🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت684
#نویسنده_سیین_باقری
در عرض کمتر از یک ساعت بود که هر کسی که توی سیاهکمر میشناختم و مارو میشناختن جمع شده بودند توی بیمارستان کرمانشاه و جویای احوال ایلزادی بودند که یتیم بزرگ شده بود
اقاسعراب داشت با همکارانش صحبت میکرد چند دقیقه گذشته بود ازش خبری نبود
دلم آتیش گرفته بود و تاب و توان صبر کردن آرام گرفتن نداشتم
باید هر خبری بود به من هم میگفتند اینکه توی انتظار چنین بسوزم و منتظر باشم
عمه نسرین در حال شیون و زاری بود و ماهرخ خانوم و ایلناز سعی میکردند آرومش کنن
عموی تازه واردم ایستاده بود و فقط منو نگاه میکرد
پونه خانم به هورا چنان به سر و صورت خودشون میکوبیدن که انگار خدای نکرده بلایی سر ایلزاد اومده باشه
از ترس گریه های پونه خانم چادرم را جمع کردم و با عجله دویدم به سمت ورودی بیمارستان
عمو ناصر که من را زیر نظر داشت میدونست چنین واکنشی نشون میدم
خیلی زودتر از بقیه خودش رو بهم رسوند دستم رو گرفت و با عصبانیت گفت
_ کجا میری؟
جواب دادم
_ میرم تا ببینم چه خبره بخدا مردم و زنده شدم چند ساعته هیچ کس به من نمیگه
اون تو رو داره چه اتفاقی میوفته
خیلی ناگهانی و بی هوا بازوهامو گرفت بعد پرت شدم تو بغلش
_آروم بگیر بهت میگم
شوکه از بغلش خارج شدم
_مگه خبر دارین؟
سرشو تکون داد و با تأسف گفت
_رفته تو کما
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞