eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
○° •| مراقـب‌باش‌تو‌مـجـازی...🖐🏻 زندگیتـو فڪرتو آینـدتـو دینـتـو دلـتو دلـتو دلــــــتو نبـآزے... ):🚶🏻‍♂💔 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
○° -تو در‌تمامِ‌زبان‌هآ ترجمہ‌ی لبخندۍ ؛ هرکجای جہآن‌کہ‌تورا‌بخوانند گُل ازگلشان‌میشکفَد💜••• کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت95 کل مسیر تا برسیم به بیمارستان مهدی دستمو گذاشت
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 با همراهی رضا رفتیم سمت در اتاقی که راضیه رو منتقل کرده بودن اونجا کسی پشت در نبود قدمهامو آرومتر کردم تا رضا زودتر از من بره که مبادا اشتباهی برم جای دیگه بیا درسته بقیه رفتن داخل اتاق لبخندی زدم و پشت سرش وارد اتاق شدم که با ورود ما همه برگشتن سمتمون مامان با اخم غلیظی اومد سمتم سلام کردم و خواستم احوالپرسی کنم که مامان آرنجمو گرفت کشوندم بیرون از اتاق شوکه به مامان نگاه کردم تو دیشب رفتی کجا؟ خونه انگشت اشارشو اوورد سمت صورتم و تشر زد بدون اجازه من؟ مهدی زنگ زد بهتون لباشو چپ کرد و جواب داد وقتی خانم سوار ماشین بود مهدی زنگ زد اره چشمامو تو جا چرخوندم و با پوف کلافه ای گفتم مامان قبلت راحتتر اجازه میدادی با مهدی اینور اونور برم اره قبلا دلم نمیترسید که دارم کبریت و پنبه رو کنار هم قرار میدم پوزخندی زدم مامان کبریت پنبه برای لیلی و مجنونه نه من و مهدی که به اجبار کنار هم قرار گرفتیم خیالتون راحت باشه هولم داد سمت اتاق و با لحنی که کم نیاوورده باشه زیرلب گفت خوبه خوبه زبون درازی میکنه تقریبا پرت شدم تو اتاق و اولین بار نگاهم افتاد به صورت رنگ پریده ی راضیه با چشمهای بسته بابابزرگ و دایی محسن مشغول صحبت بودن زن دایی و مامان مهری کنار همدیگه رضا و خاله سهیلا هم پچ پچ میکردن کنار تخت راضیه صندلی خالی بود رفتم کنارش نشستم و دست بی جونش رو توی دست گرفتم به لبام نزدیک کردم و بوسید تو دلم شروع کردم به حرف زدن باهاش بقول احسان سلام قرص قمر سلام ماه شب چهارده خوبی رفیق شفیق خوبی خواهر نداشته؟ دورت بگردم غریبه بودم که نیومدی و نگفتی و نکوبیدی تو سرم غم و دردتو؟ لایق ندونستیم؟؟ مشغول حرف زدن بودم که آروم آروم چشماشو باز کرد خاله که منتظر همچین لحظه ای بود دوید و اومد کنار پاره ی تنش بهوشی مامان؟ دایی محسن خشک خطاب به خاله گفت سهیلا سوال پیچش نکن خاله گریه کنون درحالی که میرفت بیرون جواب داد پاره ی جیگرمه دارم میسوزم دایی سری تکون داد و در واکنش به حرف خاله گفت من برای خودش فکر میکنه دشمنشم راضیه چشماشو چرخوند و نگاهم کرد سری تکون دادم که از گوشه چشم قطره اشک بزرگی چکید و فقط من فهمیدم درد بی درمون عشق خواهرم رو 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
گفت:تا پیـاده نروی نمی توانی درک کنی! گفتم:چه چیـزی را؟ گفت:ذره ای از شوق زینب (س) را برای زیارت دوباره بـرادر...🥺💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🖇 👀| ســكانـس اول: دخـترک شايد نمى داند و بد حجــابى مى كند تـو كــه مى دانــى نگـــاه نکـــن... 👀| ســکانــس دوم: پســرک شايد نميداند و نگـــاه مى كـــند تــو كه ميـــدانى خـودت را بپــوشان.. پى نوشت: 🧕🏻| دخــتر جـان! گــناه تو نگـــاه پسر را به دنــبال دارد... 🧔🏻| و پســر جان، نگـاه تو ترويــج مى دهد اين بى حجــابى ها را.. هر دوى شــــما مسئوليد!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🙋🏻‍♂️ 📿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
| تو دلم مونده آقا یه اربعین قدم قدم بیام حرم...😓🖤 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت96 با همراهی رضا رفتیم سمت در اتاقی که راضیه رو
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 راضیه از بیمارستان مرخص شد دوره ی افسردگی رو میگذرونه هرکدوم خواستیم بریم دیدنش امتناع کرده و عصبی شده و داد و بیداد راه انداخته و بزرگترین غایب این روزها که باعث تعجب همه شده احسان بوده و هست و همچنان سر حرف خودش مونده و حتی تلفنی حال راضیه رو نپرسیده خاله سهیلا میگه یه شبه داره کاخ خوشبختیش فرو میریزه و مامان مهری سنگ صبورش شده و پا به پاش میگه خدا بزرگه مامان ملیحه میگه باید و ان یکاد وصل کنیم به زندگیمون تا چشم بد و بخیل و حسود دور بشه و کور بشه برداره نگاه نحسشو از امید و آرزوی جوونای خانواده و اجازه بده آب خوش از گلوشون پایین بره و پدربزرگ خان کمر خم میکنه با بدبیاری های نوه هاش و دم نمیزنه و فقط منی که ور دلش نشستم سفیدن موهاشو میبینم و خطوط چروکیده شده ی کنار چشماش احسان میگه زدن زیر قول دیده و دلش برنمیگرده به عشق دختر خاله ش و من لحظه به لحظه آتیش دلم گر میگیره برای دل برادر غربت نشینم این وسط یه محمد مهدی داریم که یه تنه داره به جون میخره غم این خونه و این عمارت و این خانواده ی نفرین شده میره و چند روز انرژی جمع میکنه و میاد یه روز دخل توانش میاد و بادش خالی میشه و هرازگاهی مثل الان کم میاره میاد پشت سرم بیصدا قدم علم میکنه و تاب رو هول میده و حرصشو خالی میکنه سر زور دستش و پرتم میکنه به آسمون تا چند لحظه خلا عالم رو تجربه کنم الهه؟ دلو زدم به دریا در جواب تنها مرد راست قامت این روزهام گفتم جانم؟ تابو نگهداشت انگار تاب شنیدن این جوابو نداشت کم کم دوباره هول داد نیاز دارم چند وقتی برم یه جا که هیچکس نباشه وقتی تو کم بیاری الهه باید چیکار کنه؟ دوباره تابو نگهداشت و این بار سرشو خم کرد کنار گوشم الهه باید بخنده تا انرژی بده جون بده خون بشه تو رگهای تنها مرد راست قامت این روزهای عمارت مگه نه شاه بانو؟؟ حرفای جدیدی میزد محمد مهدی نمیزد؟ لبخندی زدم و چشمامو بستم خوشتون اومد بانو؟ لبخندم به قهقهه تبدیل شد بخند تا زندگی جریان پیدا کنه حرفاش گوشت به تنم و جون گرفتم و جون گرفتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
اگه نمیخوای پس فردا بفهمن تک دختر حاجی محمدی که بابات یه عمر سر بر افراشته بوده سر به زیر نشه؛ خودتو به آب و آتیش میزنی این خواستگاری ردیف شه! نازنین تیز نگاهش کرد با همان نگاه پر درد: _بمیرم شرف داره که با تو باشم. سر چرخاند سمت دخترک: _آبروی رفته مثل ریختن آب تو جوب می مونه، میتونی جمعش کنی؟ جمع کن خیالی نیست، فقط اون زمان دیگه نیای دم پرم که خودم ته مونده آبروی حاجی رو به باد میدم. _خیلی لجنی، امیدوارم اگه خواهر داری به بدترش مبتلا شه و همه وجودت بسوزه و بی آبرویی تونو جار بزنن تو کوی و برزن. خشم و غیرت به جوش و خروش آمده اش پشت دستی شد که بر دهان او فرود آمد: _قبل اینکه فکت بجنبه، اول از مغز پوکت کمک بگیر که هر حرفی رو نشخوار نکنی! خواهر داوود نجابت و آبروش مثال زدنیه، تو فکر خودت باش که خربزه آبه دختر معتمد محل! فقط تا پایان امشب وقت داری فهمیدی؟ حالا هم گمشو از ماشین پیاده شو https://eitaa.com/joinchat/1903755331C4f0bee0e69