🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت528 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت529
#نویسنده_سیین_باقری
الهه
چند روز دیگه عید فطر بود احسان پاشو کرده بود تو یه کفش الا و بلا بریم سیاه کمر
مامان و عامرخان بهم این اطمینان رو داده بودن که قرار نیست کاری کنه یا اگه قصد کاری داشته باشه حتما جلوش وایمیستن و این بار حق دخالت نمیدن
بالاخره قبول کردم برای بار هزارم باهاشون همراه بشم و استرس سفر به نزدیکی های ایلزاد رو به جون بخرم
بعد از افطار حرکت میکردیم دلم راضی نمیشد بی خداحافظی از حضرت شاهچراغ از شیراز دل بکنم تو این دنیا هیچی بعید نبود شاید ناگهانی مجبور به موندن میشدم و برای همیشه باید شهر شیراز با تمام خاطراتش رو فراموش میکردم
آهی کشیدم و با اطلاع دادن به مامان گفتم برای افطار میرم شاهچراغ موقع رفتن بیان دنبالم خداروشکر این بار احسان مانع نشد و با فراغ خیال رفتم وعده گاه آرامشم
امشب احساسم با همیشه فرق داشت انگار کسی مجبورم میکرد ریز جزئیات تمام فضای منتهی به حرم رو تو ذهنم ثبت کنم یکی چکش میکوبید به سرم که امشب تکرار نمیشه شاید هم توهمات ذهنی خودم بود
بین همین نگاه چرخوندنا چشمم افتاد به پاساژ چادر فروشی بی هوا هوایی شدم بی اختیار کشیده شدم سمت دیدن مدل مختلفای چادر
دستم که رسید به پارچه مشکی تازه یادم افتاد چقدر دلم برای چادرم تنگ شده چقدر الهه بدعهد و پیمان بود که قرارش رو با چادرش خراب کرد و چند صباحی ازش دور موند
یکی از چادرا رو نشون کردم و رو به خانم فروشنده پرسیدم
_چند این چادر؟
از پشت عینک نگاهم کرد
_تضمینی ۳۶۰
بدون معطلی کارتمو از کیفم کشیدم بیرون و حساب کردم خواست بذاره تو پلاستیک مانع شدم
_همینجا میپوشم
لبخندی زد و داد دستم
_مبارکت باشه گلم
رو به روی آینه قدی مغازه ایستادم چادرو انداختم روی سرم بسم الله گفتم و چشمامو باز کردم چقدر دلم تنگ شده بود برای این شمایل شاید هم زیادی احساساتی شده بودم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞