eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دوباره دستم رو بردم سمت موهای پریشونی که توی پیشونیش ریخته بود و زدم عقب دوباره التماس گونه گفتم _میشنوی صدامو ایلزادی؟ دکتر میگه صداها را می‌شنوی احساس می کنی کی بالای سرته اگه احساس می‌کنی من بالای سرتم چرا هیچ واکنشی نشون نمیدی چرا امیدوارم نمیکنی به اینکه قراره برگردی من همون الهه هستم که یک سال کامل تلاش کردی برای اینکه خوشحالش کنی حالا که وقت خوشحالیم بود چرا اینجوری شد؟ نگاهی به سر تا پاش انداختم و گفتم _اصلا باورم نمیشه این قد و هیکل چندین روز باشه که اینجوری ساکت دراز کشیده باشه بی‌توجه به آدمایی دور و ورش تو دلسوز تر از این بودی که گریه های من یا عمه نسرین برات مهم نباشه دستشو توی دستم فشردم و با خرص نهفته در کلامم گفتم _ بلند شو دیگه خسته شدم تو چقدر پسر بدی شدی؟ سرگرم گفتن همین حرفا بودم که دستی روی شونم قرار گرفت چون انتظارش رو نداشتم ناگهانی از جام پریدم و نگاهم رو برگردوندم سمتش با دیدن عمه نسرین از جا بلند شدم و اشکامو پاک کردم با مهربانی گفت _ برو برو بیرون که مردی برو که دیگه نا برات نمونده صورتم رو پاک کردم و با لجبازی گفتم _ اگه اجازه بدین بمونم لبخندی زد و گفت _ می خوام مادر و پسری باهاش حرف بزنم به اجبار قبول کردم و لباسم را از تنم خارج کردم و از اتاق اومدم بیرون پرستار بخش با دیدنم صدام زد و ازم خواست برم نزدیکشون با بی حوصلگی رفتم نزدیک به پایانه پرستاری ایستادم و سلام کردم یکی از دخترها که از روز اول بیشتر همه دیده بودمش با مهربانی دستم را گرفت و گفت _این چند مدتی که اینجا بودی لحظه به لحظه شاهد آب رفتنت بودم توکلت به خدا باشه انقدر از این بیماران دیدیم که دکترا قطع امید کردن و چند روز بعد به هوش آمدند امیدت به خدا باشه اصلاً ناامید نشو به نظر من صبر کنید اگه دکتر گفت اعضاشو منتقل کنید جای دیگه, فعلا به حرفش گوش نده انشالله که خدا کمک می کنه به خاطر دل خودت هم که شده همسرت به هوش میاد با شنیدن این حرفا تپش قلبم بالا گرفت یعنی اگر روزی دکتر میومد و میگفت اعضای بد ایلزاد رو اهدا کنیم من باید چیکار میکردم اون لحظه با شانه های افتاده تر از قبل رفتم سمت بیرون از بیمارستان نزدیک به چادری که عمو ناصر روبروش نشسته بود خودمو پرت کردم روی زمین دوزانو نشستم و پشت سر هم اشک ریختم عمو ناصر چیزی نگفت تا خوب دلم خالی بشه و بعد از اون شونه هامو گرفت و پرتم کرد توی آغوشش زیر گوشم گفت تا هر لحظه که تو بخوای این دستگاه ها به ایلزاد وصله تا هر لحظه که تو بخوای با کمک دستگاه ها نفس میکشه پس از هیچی نترس امیدت به خدا باشه 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ 💞 ❣💞 💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞❣💞