eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت394 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونستم برای کدوم دردم اشک بریزم دستمالی برداشتم و روی انگشتم محکم فشار دادم تا خونش بند بیاد و هر لحظه فکر میکردم به اون پسر چشم آبی که نشونم داد اَه گندش بزنن از کجا پیداش شد یهو نفهمیدم چجوری اشکم جاری شده بود _الهه چرا اینجا نشستی میگم پاشو بیا حجاب بگیر مردا میخوان بیان تو خونه مامان اصلا ندید انگشت من زخمی شده حرفشو زد و رفت خیلی زود اقایونو دیدم که داشتن میومدن سمت عمارت جمشیدخان و صابر بعد هم اقا سهراب و ایلزاد کنارش رضا و مهدی و طاها همقدم با دایی محسن و شوهر خاله لیلا به در خونه نزدیک شدن دستمالو روی انگشتم فشار دادم دنباله ی لباسم رو گرفتم و بلند شدم با قدمهای بلند خودمو رسوندم اندرونی دیدم سپیده روی لباسش چادر رنگی پوشیده منم از همونا برداشتم و انداختم روی خودم _خیلی ضایه شدیم اینجوری بی حوصله جواب دادم _مهم نیست بابا مگه کی میخواد مارو ببینه _طاها میخواد منو ببینه ایشی کردم و رو برگردوندم ازش با خنده کنارم قرار گرفت _زورت گرفته؟ خوبه تو هم ایلزاد جونتو داری دیگه همونموقع نگاهم چرخید سمت ایلزاد که چشم میچرخوند بین جمعیت و دنبال کسی میگشت سپیده دستمو گرفت رفتیم بیرون بقیه خانما یا چادر مشکی داشتن یا از فامیلای جمشید خان بودن که حجاب براشون مهم نبود مامان و بقیه هم که صاحبان عروسی بودن لباس کردی پوشیده بودن و نیازی به حجاب چادر نداشتن صدای مولودی خوان از باندهای بین درختها پخش شد _خب به در خواست اقا رضای گل قرار کردی بخونیم بدون موزیک مراسم پایکوبی و اتحاد برگزار بشه رفتیم کنار بقیه رو به روی جایگاه عروس دوماد قرار گرفتیم ایلزاد با دیدنم لبخند و چشمکی همزمان زد که ناخوداگاه لبخند نشون روی لبم حرف مولودی خوان تموم نشده بود که اعتراض اقایون به رضا بلند شد _مثلا عروسیه اگه یه دور پایکوبی نکنیم نمیشه که دایی محسن تشر زد _دایی میخوای دو دورم بندری برقص خداروشکر همه فامیل بودیم و کسی نبود مسخرمون کنه وگرنه با این خانواده ای که ما داشتیم .. اقا سهراب رو به دایی محسن گفت _محسن جان اجازه بده بهشون دایی محسن اروم تر شد انگار _اخه بلد هم نیستن اقا سهراب بازم متانت به خرج داد _منو شما که بلدیم دایی محسن خواست مخالف کنه که اقا سهراب اجبارش کرد خنده های زن دایی پروانه نشون میداد چقدر خوشحاله که روحیه ی دایی محسن عوض شده و میخنده خاله سهیلا در تلاش بود تا عروسی دخترش خیلی با شکوه باشه همش غر میزد به جون دایی که چرا اجازه ی شادی نمیده بالاخره احسانو کشوندن پایین و حلقه ای بستن که جمشیدخان ازش کم بود مهدی و رضا و احسان و ایلزاد و دایی محسن کنارشون اقا سهراب و صابر با تخس اخلاقی ایستاده بودن و منتظر مولودی خوان بودند سعی میکردم نگاهم متوقف باشه روی کوبش پای مردان خانواده ام به زمین که مبادا نگاهم بره سمت چشمهای کسیکه ممنوعه بود برای من و مرد محرمی که رو به روم ایستاده بود بالاخره مدیحه ی کردی شروع شد و همزمان پای اقا سهراب و دایی محسن با هماهنگی خاصی جا به جا شد بعد از اون ایلزاد و صابر به زیبایی پا به زمین میزدند احسان هم تو این مدت کم یاد گرفته بود و همزمان میچرخیدن، رضا و مهدی مهارت نداشتن و بیشتر میخندیدن چند دقیقه ای بود که سرگرم دیدن همین دور زدن ها بودیم که مهدی دست برد سمت جیبش و از حلقه جدا شد انگار گوشیش زنگ خورد رفت سمت خروجی عمارت به دلم نهیب زدم تا اهمیتی نده و برگرده سمت ایلزاد که برای اولین باز رقص باشکوه کردی رو ازش میدیدم نگاهم رو که روی خودش دید چشمکی زد و دوباره سرگرم شد خدایا خودت بهم قدرت بده رو سفید باشم دایی محسن انگار خسته شده بود که دست اقا سهراب رو گرفت و ایستاد _دایی باحال بودا ادامه میدادین _بس کن رضا مسخرمون کردی خنده روی لب همه نقش بسته بود و شادی رو از نگاه همه میشد خوند ایلناز انگار از ضایه کردن رضا خوشش اومده بود که دوباره گفت _برو بچه تهرونی اصالت رقص کردی رو به باد دادی رضا در لحظه قررررمز شد و سرشو زیر انداخت ولی خنده ی بقیه قطع نمیشد و از همه اینها جالبتر ریلکس بودن ایلناز و نیشگون گرفتن عمه نسرین از خوش بود جمشید خان از روی صندلی بلند شد _فکر میکنم مجلس به اخراش رسیده منم نمیخوام کسی برای برگشتن به خونه اش اذیت بشه پس از همینجا تشکر میکنم از همه کسایی که تشریف آووردن و هدیه ی ناقابل من و ماهرخ خانم به یادگار نادرم، باغ پشتی عمارته باغ چسبیده به کلبه ی عقیله بانو کم مقداره و مبارکتون باشه احسان و راضیه با احترام از جا بلند شدن و تشکر کردن نفر بعدی اقا سهراب بود که پاکت پول از جیبش در اوورد صابر هم همینطور و بقیه هرکسی در حد توانش هدیه ای رو تقدیم کرد به عروس و داماد تا کمک خرج اول زندگیشون باشه ادامه👇