بیخبر از اهالی رفتم از خونه بیرون پنج دقیقه ای قدم زدم تا ماشین ایلزاد جلوی پام متوقف شد
صبر نکردم شیشه رو بده پایین سلام کنه ماشین رو دور زدم و سوار شدم
_سلام بانوی پاکدامن
شوخیش گرفته بود و حال من اصلا مساعد نبود
_سلام
انگار فهمید
_ناراحتی انگار چیزی شده؟
سعی کردم لبخند بزنم ولی همون نیمچه قوس روی لبهامم گم شد توی حضور نابهنگام مهدی و رضا و احسان و از بد روزگار توقف ایلزاد جلوی پای احسان
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞