🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت493 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت494
#نویسنده_سیین_باقری
چند ضربه به در اتاق خورد و بعد از اون عامر خان وارد اتاق شد پشت سرش هم شخص دیگری که لباس خادمی پوشیده بود اومد داخل چهره اش کمی آشنا بود ولی یادم نمیومد کجا دیدمش شایدم کم اهمیت داده بودم که نمیدونستم کجا دیدمش
عامر خان اومد بالای سرم کمی خم شد با حالت ناراحتی پرسید
_بهتری؟
سعی کردم بخندم چشمامو روی هم فشرده کردم
_خوبم
سرشو تکون داد و اشاره کرد به آقایی که پشت سرش بود
_آقای کرمپور لطف کردن بهمون اطلاع دادن
اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ریشهای پر و چشمای دوخته شده به زمین بود
بیحوصله تر از اونی بودم که تشکر کنم سرمو تکون دادم و حرفی نزدم
_بلا به دور باشه ان شالله من دیگه رفع زحمت میکنم
عامر خان پیش دستی کرد
_میرسونیمت حرم
_نه بزرگوار من شیفتم تموم شده دیگه باید برگردم خوابگاه
خوابگاه؟
کنجکاو شدم دوباره نگاهش کنم زل زدم به صورتش این بار با دقت نگاهش کردم یاد اومد چهره اش رو کجا دیدم همون اقای کرمپور مسئول پایگاه بسیج بود چرا اول نشناختمش
پوزخندی زدم به خودم و حافظه ی تیره و تارم که به این زودی همه چیو فراموش کرده بود و گم شده بود وسط مشکلاتی که معلوم نبود از کجا سر در میاره
_آقای کرمپور؟
انتظار نداشت صداش بزنم ابروهاش ناگهانی بالا پرید و مکث کرد
_در خدمتم
_شرمنده نشناختمتون
سرشو تکون داد
_دشمنتون خانم من وظیفه ام رو انجام دادم
_لطف کردید
خداحافظی کرد و با عامر خان دست داد رفتن بیرون از اتاق مامان همونطور که نگاهش به رفتنشون بود پرسید
_میشناختیش؟
نگاهی کردم به سرم که درحال تموم شدن بود
_اره مسئول بسیج دانشگاه بود
_آها
چشمامو بستم و خودمو سپردم دست پرستاری که سعی داشت سوزن رو از دستم خارج کنه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞