🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت865
#نویسنده_سیین_باقری
وقتی به هوش اومدم نه تو بیمارستان بودم نه روی تخت، باهمون لباسا همون جای اولی افتاده بودم
فکر میکنم خواب رفته بودم تا بیهوش شدن کمرم درد میکرد بسختی دستمو گرفتم تخت و بلند شدم نشستم دورم کامل تاریک شده بود
کمی چشم چرخوندم تا بهتر موقعیتمو تشخیص بدم خواستم بلند شم لامپ اتاق رو خاموش کنم که صدای خش دار ایلزاد رو شنیدم
_بذار خاموش باشه
ترسیده دست گذاشتم روی قلبم و سر جام نشستم بجز صدای نفسامون صدای دیگه ای نمیومد نمیدونستم باید چیکار کنم فقط از این موقعیت معذب بودم
_بلند شو لباستو عوض کن میریم کرمانشاه
انتظار هرچیزی بجز این داشتم، موقعیتی نبود بخوام لجبازی کنم یا گلایه کنم بلند شدم بدون اینکه لامپ اتاق رو روشن کنم زیر همون نور مهتابی که از پشت پنجره میتابید، از کمد قدیمی لباسهامو پیدا کردم و بدون اینکه سمت ایلزاد نگاه بندازم بسختی لباسو عوض کردم اخر سر هم روسری بلندی انداختم روی موهام و گفتم
_من اماده ام
صدای نیشخندشو شنیدم
_دارم میبینم
لبخند بی جون زدم و پشت سرش راه افتادم خبری از کلیدها نداشتم برای همین بدون اینکه درارو قفل کنم از عمارت رفتم بیرون و سوار ماشین ایلزاد شدیم و شبونه از سیاه کمر زدیم بیرون
اخرین لحظه ی گذر از جلوی در خونه ی عقیله یادم اومد به مهدی که نفهمیدم تو اون فاجعه ای که مامان ساخت رفت کجا و چه حالی بهش گذشت
نیمه های راه بودیم بدون اینکه هرکدوممون کلامی حرف زده باشیم گوشیم زنگ خورد نوشته بود مامان بی هوا چشمام پر از اشک شد ایلزاد نگاهی به صفحه ی گوشیم انداخت و با عصبانیت گوشیو از دستم گرفت پرت کرد از شیشه ی پایین کشیده ی ماشین بیرون
برام مهم نبود و ناراحت نشدم سرمو تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمام رو گذاشت روی همدیگه با صدای آرومی پرسیدم
_نترسیدی بمیرم؟
میدونستم جواب نمیده دوباره گفتم
_من سرم خورد به پایه ی تخت نترسیدی ضرب دیده باشه؟
پوفی کرد و گفت
_ترسیدم
احساس کردم باد خنکی خورد به اعماق قلبم و دلمو جلا داد این یعنی هنوزم من براش مهم بودم
رسیدیم کرمانشاه و جلوی در آپارتمانی که منو یک شب مهمون کرده بود بهش رفت داخل پارکینگ و پیاده شد منم پشت سرش وارد اسانسور شدم
برعکس من که نگاهم به اینه ی آسانسور بود ایلزاد کلافه سرشو انداخته بود پایین و پا میکوبید زمین
برگشتم سمتش و گفتم
_نشد بهت بگم لباس سفید چقدر بهت میاد
دو روز بود پیراهن سفید مردونه تنش بود و نشده بود که من بهش بگم جذابتر شده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞