eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت433 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) من از بودن ایلزاد ناراحت نبودم هرچند به اجبار بود ولی باعث ناراحتیم نمیشد سعی کرده بودم با بودنش کنار بیام و بپذیرم که ایلزاد میشه مرد زندگیم و یه عمر باید باهاش سر کنم با هزارتا فکر و خیال خوابیدم و سعی کردم ذهنم رو از محمد مهدی برای همیشه دور کنم صبح ساعت شش صدای بهم خوردن استکان و قاشق و بشقاب از خواب بیدارم کرد با همون قیافه ی ژولیده و آشفته بدون توجه به اینکه لباس شلوار خرسی و عروسکی پوشیدم، رفتم بیرون دست و رو نشسته رفتم توی اشپزخونه با چشمهایی که نیمه باز بود پشت به در اشپزخونه روی اولین صندلی خودمو پرت کردم و نشستم _اووووه سلام زیبا پوزخند زدم به احسان چشمامو بستم با صدایی که سعی میکردم خش دار نباشه جواب دادم _خوابم میااااددد عامرخان مهربون خندید سرشو تکون داد _خب چرا بیداری باباجان بخواب مامان از بیرون اومد _میخواد دل مارو نوک بزنه حالا تا ساعت ۹ بیحوصله خندیدم سرمو گذاشتم روی میز دستای عامر خان رو روی موهام احساس کردم آخ که چه لذتی داشت گرمای دستای حمایتگرش _یا الله عین برق گرفته ها از جا بلند شدم این صدای ایلزاد بود اینموقع از صبح اینجا چیکار میکرد اخه خنده ی احسان با دیدن چهره ام قطع نمیشد و بلند بلند میخندید _ایلزاد بیا اینور ببین خدا چه لعبتی گذاشته تو دامنت ایلزاد با شک قدم برمیداشت تا بالاخره اومد صندلی کناریم آروم نشست با لبخند گفت _احسان جان مگه شک داری؟ _دمت گرم ایلزاد خوب این پسرو نشوندی سرجاش دخترمون چشه مگه فقط انگار از دست قبیله ادم خوارا فرار کرده با حرف عامرخان حتی خودمم شروع کردم به خندیدن بلند شدم با ببخشید کوتاهی رفتم تو اتاقم منکه کاری نداشتم چرا رفتم بیرون که ضایه شم پتو رو کشیدم روی سرم دوباره خوابیدم نفهمیدم کی ایلزاد اومده بود تو اتاق که بالای سرم نشسته بود و صدام میزد _پاشو خرگوش قشنگتو دیده بودم زشتتم باید میدیدم پتو رو از روی صورتم برداشتم لبخند آرومی زدم _سلام _سلام الهه ی ناز خندیدم ذوق کردم حالم بهتر شد _ناراحت شدی؟ _نه خوابم میومد _بخواب یه ساعت دیگه وقت داری ما باید بریم برای احسان کار پیش اومده سیخ سرجام نشستم _گفتی دیرتر میری مهربون شد _دلت تنگ میشه؟ نگاهمو دوختم به مردمک چشمهاش که دو دو میزد برای جوابی که خوشحالش کنه _دلم تنگ میشه دروغ نگفته بودم دلم برای هیجانات بودنشون کنارم تنگ میشه دلم میخواست همه ی خانواده ام کنار هم باشن انگشت کشید روی گونه ام با صدای بم گفت _سعی میکنیم زود به زود بیایم تا این چند ماه لعنتی تموم میشه یعنی ایلزاد هم برای ما دلتنگ میشد فقط سعی میکرد نشون نده شونه ام رو گرفت و فشاری وارد کرد _بخواب فقط میخواستم باهات خداحافظی کنم خواستم بلند شم اجازه نداد وادارم کردم دراز بکشم پتو رو تا زیر گلوم بالا کشید خم شد روی پیشونیم نفسهاش رو احساس کردم ولی چیزی که فکرشو میکردم نشد و قامت راست کرد و با خداحافظی کوتاهی رفت بیرون من موندم و فکر و خیال و تپش های شدید قلبم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان همخونه ای و ازدواج اجباری 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞