پارت جدید تقدیمتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
ان شالله روند پارتگذاری منظم خواهد بود❤️
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت670
#نویسنده_سیین_باقری
کمی در بهت و حیرت بودم
چقدر ایلزاد راحت این جمله را به زبان آورد مگر قرار نبود فقط یک حمایت سوری باشه پس محرمیت کجای این داستان بود یا حداقل خوشحالی ایلزاد کجای این نقشه بود
آب دهانم را قورت دادم و با احتیاط پرسیدم
_محرمیت ؟؟
لبخند زده سرش رو تکون داد ابروهاشو بالا انداخت و گفت
_ فکر می کنم وقتش رسیده باشه
سرمو انداختم پایین و با زیر صدای آرومی جواب دادم
_ مگه قرار نبود فقط یه نقش بازی کردن باشه
بهش بر نخورد دوباره لبخند زد و گفت
_خوب توی نقش بازی کردن باید به همدیگه محرم باشیم یا نه اگه قرار باشه نامحرم باشیم کسی بهمون اجازه نمیده رفت و آمد داشته باشیم
_ مگه قرار رفت و آمد کنیم ؟؟
متفکر نگاهم کرد و صندلی ناهارخوری رو کشید عقب و نشست روش و با لحن عاقلانه گفت
_من واقعا موندم تو چه جوری پزشکی قبول شدی تو خودت فکر کردی مامانت چه جوری اجازه میده با اعترافی که تو کردی انقد راحت تو خونه نسرین خانم رفت و آمد داشته باشی اونم با وجود یک پسر عذب
خندیدم و حرفی برای گفتن نداشتم برای همین پرسیدم
_کی باید بریم سیاه کمر ؟
عین برق گرفته ها از جا بلند شد و گفت
_ یعنی مشکلی نداری با قضیه
شونه ما هامون بالا انداختم و گفتم
_راه دیگه ای ندارم
با بدجنسی یه تای ابروش رو برد بالا و گفت
_خوبه همینکه راه چاره دیگه ای نداری خوبه،
همین که آخرین امیدت منم خوبه ....
داشت دار برمیداشت نمکدون کوچکی که روی میز بود برداشتم و بی هوا به سمتش بر تاب کردم توهوا گرفت و قهقهه خندش به آسمون
_حالم با تو خوشه
این جمله رو یا خنده گفت و رفت بالا تا اماده بشه ولی دل منو پشت سر خودش کشوند
خدایا چه خرف به جایی زده بود مامان ملیحه مگر میشد ما با این حس و حال نامحرم بمونیم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت671
#نویسنده_سیین_باقری
هر دو خیلی زود آماده شدیم و دوباره راهی سیاه کمر شدیم
نمیدونم چه احساسی بود که باعث می شد نه من به سمت ایلزاد نگاه کنم و نه اون به من نگاه کنه
انگار شرم و خجالتی ناشی از اتفاقی که قرار بود بیفته بین ما رخنه کرده بود و ما رو از هم دور کرده بود
راه ۴۵ دقیقه ای کرمانشاه تا سیاه کمر خیلی زود طی شد و وقتی به خودمون اومدیم جلوی در عمارت جمشیدخان بودیم
ایلزاد بدون اینکه حرفی بزنه با اشاره سر ازم خواست تا پیاده بشم
دوست داشتم برم سمت عمارت پدربزرگ خان دلم نمی خواست این بار تنها بیفتم بین خانواده پدریم
سرمو انداختم پایین و با لکنت زبان گفتم
_ اگه ممکنه من برم عمارت پدربزرگ خانم
اخمی به چهره اش نشاند و گفت
_چرا مشکلی پیش اومده؟
با کج کردن لبهام جواب دادم
_نه چیزی نیست فقط دوست دارم برم پیش مامانم
لبخندی زد و گفت
_ هر طور خودت راحتی می خوای همراهیت کنم؟
سرمو به نشانه منفی بالا انداختم و جواب دادم
_نه راحتتر که خودم برم
باز هم لبخند زد
این چند ساعت لبخند هایش زیاد شده بود منو مفهومی دیگری پیدا کرده بود
با آرامش قدم برداشتم سمت عمارت پدربزرگ خان
سختم بود بعد از این فاجعه ای که مامان برایم درست کرد برگردم اونجا ولی به هرحال مادرم بود و من کوچکتر بودم
در زدم بعد از ۱۰ دقیقه ربع ساعت معطلی که ایلزادهم تماشاگر این علاف شدن بود بالاخره در عمارت باز شد و چهره مهدی نمایان شد
واضح و مشخص بود که از دیدن من اصلا خوشحال نشده زیر لب سلامی داد و منتظر موند تا من وارد عمارت بشم
پشت سرم را نگاه نکردم تا واکنش ایلزاد روببینم وارد عمارت شدم و بدون اینکه منتظر آمدن مهدی بمونم رفتم سمت اندرونی
باز هم صدای شلوغی و سر و صدای مادرم میومد دیگه انگار عادی شده بود هیچکس جوابشو نمی داد
البته شاید مراعات حالش رو میکردن
بسم الله گفتم و وارد اندرونی شدم
مامان روبروی عامرخان ایستاده بود و حرفی رو با تشر بهش می فهموند
_ عامر این قضیه به تو هیچ ربطی نداره پس سعی کن دخالت نکنی چون من آدمی نیستم که از حرفم کوتاه بیام الهه اگر حرفی زده باید پاش وایسه و این محرمیت را قبول کنه و گرنه من هرگز اجازه نمی دم اینجا بمونه
نخواستم بیش از این ادامه بدن سلامی کردم و منتظر واکنش موندم عامر خان جوابم رو داد ولی مامان با اخم گفت
_ خوش اومدی
لبخندی زدم و گفتم
_ نگران نباش مامان جان من پای حرفی که زدم ایستادم
پوزخندی زد و گفت
_ خوبه خداروشکر پس جای حرفی باقی نمیمونه
کمی خودش را روی پاهاش کشید و به پشت سرم نگاه کرد و گفت
_مهدی جان عمه پیغام برسون که تا شب همه چیز رو مهیا کنند
برگشتم سمت مهدی و نگاهش کردم چقدر اخمالو و چهرش دور از مهدی همیشگی بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت672
#نویسنده_سیین_باقری
ولی رفتار مهدی یا مامان برای من دیگه اهمیتی نداشت و باید با آنها کنار میومدم یا با من می ساختند یا نمی ساختند و رابطهها بدتر از این میشد
سعی کردم بی توجه باشم به رفتاری که می دیدم
باید خودم را آماده می کردم برای مراسم سه دقیقه ای که آقا شیخ مسجد میومد و صیغه محرمیت را بین من و ایلزاد جاری می کرد
این بار بر عکس همیشه شوق و اشتیاق بیشتری داشتم انگار با علاقه و تحت اختیار خودم داشتم میرفتم سمت آیندهای که خودم انتخاب کرده بودم
برعکس دفعه های قبل خودم تنها توی اتاق نشسته بودم و موهام رو شونه می زدم تا کمی به خودم رسیده باشم و برای این مرحله خودم را آماده کرده باشم
مانتوی صورتی رنگی پوشیدم و شال بلند بنفش یاسی رنگی روی سرانداختم
بعد از چند دقیقه صدای در اتاق بلند شد و من هم همراه با اون خجالت زده از جا بلند شدم
عقیله خانم وارد اتاق شد و با لبخند چادر زیبای سفیدی رو دستم داد و گفت
_انشالله سفید بخت باشی عزیزم
خندیدم و چادر رو از دستش گرفتم رو به روی آینه روی سرم انداختم و منتظر نظرش شدم زیر لب صلواتی فرستاد و گفت
_ چشم حسودات کور باشه عزیزم خیلی بهت میاد
بغلم کرد و گونه ام را بوسید دستمو گرفت و با خودش برد سمت هال
میدونستم مهمونا اومدن و همه منتظر من هستند
سرمو انداختم پایین و بدون اینکه به کسی نگاه کنم روانه هال شدم
با ورود من عقیله خانم رو به جمع گفت
_ نمیخواین صلوات بفرستید عروس خانم آماده است
صدای صلوات دیگران بلند شد و من روی مبلی کنار مردی که می دونستم خوشحال تر از منه قرار گرفتم
حتی به همدیگه و به جمع نگاه نمیکردیم هردو سرمون پایین بود و منتظر خونده شدن چند کلمه عربی بودیم برای تمام شدن تمام کابوس های این مدت
بدون اینکه کسی حرف بزنه آقا شیخ مسجد شروع کرد و بسم الله را گفت چند ثانیه گذشت که رو به من پرسید
_ آیا قبول دارم یا نه ؟؟
سرم رو آوردم بالا تا چهره مامان رو ببینم ولی بین جمع هر چه گشتم مامان رو پیدا نکردم و به جای اون چهره غریبه ای را دیدم که
خبر میداد از عمو بودنش
چهره ای که با چهره ایلزاد مو نمیزد و فقط کمی پیرتر بود
مامان نبود و نباید انتظار بودنش را می داشتم نگاهی به سمت آقا شیخ انداختم و زیر لب گفتم
_ قبول میکنم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت673
#نویسنده_سیین_باقری
همزمان با حرف من آقا شیخ مسجد صلواتی فرستاد و بقیه رو مجبور به صلوات فرستادن کرد ایلناز و راضیه شروع کردند به دست زدن و شادباش و تبریک گفتن هرچند که کسی شاد نبود و کسی حال تبریک گفتن نداشت
عامر خان بلند شد و تا دم در آقا شیخ رو بدرقه کرد و بعد از اون برگشت توی اتاق و تا برگشتنش هیچکس نه حرفی زد و تکان میخورد لبخندی به طرف جمع شد و با ببخشید رفتم سمته آشپزخانه
می دونستم مامان اونجا سنگر گرفته و قصد بیرون اومدن نداره میدونستم دلش پر از غصه است ولی به روی خودش نمیاره می دونستم حالش خوب نیست و بی قراره ولی من انتخابم رو کرده بودم و در کنارش میموندم
عقیله خانم ظرف شیرینی را برداشت و دور تا دور جمع گشت و شیرینی به دیگران داد
بلاخره تونستم نگاه از زمین بگیرم و کمی متمایل بشم به سمت ایلزاد که حالا محرم ترین محرم به دنیای من بود
انگار اون هم حواسش به سمت من نبود و با تکون خوردن سرم کمی جابجا شد و به آرومی نگاهم کرد
لحن نگاه کردنش با همیشه فرق داشت آرام و متین و سر به زیر انگار خبری از ایلزاده شیطون و بدجنس نبود
لبخندی زد و در حدی که فقط لب هایش را تکان بدهد و من متوجه آوای صدایش بشوم گفت
_حالت خوبه؟
چرا باید حالم بد می بود از بودن در کنارش اگر هم حالم بد بود به خاطر مادرم بود که در کنارم حضور نداشت
سعی کردم من هم مانند خودش لبخند بزنم و جواب بدم
_بهترم
ابرویش را بالا انداخت و گفت
_دوست داشتم بهتر باشی نه اینکه خوب باشی
خوب خدا رو شکر که از اولین امتحان همسرم سربلند بیرون آمده بودم و دلش را قرص کرده بودم
بعد از چند دقیقه مامان ملیحه و عامرخان از آشپزخونه بیرون اومدن سعی میکردن بخندند ولی تمام جمع مطمئن بودم که این خنده ها سوری و مصنوعی است
با آمدن مامانم دیه انگار یخ جمع باز شد و هر کسی شروع کرد به گفتن حرفی
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت674
#نویسنده_سیین_باقری
جمشید خان انگار کمی جوان تر شده بود از این اتفاق و شادتر به نظر میرسید روبه ماهرخ خانم گفت
_نمیخوای هدیه نوه هام رو بهشون بدی
ماهرخ خانم با خنده از جا بلند شد و جعبه ای که بی شباهت به جعبه طلا نبود جلوی ایلزاد گرفت و گفت
_مبارکتون باشه عزیز دلم نمیدونی چقدر خوشحالم
بعد برگشت رو به سمت جمع و گفت
_نمیدونید چقدر خوشحالم که اومدن ناصر جانم همزمان شد با ازدواج این دو تا عزیز دلم خدا رو شکر می کنم که حالا در زندگی چیزی کم ندارم و تمام عزیزانم در کنارم هستند
هرکسی لب باز کرد به ابراز خوشحالی ولی مامان ملیحه با زبانی تند گفت
_ بله همسر خان باید هم خوشحال باشید اصلاً چرا خوشحال نباشید اگه شما خوشحال نباشید که خوشحال باشه شما دور هم جمع شدین با هر ترفندی بود دختر منو کشوند این سمت خودتون ولی خانواده ما یکی یکی پرپر شد یکی یکی پشت سر هم رفتن و یکی یکی تو غربت افتادند آخ که دلم کبابه از مادرم که آغ جوون دید داغ صادقخان دید و رفت
انگار سطل آب خنکی را به یکباره روی سرم ریختند این چه بیچارگی بود که دامن من را گرفته بود حتی وسط خوشحالیم مادرم هم مراعات مرا نمی کرد و حالم را خراب می کرد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت675
#نویسنده_سیین_باقری
بعد از این شیون مامان همه ساکت شدند و هرکسی خودش را مشغول کاری کرد تا کمتر ببیند و بشنود
مامان هم که انگار قصد ساکت شدن نداشت ادامه میداد و ماهرخ خانم با تواضع همه را گوش میکرد
شاید مراعات حالش را می کردند که چیزی نمی گفتند ولی من به مادرم حق نمی دادم که توی مجلسی که دخترش قراره بختش رقم بخوره این چنین شیون کنه اصلاً شگون نداشت
برای همین دستم را به دسته مبل گرفتم و با اشاره به ایلزاد گفتم که کمی ناخوشم و میروم بیرون
بلند شد پشت سرم از اندرونی خارج شدیم به نیمه های راه حیاط پر از درخت عمارت پدربزرگ خان که رسیدیم طاقتش سر شد و پرسید
_چی حالتو بد کرد؟
چقدر خوب بود که به روش نمیآورد که مادرم در حال زدن چه حرفهایی بود
شونه ای بالا انداختم و با لبخند مصنوعی گفتم
_هیچی خوبم
انگار می خواست کمی جو را عوض کنه با شیطنت خندید و گفت
_ حالا هی من بگم تو فقط مال منی هی تو بگو اینجوری نیست به قول عمه نسرین هی چرخیدی چرخیدی چرخیدی آخرش رسیدی پیش پای خودم حالا حرفت چیه ضعیفه؟
از این همه شیطنت و لفظ ضعیفه که به کار برده بود تعجب کردم و بعد از چند ثانیه که متوجه شدم چی گفته با مشت کوبیدم توی بازوش و گفتم
_اگه جرئت داری دوباره تکرار کن
سرشو بلند کرد رو به آسمون بلند بلند خندید و گفت
_چیه باید عنوان تا قبول کنی از این به بعد ضعیفه و اونی که دستور میده منم دیگه راه برگشت نداری اون موقعی که باهات مدارا می کردم می خواستم باهات راه بیام تا زودتر قبول کنی الان دیگه همه چی تموم شده
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
پارت جدید تقدیمتون🌹
لطفا برای عاقبت به خیری ما و نابودی حسودان و بددلان ما دعا کنید
روزتون بخیر🌹
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞❣💞 💞❣💞❣💞 ❣💞❣💞 💞❣💞 ❣💞 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس وا
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت676
#نویسنده_سیین_باقری
حالم با وجود حرفهای ایلزاد بهتر و بهتر می شد تا حدی که ازش خواستم زودتر برگردیم کرمانشاه تا این ناراحتی مامان هم فراموش بشه
اگر من جلوی چشماش نبودم زودتر یادش میرفت
ایلزاذ هم قبول کرد و بعد از ناهار راه افتادیم سمت کرمانشاه
از سیاهکمر خارج نشده بودیم که عمه نسرین زنگ زد و از ایلزاد خواست تا حواسش به رانندگی باشه
بعد از قطع کردن تلفن ایلزاد زیر لب گفت
_نمیدونم مامان چش شده همش اصرار داره من مواظب باشم انگار بار اوله که می خوام از این مسیر رد بشم
شور افتاد به دلم همیشه می گفتند وقتی قراره اتفاقی بیافته دل آدم زودتر از چشماش باخبر میشه
سعی کردم آرامشم را حفظ کنم لبخندی زدم و زیر لب صلوات فرستادم فوت کردم سمت خودم و ایلزاد
خندید و گفت
_چیه نکنه تو هم خرافاتی شدی؟
اخمام تو هم کشیدم و گفتم
_ مگه صلوات فرستادن خرافاتی بودنه؟
دستاشو برد بالا و گفت
_عذرخواهی می کنم منظورم این جوری نبود بهش فکر نکن انشالله به سلامتی میرسیم
مگه قراره چه اتفاقی بیفته تو این مسیر ۴۵ دقیقه ای
لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم و ازش خواستم حواسش به جاده باشه
در حینی که داشت رانندگی میکرد چندبار صدام زد و حرف زد من سعی کردم کوتاه جواب بدم تا حواسش به کارش باشه ولی انگار قصد آرام گرفتن نداشت هر بار چیزی میگفت تا من رو بخندونه یا اذیت کنه
خودم را بی تفاوت نشون دادم تا هم ناراحتش نکرده باشم و هم جلوی حرف زدن هاش رو بگیرم انگار بچه شده بود و بار اولش بود که من را می دید خودش هم چند بار اعتراف کرد و می گفت
_انگار بار اولی که کنار قرار میگیرم اصلا انگار نه انگار که یک سال دارم اذیتت می کنم و تو هم فقط حرص میخوری الان دوست دارم فقط حال تو بگیرم نمیدونم چه حسیه شاید از خوشحالی زیاده چون هیچ وقت فکر نمیکردم که تو این موقعیت قرار بگیریم
_فکر می کنم زیادی جدی گرفتی قضیه رو آقای وفایی ما فقط داریم نقش بازی میکنیم
قهقهه ای زد و گفت
_برای این حرفا دیر شده خانم خانما شما الان همسر رسمی و شرعی بنده هستی پس حرف اضافی ممنوع
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️ #کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞