🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت542 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت543
#نویسنده_سیین_باقری
هم پشیمون بودم هم خوشحال از اینکه تونسته بودم درد دل کنم و خودمو سبک کنم اونکه منو نمیدید فقط میشناخت، این شناختن هم همینجا تموم شده بود منکه امیدی به برگشتن نداشتم پس چه فرقی میکرد
ولی اون شماره منو از کجا اوورده بود نمیدونم ولی گیر اووردنش کار چندان سختی هم نبود بهرحال اتفاقی بود که افتاده بود و نمیشد کاریش کرد
صدای شروع دعای جوشن کبیر از مسجد محله بلند شد دلم پر کشید برای یک مجلس اینچنینی
بلند شدم رفتم اندرونی مامان تنها نشسته بود رو به روی تلویزیون و تسبیح توی دستاش با هر بند دعا جا به جا میشد
_مامان ملیحه؟
نگاه خیس از اشکشو از صفحه ی تلویزیون گرفت
_جانم بیا بشین دعا تازه شروع شده
_میشه برم مسجد؟
_برو ولی مواظب خودت باش هرچند خانواده جمشید اینجور جاها پیداشون نمیشه
سرمو تکون دادم تندی وضو گرفتم چادرمو برداشتم رفتم بیرون جلوی عمارت جمشیدخان دوسه تا ماشین پارک بود که ماشین مدل بالای ایلزاد فقط برام قابل تشخیص بود
زیر لب توکل برخدایی گفتم و رفتم سمت مسجد که تعداد خیلی کم سکنه ی روستا اونجا بودن و تو حیاط مسجد دور هم نشسته بودن
مردها جلوتر از خانما آخرین صف و آخرین نفر کنار خانم چاق و گوشت آلودی نشستم و کتاب دعا رو برداشتم
سر فراز چهارم رسیده بودم هم نوا با آقاشیخ مسجد شروع کردم به خوندن حقیقتا کل دعا تا اخر به دلم نشست و بدون هیچ خجالتی عقده ی دلمو وا کردم اجازه دادم اشکهام بریزه و سبک بشم
نزدیک به سحر بود که دعا تموم شد از همه خواستن بمونن تا سحری توزیع بشه بلند شدم کفشمو پوشیدم برم بیرون که چشمم خورد به زن دایی پروانه و عقیله خانم
با قدمهای سست و آروم رفتم نزدیکشون
_سلام
سرمو انداختم پایین نمیدونستم چه واکنشی داشتن به دیدنم زن دایی پروانه زودتر جوابمو داد
_سلام عزیزدلم اینجا بودی ندیدمت
_سلام الهه جان
رو به زن دایی گفتم
_منم ندیدمتون خودم تنها اومدم مامان و مامان مهری از تلویزیون دنبال میکردن
مهدی با سه تا ظرف غذا بهمون نزدیک شد با دیدن من سرشو انداخت پایین و به عقیله خانم گفت
_بریم دیگه الان اذانه
یعنی حتی منو لایق سلام کردن هم ندید خدایا چقدر باریک بود فاصله ی بین عشق و نفرت صد البته که نفرتی از همدیگه نداشتیم ولی علاقه ای هم به دیدن همدیگه نداشتیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت544 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت543
#نویسنده_سیین_باقری
دو روز دیگه مونده بود تا عید فطر دیگه طاقتم برای روزه گرفتن واقعا کم شده بود و طول روز کامل افتاده بودم تو اتاق و نمیتونستم بجز نماز خوندن قدم از قدم بردارم
بعد از سحری هنوز خواب بودم که با صدای داد و بیداد دایی محسن از جا پریدم گنگ و گیج نگاهی به اطراف انداختم با شتاب بدون اینکه حجابی داشته باشه موهام پریدم بیرون
مامان بازوی دایی محسن رو میکشید که نره سمت زن دایی پروانه و عربده کشی میکرد
_چرا بدون اجازه ی من باید اون خواهر الواتتو ببینی پروانه تو آدم بی فکری نبودی دو روزه رفتی خونه ی عقیله بی پروا شدی
صدای قدمهای تند و محکمی از اشپزخونه اومد احساس کردم مهدی باشه فورا پریدم تو اتاقم شال بلندی انداختم روی سرم و برگشتم
خودش بود شونه کشیده بود جلوی دایی محسن
_چرا هرجا کم میاری اسم مامان منو میندازی وسط چیکار کرده که سوختی عمو جون؟
مامان ملیحه هینی کشید و با پشت دست کوبید تو سینه ی مهدی
_زبون نگهدار مهدی چه طرز حرف زدن با باباته؟
_بابای من نیست عمه
دوباره رو کرد سمت دایی محسن
_دست از سر هردوشون برمیداری به ولای علی قسم میخورم بخوای آزارشون بدی جور دیگه ای برخورد کنم
دایی محسن یقه ی مهدی رو گرفت و کشید سمت خودش تو این سن بازهم قدرتمند بود
_حرفای گنده تر از دهنت میزنی هرکی ندونه فکر میکنه تو منو بزرگ کرد
یقه اش رو از دست دایی کشید بیرون
_بگو چند شد هزینه ی این سی سالی که از زیر سایه ی مادرم دورم کردی تا امروز منتشو بذاری؟
البته سی سال نبود و پونزده سال باقیشو شناختمت رفتم زیر دین صادق خان
مامان مهری و پروانه یه بند اشک میریختن و شاید این بی حرمتی های وحشتناک بودن
_بس کن محمد مهدی من اینجوری بزرگت نکردم تو روی بزرگتر وایسی
مهدی رفت سمت پروانه
_د دورت بگردم اینجوری بزرگم نکردی که هرکی از راه میرسه میتونه بارم کنه و من نباید حرفی بزنم
_محسن جای باباته
عصبانی بلند شد
_من نخوام این عنوان دور و بر من بچرخه باید چیکار کنم؟
دایی محسن زودتر از بقیه جوابشو داد
_تف به روت بیاد بی چشم و رو
_من بی چشم و رو شما چرا چشمت دنبال عروس برادرته؟
_بس کن محمد مهدی
صدای داد عقیله بود چجوری رسیده بود وسط این مهلکه خدا داند
دایی پوزخندی زد و نمایشی یقه ی مهدی رو مرتب کرد
_چشمم دنبال محرم دیگری نبوده پسر
وای که دوباره طعنه اش چسبید کنج جیگر الهه ی بیچاره و مهدی که خط قرمزش اون چند وقتی بود که نادانسته به من محبت کرده بود بد کردی دایی جون کمر مهدی شکست انگار که با سری که پایین بود از اندرونی رفت بیرون
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی
#پیشنهاد_جدید👇
http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞