🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت861
#نویسنده_سیین_باقری
الهه
من تصمیم خودم رو گرفته بودم هیچ چیزی مانع نمیشد که این ازدواج سرنگیره من ایلزاد رو دوست داشتم حتی به اشتباه
پس مصمم پای سفره ی عقد نشستم و بله رو گفتم میدونستم کمی اون طرف تر دایی و زن دایی ها نگرانن میدونستم کمی ان طرف دل مهدی روی زمینه میدونستم همه رو ولی من ایلزاد رو دوست داشتم نمیتونستم ازش دست بکشم پس بله رو بدون وجود مامان گفتم و خاتمه دادم به این تنشها که دوساله مارو درگیر کرده
خاتمه دادم به این دلنگرونی ها اذیت شدنها حال بدیها شاید با بله ای که من گفتم همه چی تموم میشد
صدای جیغ مامان رو که شنیدم زودتر از ایلزاد بلند شدم و نگاه کردم وقی مهدی عین برق و باد رسید به مامان و سعی در اروم کردنش داشت سرجام ایستادم و نگاه کردم میدونستم با رفتنم همه چی خرابتر میشه هرچند نگاه ایلزاد روی من بود و نگاهم که نچرخه سمت مهدی
مامانو آروم کردن بردن و با چشمای خودم صحنه ی آخرو دیدم که مهدی سالها شکسته تر از خونه رفت بیرون همزمان با بیرون رفتنش موزیک بلند شد
ایلزاد دستم رو گرفت و آروم زیر گوشم گفت
_میخوای از اینجا بریم؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_نه حالم خوبه نمیخوام بیشتر از این مورد تمسخر قرار بگیرم
تا اهر شب ظاهرم شاد بود ولی دلم پر از نگرانی پر از حال بدی پر از حسرت وجود خانواده ام
وقتی موسیقی قطع شد ایلناز از بین جمعیت اومد کنارم و گفت
_الان همه میرن دیگه تو و ایلزاد هم برید عمارت پدربزرگت راحتترین
بقدری خسته و کوفته بودم که فورا قبول کردم روی صندلی نشستم در انتظار ایلزاد که پلشت با دوستاش صحبت میکرد امشب هرچی بهش اصرار کردن کردی برقصه قبول نکرد که نکرد همش میگفت من یه جا عهد کردم کارای بد رو بذارم کنار منکه میدونستم منظورش همون یه مسافرتش به کربلا هست
بعد از چند دقیقه که اومد گفت
_ایلناز باهات میاد برو عمارت من اینارو بدرقه کنم میام
بدون حرفی بلند شدم که برم صدام زد
_الهه جان؟
خسته برگشتم طرفش
_ناراحت نشی که نمیام
با لبخند نه ی آرومی گفتم و با ایلناز از عمارت خارج شدیم ایلناز تا نزدیک در اومد که گوشیش زنگ خورد و رفت دیگه طاقت موندن نداشتم تنها رفتم عمارت و کلید انداختم و رفتم داخل
نمیدونستم ایلزاد کی بیاد برای همین درو بستم و شنل لباس رو از روی خودم برداشتم خفه شدم از بس زیر اون پارچه ی ضخیم موندم
آخرین لحظه که شنلو زدم کنار سایه یه نفرو دیدم که انگار بلند شد ایستاد بی محابا و کر کننده جیغ کشیدم
صدای محمد مهدی خورد به گوشم که گفت
_آروم باش الهه مهدی ام نگران نباش
چشمامو باز کردم با تعجب برگشتم سمتش اینجا چیکار میکرد چرا پشتش به من بود
_آروم باش منم، نمیدونستم میای اینجا وگرنه نمیآمدم حالا هم میرم
تازه متوجه موقعیتم شدم چون موهام پریشون بود پشتش به من بود ازش دور شدم رفتم سمت ایوون و خدا خدا میکردم ایلزاد سر نرسه تو این موقعیت
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞