eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت500 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بعد از پایان جز بی معطلی بلند شدم رفتم خونه تا چند ساعتی استراحت کنم دوباره بلند شم برم اون دانشگاه کوفتی و امتحان بعدی رو خراب کنم وقتی رسیدم خونه مامان خواب بود و عامرخان رفته بود بیرون شونه ای بالا انداختم و رفتم اتاقم دراز کشیدم کتاب امتحان رو گرفتم جلوی صورتم _خدایا نوکرتم این امتحانه ابرومونو بخر لبخندی زدم و ناخودآگاه شروع کردم به خوندن قسمتهایی که حدس میزدم مهمتره انقدر مشغله های ذهنیم زیاد شده بود که خوابم نبرد و تا خود صلاه ظهر یه کله درس خوندم با صدای اذان بلند شدم رفتم اشپزخونه برخلاف غر غر مامان وضو گرفتم برگشتم نماز خوندم بی معطلی آماده ی رفتن شدم اگر با اتوبوس میرفتم ۱.۵ ساعت دیگه میرسیدم و ریسک بالایی داشت پس معطل نکردم و اماده شدم رفتم بیرون مامان با دیدنم آرزوی موفقیت کرد و با دعایی که زیر لب میخوند بدرقه ام کرد بازهم بسم الله گفتم با قدمهای بلند زیر نور بسیار سوزان خورشید رفتم ایستگاه و منتظر اتوبوس ایستادم چند دقیقه ای بعد رسید و چون خلوت بود خیلی زود جایی زنزدیک به صندلیهای مردونه بهم رسید نشستم و با کلاه لبه داری که با خودم آوورده بودم صورتمو باد زدم ایستگاه به ایستگاه میرفت و بالاخره نزدیکی های دانشگاه متوقف شد فورا پیاده شدم خواستم برم سمت جایگاه پرداخت کرایه که آقایی زودتر از من کارتشو گذاشت ردی صفحه کلید و فورا رفت شونه ای بالا انداختم و پرداخت کردم رفتم سمت دانشگاه همون آقایی که الان حدس میزدم کرمپور باشه جلوتر از من رفت داخل دانشگاه و فورا خودشو رسوند به اتاق بایگانی برگه های امتحانی لبخند زدم با خودم گفتم _خداروشکر امروز هم فرشته ی نجاتم باهامه به خیالبافیم خندیدم و رفتم سالن امتحانات این بار بدون کشمکش وارد شدم و روی صندلیم نشستم دقیقا مقابل میز تحویل گیرنده بود چند ثانیه بعد صدای میلاد بلند شد _برگه هارو توزیع میکنیم سرتون به صندلیهای خودتون باشه ایشی کردم و خودکارمو طبق عادت بردم سمت دهانم خیلی زود یادم اومد روزه ام و برگردوندم کرمپور اومد پشت میز روی صندلی نشست و سرشو انداخت پایین پوزخندی زدم و نگاهمو دوختم به نوک کفش سفید رنگم _این چجوری میخواست مچ تغلبی هارو بگیره پوفی کردم و برگه ام رو برداشتم شروع کردم به نوشتن خداروشکر برعکس دو امتحان قبلی به راحتی جوابها رو نوشتم و بازهم زودتر از دیگران بلند شدم کرمپور ابروهاشو برد بالا و پرسید _تموم شد؟ _بله با اجازه _صبر نمیکنید استاد بیاد؟ _نیازی نداشتم مکثی کرد و گفت _موفق باشید پشت کردم بهش و از سالن رفتم بیرون مستقیم رفتم سمت سایت دانشگاه و نمره امتحان قبلیمو نگاه کردم الحمدلله به لطف کرمپور پاس شده بودم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
هـمـه یـڪ سـو و تـو یـڪ سـو چـه بـگـویـم دیـگـر...❤️' ــم😍 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
[💔🕊] . . هرڪس‌ڪه‌با‌خیال شهادت‌به‌سر بَرد بوی‌بهشت‌از نفسش مےتوان شنید:) . . رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🥀🤍🍃•• •° بعد‌از‌شهادتش،‌🕊 از‌سرڪارش‌چند‌بستہ‌ڪالا🥡 آوردند‌و‌گفتند: اینها‌براے‌مهدے‌است. او‌همیشہ‌بستہ‌ےڪالایش‌را‌ مےبرد‌براے‌خانواده‌هاے‌نیازمند.😇 وقتے‌موتورش‌را‌جلوےبیمارستان‌طرفہ بہ‌سرقت‌بردند،🙁 ناراحتے‌اش‌براے‌این‌بودڪہ‌💁🏻‍♂ وسیلہ‌ےڪمڪ‌رسانے‌ و‌هیئت‌رفتنش‌را‌برده‌اند☹️ ♥️ 🥀 رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
‌ •✨🍃• خدمتگذار‌ اهل‌ خرابات اگر‌شدۍ ایـام‌ نوڪرۍات شاهانه بگذرد...🍃 ♥️ رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
[•͜🌿] خانومشون‌گفتن‌چراچشمات‌انقدرقشنگہ...؟! گفتن‌چون‌تاحالاباهاشون‌ - گناه‌نکردم (:🖐🏽! ! رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
📲♥️ . . [من گمان میڪردمـ.. رفتنشـ‌ ممکن نیسٺ🕊 رفٺنش‌ممڪن‌شُد🥀 باورڪردنش‌ممڪن‌نیسٺ] . . -رفاقت‌تا‌شهادتــ رمان دختر شیطون_پسر مذهبی و غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت501 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بعد از امتحان چندبار تلاش کردم برم خونه نشد یعنی هربار کاری پیش میومد که منو تو دانشگاه نگه میداشت دست اخر هم از فشار روزه و سر پا ایستادن چشمام سیاهی رفت و تقریبا یک ساعت ولو شدم روی نیکمت کف حیاط بلند شدم کیفمو انداختم روی دوشم و زیر لب زمزمه کردم _چه روز نکبت باری بود گندش بزنن آروم آروم قدم برداشتم سمت بیرون از دانشگاه تقریبا خلوت شده بود هوا به سمت تاریکی رفته بود رفتم مقابل ایستگاه اتوبوس ایستادم تا وقتی نفس های اخرم تموم نشده سوار شم اتوبوس رسید و با صدای سوتی متوقف شد فقط در ورودی آقایون رو باز کرد اجبارا دور زدم رفتم سمت جلوی اتوبوس که قبل از اینکه سوار شم آقایی بی توجه به حضور من خودشو پرت کرد بالا با اخم تندی سوار شدم و دنبالش گشتم یابوی بی ادب کرمپور بود با دیدنم تعجب کرد و شرمنده سرشو انداخت پایین بیچاره متوجه نشده بود منم انقد شلوغ بود که از بوی آدمایی که تو هم پیچیده بود حالم داشت بد میشد پایین مقنعه ام رو گرفتم جلوی صورتم و رفتم کنار پنجره ی بازی ایستادم ایستگاه به ایستگاه خلوت شد تا رسیدیم به ایستگاه شاهچراغ و اخرین ایستگاه اتوبوس دوباره از همون در اولی خارج شدم سلامی رو به گنبد دادم و تغییر مسیر دادم سمت خونه حالم داشت با دیدن باقله و نخود پخته های دستفروشا دگرگون میشد با ذوق تو ذهنم تصور میکردم که مامان درست کرده باشه و افطاری بخورم بیخیال شونه بالا انداختم به افکار خودم میخندیدم که بی هوا شونه ام کشیده شد سمت عقب از ترس اینکه مزاحمی باشه و بخواد آزارم بده قالب تهی کرده بودم برگشتم سمتش با دیدن چهره ای ایلزاد مثل بادکنکی که بی هوا سوزن بزنن و بادش خالی بشه با پوفی، ترسم خالی شد _دنبال دزدی؟ به قدری عصبی و اخمو بود که جای شوخی و مزاح نذاشته بود _علیک سلام _سلام پشت کردم بهش ولی ساکت نشدم _من نمیفهمم مگه تو خونه زندگی نداری که راه به راه اینجایی؟ یکه خورد و شوکه اومد مقابلم ایستاد _چه اتفاقی افتاده که زبونت انقدر دراز شده و بی ادب شدی؟ چشمامو چپ کردم و جوابی ندادم _الهه خانم با شما هستم ایستادم و هجی کردم _من ... از تو ... بدم .. میاد ... بفهم لطفا اخم کردم و بی توجه به حضورش تند تند قدم برداشتم رفتم سمت خونه و خیلی زود رسیدم درو باز کردم عصبی وارد شدم پشت سرم اومد داخل کفشامو از پا کندم و رفتم تو هال که صدای اذان مغرب بلند شد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت502 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) از همونجا صدا زدم _مامان؟ صدای زمزمه الله اکبرش میومد میدونستم لباس نماز و چادر سرشه نیازی به حجاب نداره _جانم دارم نماز میخونم نگاهی به ایلزاد انداختم که اومده بود داخل و کلافه ایستاده بود وسط هال _مهمون دارید با مهربونی همیشگی گفت _خوش اومد مادر الان میام پوزخندی زدم و جوری که ایلزاد بشنوه گفتم _اگه میدونستین کیه که نمیگفتین خوش اومد ایلزاد خواست جوابی بده که مامان رسید متعجب نگاهی به ایلزاد و بعد به من کرد _سلام همین خشک و خالی خداروشکر میکردم که مامان دیگه هیچ احترامی براش قائل نیست _سلام زن عمو ببخشید بی اطلاع مزاحم شدم _چرا؟ ایلزاد پرسید _چرا چی؟ _چرا اومدی اینجا بی خبر؟ دستی تکون داد _اومدم الهه رو ببینم مامان چادرشو جمع کرد اومد جلوتر _الهه دیدن داره مگه؟ یه هفته نیست اومدیم شیراز با حرص گفت _زن دایی _نگو زن دایی به من ایلزاد خان _چشم مامان رفت روی مبل نشست و دعوت کرد ایلزاد هم بشینه منم که کلا ادم نبودم لنگه پا ایستاده بودم _من فکر میکردم سیاه کمر که بودیم حرفامونو زدیم، نزدیم؟ _نه زن د ... نه ملیحه خانم کدوم حرف تا جایی که یادمه داشتیم قرار مدار عروسیو میذاشتیم _دیدی که الهه گفت نه ایلزاد عصبی شد _مگه دست خودشه؟ مامان صداشو بلند کرد _پس دست کیه بی چشم و رو؟ ایلزاد دست کشید تو موهاش همزمان اقا عامر رسید و متعجب بالای سرشون ایستاد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️ ⛔️ رمان دختر شیطون پسر مذهبی_غیرتی 👇 http://eitaa.com/joinchat/900726793C72e4b375b3 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||