eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت76 احساس ضعف و گشنگی شدید باعث شد دل از تخت خواب ب
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 مامان مهری نتونست تشر زدنای مامانو تحمل کنه جواب داد بسه ملیحه انقدر این بچه رو تو فشار نذار قرار نیست کم طاقتی و کم تحملی خودتو سر این خالی کنی چقدر به جون این دوتا غر میزنی فردا روزی ازت دور میشن حسرت میخوریا مامان ملیحه دستی به روسریش کشید و جواب داد مامان من بخاطر خودشون میگم میخوام اذیت نشن دلم میسوزه مادرم مادر باید مادری کنه نه بچشو بذاره تو منگنه مگه من مادری نکردم؟ مادری کردی ولی عذابشون دادی دلم سوخت مامان من از زندگی خیری ندیده بود که الان بخاطر ضعیف بودن اعصابش سرزنش بشه چشم مامان لال میشم موهای بدنم سیخ شد از طرز حرف زدن مامان بمیرم برای دلش که جز بدبختی چیزی ندیده بود دیگه کسی چیزی نگفت و مشغول بازی با غذایی شدن که جلوشون بود صدای زنگ بلبلی در باغستون بلند شد هرکیه آیفون زده جواب ندادیم مجبور شده زنگو بزنه بابابزرگ کمر راست کرد که بلند شه درو باز کنه ولی در باز شد و پراید محمد مهدی پیچید تو اولین راهرو ترمز کرد که صدای بدی ایجاد کرد بابابزرگ با قدمهای بلندی خودشو بهش رسوند رو به روی مهدی ایستاد با کف دست کوبید تو سینه ی مهدی مهدی که یه سر و گردن بلند تر از بابابزرگ بود تکونی نخورد فقط چشماشو بست و زیر لب چیزی گفت بابابزرگ عصبی داد زد چخبرته پسر دوباره تکون خوردن لبای مهدی رو دیدم بابابزرگ با دست اشاره کرد جایی که ما نشسته بودیم مهدی پا تند کرد سمت ما دلم هری ریخت هدفش من بودم چون نگاهش به سمت من بود اخم داشت خیلی غلیظ نزدیکتر که شد مامان ملیحه از جلوش بلند شد سلام مهدی جان زود اومدی عمه قرار بود بمونی که مهدی نگاهشو از من برنداشته جواب مامانو داد نشد عمه کار پیش اومد بدون نگاه کردن به مامان مهری سلامی بهش داد و خودشو رسوند کنار صندلی که من نشسته بودم بلند شو بیا اتاقت کارت دارم گنگ و با لکنت گفتم س سلام کوچکترین تغییری توی نگاهش ایجاد نشد دوباره گفت اتاقت کارت دارم نگاهی به مامان ملیحه کردم چشماشو بست مامان مهری چشماشو بست مهدی رفت با سامسونتی که دستش بود رفت سمت عمارت بلند شدم و با قدمهای نامطمئن پشت سرش رفتم در اتاقو باز گذاشته بود و خودش روی تخت نشسته بود و تند تند پاشو تکون میداد با دیدنم بلند شد اومد سمتم دستمو کشید و پرتم کرد تو اتاق پشت سرم در رو بست و کلید رو توی قفل چرخوند 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞