eitaa logo
🍂 الهه 🍂
5.9هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت493 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) چند ضربه به در اتاق خورد و بعد از اون عامر خان وارد اتاق شد پشت سرش هم شخص دیگری که لباس خادمی پوشیده بود اومد داخل چهره اش کمی آشنا بود ولی یادم نمیومد کجا دیدمش شایدم کم اهمیت داده بودم که نمیدونستم کجا دیدمش عامر خان اومد بالای سرم کمی خم شد با حالت ناراحتی پرسید _بهتری؟ سعی کردم بخندم چشمامو روی هم فشرده کردم _خوبم سرشو تکون داد و اشاره کرد به آقایی که پشت سرش بود _آقای کرمپور لطف کردن بهمون اطلاع دادن اولین چیزی که نظرمو جلب کرد ریشهای پر و چشمای دوخته شده به زمین بود بیحوصله تر از اونی بودم که تشکر کنم سرمو تکون دادم و حرفی نزدم _بلا به دور باشه ان شالله من دیگه رفع زحمت میکنم عامر خان پیش دستی کرد _میرسونیمت حرم _نه بزرگوار من شیفتم تموم شده دیگه باید برگردم خوابگاه خوابگاه؟ کنجکاو شدم دوباره نگاهش کنم زل زدم به صورتش این بار با دقت نگاهش کردم یاد اومد چهره اش رو کجا دیدم همون اقای کرمپور مسئول پایگاه بسیج بود چرا اول نشناختمش پوزخندی زدم به خودم و حافظه ی تیره و تارم که به این زودی همه چیو فراموش کرده بود و گم شده بود وسط مشکلاتی که معلوم نبود از کجا سر در میاره _آقای کرمپور؟ انتظار نداشت صداش بزنم ابروهاش ناگهانی بالا پرید و مکث کرد _در خدمتم _شرمنده نشناختمتون سرشو تکون داد _دشمنتون خانم من وظیفه ام رو انجام دادم _لطف کردید خداحافظی کرد و با عامر خان دست داد رفتن بیرون از اتاق مامان همونطور که نگاهش به رفتنشون بود پرسید _میشناختیش؟ نگاهی کردم به سرم که درحال تموم شدن بود _اره مسئول بسیج دانشگاه بود _آها چشمامو بستم و خودمو سپردم دست پرستاری که سعی داشت سوزن رو از دستم خارج کنه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞