🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت502 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت503
#نویسنده_سیین_باقری
از همونجا صدا زدم
_مامان؟
صدای زمزمه الله اکبرش میومد میدونستم لباس نماز و چادر سرشه نیازی به حجاب نداره
_جانم دارم نماز میخونم
نگاهی به ایلزاد انداختم که اومده بود داخل و کلافه ایستاده بود وسط هال
_مهمون دارید
با مهربونی همیشگی گفت
_خوش اومد مادر الان میام
پوزخندی زدم و جوری که ایلزاد بشنوه گفتم
_اگه میدونستین کیه که نمیگفتین خوش اومد
ایلزاد خواست جوابی بده که مامان رسید
متعجب نگاهی به ایلزاد و بعد به من کرد
_سلام
همین خشک و خالی خداروشکر میکردم که مامان دیگه هیچ احترامی براش قائل نیست
_سلام زن عمو ببخشید بی اطلاع مزاحم شدم
_چرا؟
ایلزاد پرسید
_چرا چی؟
_چرا اومدی اینجا بی خبر؟
دستی تکون داد
_اومدم الهه رو ببینم
مامان چادرشو جمع کرد اومد جلوتر
_الهه دیدن داره مگه؟ یه هفته نیست اومدیم شیراز
با حرص گفت
_زن دایی
_نگو زن دایی به من ایلزاد خان
_چشم
مامان رفت روی مبل نشست و دعوت کرد ایلزاد هم بشینه منم که کلا ادم نبودم لنگه پا ایستاده بودم
_من فکر میکردم سیاه کمر که بودیم حرفامونو زدیم، نزدیم؟
_نه زن د ... نه ملیحه خانم کدوم حرف تا جایی که یادمه داشتیم قرار مدار عروسیو میذاشتیم
_دیدی که الهه گفت نه
ایلزاد عصبی شد
_مگه دست خودشه؟
مامان صداشو بلند کرد
_پس دست کیه بی چشم و رو؟
ایلزاد دست کشید تو موهاش همزمان اقا عامر رسید و متعجب بالای سرشون ایستاد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞