eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت80 بهم بگو رتبه مو لطفا انگار مظلومیت صدام اثر گذ
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 راضیه با رفتن احسان از اتاق صداشو ازاد کرد و بلند بلند گریه کرد کنارش روی دو زانو نشستم دستاشو از روی صورتش برداشتم چشماش خیس اشک بود و دماغش قرمز شده بود راضیه؟ الهه من احسانو دوست دارم اونم منو دوست داره برای الان هم نیست چندین ساله که از همدیگه خبر داریم ولی خدا شاهده قسم میخورم به جون بابام فقط در همین حد بوده و بیشتر نبوده میدونستم احسان مذهبیه اهل رعایته ولی وقتی فهمیدم دوسش دارم خودم رفتم بهش گفتم نگفتم دوسش دارم ولی گفتم و اون هم اقایی کرد و رسوام نکرد خوردم نکرد اونم دوستم داشت یا بهم علاقه مند شد نمیدونم ولی دوستم داشت امسال قبل از کنکور بهم گفت اگه جایی جز تهران قبول شم بهم اجازه نمیده برم تمام تلاشمو کردم ولی نشد رتبم چهار رقمی شده بدرد تهران نمیخورم منم دوست دارم پرستار شم شهرهای دیگه قبول میشم ولی احسان اجازه نمیده میگه یا من یا دانشگاه یکیشو انتخاب کنم چیکار کنم الهه؟؟ خودشو پرت کرد تو بغلم و دوباره گریه شو از سر گرفت نوازشش کرد و ترجیح دادم سکوت کنم در واقع شوکه شده بودم از این روحیه ی سخت و شکست ناپذیر احسان که دختری که دوسش داره رو به این حال و روز انداخته احسان بدون اینکه در بزنه وارد اتاق شد؛ راضیه فورا شالشو مرتب کرد و جمع و جور شد پاشو بیا کارت دارم راضیه با قهر جواب داد من با تو کاری ندارم میگم باهات حرف دارم منم میگم حرفی ندارم احسان صداشو بلند تر کرد راضیه میگم بلند شو اشکای راضیه دوباره جاری نمیخوام بیام باهات زورگو احسان اومد کنار من جلوی راضیه نشست د آخه من چی گفتم که زور گفته باشم کله پوک من تورو میشناسم روحیه ات عین بچهای ده ساله میمونه بری شهر دیگه و من حواسم بهت نباشه گند میزنی به هرچی بوده و نبوده اخه راضیه انگشت اشارشو آوورد بالا سمت سینه ی احسان تو به من اعتماد نداری اگه داشتی اینجوری نمیگفتی وقتی اعتماد نداری یعنی هیچی بین ما نیست عصبی تر از قبل احسان جواب داد حرف اخرته دیگه؟ حرف اول و اخرمه رابطه ای که توش اعتماد نباشه ده شاهی نمی ارزه اقا احسان دستاشو بهمدیگه کوبید و جواب داد خیلی خوب راضیه خانوم خودت خواستی بین من و دانشگاه یکیو انتخاب کردی که اونم دانشگاه بود حرفی نمیمونه دستشو برد تو جیبش و با شونه هایی افتاده از اتاق رفت بیرون سقوط راضیه رو با چشمهای خودم دیدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞