🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت683
#نویسنده_سیین_باقری
باز هم چند ساعت گذشته بود و خبر تازه ای از طرف مریضی که توی اتاق افتاده بود نمیشد
دلم داشت از تنهایی میترکید نیاز داشتم به صحبت کردن با کسی که حالم رو بفهمه و دلداریم بده
هیچ کس را پیدا نمی کردم به جز عمه نسرین که تا آخرین لحظه نگران حال پسر خوندش بود
برگشتم توی خیابون و از توی ماشین گوشیم رو برداشتم
وقت نکردم صفحه اش را باز کنم تا خودم شمارشون رو بگیرم
عمه نسرین بارها و پشت سر هم زنگ میزد و زنگ میزد
با دستای لرزون ارتباط رو وصل کردم و گوشی رو گذاشتم روی گوشم
عمه نسرین از پشت خط نالید
_ میدونم یه اتفاقی افتاده فقط بهم بگو چی شده الهه فقط بگو چی شده ؟؟
بغضم ترکید
مادر بود و دلش خبردار می شد
مادر بود و دلش طاقت دوریه فرزندش را نداشت
مادر بود و خیلی زود تر از بقیه دیگران متوجه احوال فرزندش می شد
اشک می ریختم و لب باز کرده بودم نمی دونستم چه جوری جوابش رو بدم دوباره صدام زد و گفت
_الهه جان ؟ جان عمه تورو خدا
قسمت میدم به خاک پدرت بگو ببینم چه اتفاقی افتاده عمه من طاقتشو دارم خدا بهم گفته بود یه چیزی میشه
لب باز کردم و جواب دادم
_ تصادف کردیم
همین یک کلمه کافی بود تا عمه جیغ بزنه و اقا سهراب را با خبر کنه
آقا سهراب گوشی را برداشت و پشت سر هم سوال پرسید و من جواب دادم و گفت تا چند ساعت دیگه میرسه همین بیمارستانی که ما هستیم
زار و پریشون کنار جدول کنار خیابون نشستم و در دل خدا رو صدا زدم به کریمی و رحیم بودنش قسمش دادم که کمکم کنه و دستم رو بگیره
دستم را بگیره تا تنها نباشم بعد از این که این همه حسرت کشیدم و تازه قرار بود دل بدم به کسی که میدونستم تنها پشت و پناه همه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞