eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از حرفی که شنیدن به یک باره قلبم‌ شکست احساس کردم مامان بخاطر باردار بودنش من رو ترک کرد بخاطر بچه ای که پدرش رو دوست داشت و خودش را از من و احسان احتمالاً بیشتر لبخند تلخی زدم و جواب دادم _خداروشکر ایلزاد که متوجه ناراحتیم شد لبخنده عمیق‌ تری زد و گفت _خوشحال نیستی داداش کوچیکتر گیرت میاد؟ بی حوصله بدون اینکه جوابش رو بدم قدم برداشتم به سمت بیرون از آرامگاه پشت سرم میومد ولی حرفی نمیزد دیگه حرفی برای گفتن نمونده بود من دیگه چه حرفی می تونستم داشته باشم وقتی مادرم به خاطر وضعیت بارداریش من رو از خونه طرد کرده بود چقدر الهه این روزها تنها بود خودش رو رسوند کنارم و با احتیاط گفت _میخوای برگردی کرمانشاه؟ نگاهش کردم در دلم گفتم خدایا من چطور با این آدمی که با من غریب است این چنین راحتم و احساس اعتماد می کنم حتی بیشتر از وقتی که کنار برادرم هستم احساس می کنم این روزها تنها تکیه گاهم همین ایلزادی هست که هیچ رقمه حاضر نیست تنهایم بگذارد سری تکون دادم و گفتم _ میشه برگردیم کرمانشاه؟ دست گذاشت روی چشماش و کمی خم شد و گفت _به روی چشم چرا برنگردیم؟ با هم وارد عمارت جمشیدخان شدیم بدون اینکه از کسی خداحافظی کنیم و بدون اینکه من عمو ناصر را ببینم سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت کرمانشاه در طول مسیر هیچ حرفی نزد ممنون بودم که اجازه داد من با تمام احوالات خوب و بدم تنها باشم هوا روبه عصر بود که رسیدیم دم در خونه عمه نسرین با اشاره ایلزاد پیاده شدم و بدون توجه بهش وارد ساختمان شدم مستقیم و بدون هیچ حرفی رفتم توی اتاق و با همان لباس های بیرون روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم از دوران کودکی تا ۱۷ سالگیم را به یاد آوردم با تمام ناخوشی هایش آن ۱۷ سال یک طرف بود و این یک سال و نیمی که از زندگیم گذشته بود یک طرف دیگر چند ثانیه ای نگذشته بود که در اتاق با تقی به صدا درآمد و بعد از آن ایلزاد وارد اتاق شد تکون نخوردم تمایل به جابجایی نداشتم صدایم زد و گفت _بیداری ؟؟ خودش جواب خودش رو داد _ معلومه که بیداری فقط نمیدونم چرا ناراحتی از این ناراحتی که تو روی مامانت ایستادی و درباره من حرف زدی یا از این ناراحتی که مامانت ... نذاشتم ادامه بده _از این ناراحتم که مامانم منو انداخت بیرون 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *محمد مهدی* امروز بعد از چند هفته بدون تنش و به دور از اعصاب خوردی قصد داشتم برم دانشگاه از وقتی که اون اتفاق برای الهه و همسرش افتاده بود انگار زندگی همه ما را تحت شعاع قرار داده بود و حالمون راگرفته کرده بود هرچند من دلخوشی ازشون نداشتم ولی هیچ وقت علاقه نداشتن کسی را توی دردسر ببینم مخصوصاً اگر آن فرد آشنایی باشه که روزی با چشم دیگری بهش نگاه میکردم بالاخره امروز بعد از کلی اصرار از طرف عقیله بانو بلند شدم راهی دانشگاه شدم شنیده بودم که ایلزاد هم بهتر شده و حداقل کاری که می تونه بکنه اینه که دکتر بهش اجازه رانندگی داده هر چند که گاه و بیگاه حمله های عصبی بهش دست می‌داد و کارهایی می کرد که به گفته دکتر کم کم درست میشد یکبار از عقیله خانم شنیده بودم که نسرین خانم براش تعریف کرده بوده که ایلزاد وسایل شکستنی اتاقش رو تحت تاثیر همون اعصاب خوردی ها شکسته دلم میسوخت برای الهه حالا که داشت عشق را تجربه می‌کرد روا نبود که این چنین به هم بریزه نمی دونم چه جوری می تونستم کمکش کنم ولی اگر کمکی از دستم بر میومد هیچ وقت دریغ نمیکردم قبل از رسیدن به دانشگاه تقریبا چند متری ورودی در دانشگاه ماشین مشکی رنگ ایزاد رو دیدم انقدر ماشینش گرون قیمت و مدل بالا بود که به چشم همه می اومد کمی از سرعتم کم کردم و رو برگردوندم سمت ماشین تا ببینم چرا اینجا در حال پارک شدنه چند ثانیه بعد که رسیدم کنارشون ایلزاد و الهه را کنار هم دیگه دیدم انگار داشتند با هم مجادله می‌کردند کاملا ایستادم و نظاره گر ماجرا شدم میدونستم ایلزاد ممکنه حمله عصبی بهش دست بده برای همین قصدم فقط خیر بود و دوست داشتم اگر کمکی از دستم برمیاد حتما انجام بدم پیاده شدم و رفتم سمت ماشین ایلزاد چنتا تقه به شیشه اش وارد کردم ولی توجهی نکرد و هر لحظه صداش میرفت بالاتر اشکهای الهه تمام جونمو میسوزوند از الهه خواستم در ماشین رو باز کنه لحظه اخر خواست دستگیره رو بکشه که ایلزاد بازشو کشید و پرتش کرد روی صندلی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞