eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت128 #نویسنده_سیین_باقری چشمامو باز کردم نور سفید ر
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 انقدر جوابی ندادم که ناامید بلند شد از اتاق رفت بیرون و تا شب دیگه کسی سراغی ازم نگرفت نزدیکای غروب بود که در باز شد و از گوشه ی چشم بابا رو دیدم با قدمهایی نا مطمئن اومد کنار تخت با دیدن چشمهای بازم گفت بیداری پسر؟ نگاهم رو از سقف نگرفتم بیدارم با شنیدن صدای خش دارم خودمم جا خوردم چه برسه به بابا پروانه اومده باهاش حرف نزدی اخمی کردم دلم نمیخواست ناراحت بشه تو قوی تر از این حرفا بودی پسری که از ۱۵ سالگی از باباش جدا شده بیدی نیست که با این بادا بلرزه طعنه میزنی حاج محسن سرشو بالا گرفت چندبار سیبک گلوش بالا پایین شد معلوم بود بغض قورت میده نامهربون بود ولی پدر بود و خبطش با اختیار خودش نبوده خم شد روی صورتم و با صدای بمی اطمینان داد بهم من پشتتم تا دنیا دنیاست چشم بستم تا اشکهای سمج این روزها بیشتر از همیشه غرورم رو در هم نشکنن و رسواترم نکنن بابا پا تند کرد و رفت بیرون پشت بندش پرستاری با سینی قرص و دارو وارد شد خوش اخلاق بود یا قصد نخ دادن داشت رو درست حسابی متوجه نشدم سلام تک پسر اقای صبرایی صداش از بینی در میومد خشک و بی میل جواب دادم سلام الحمدلله حالتون رو به بهبوده امروز فردا مرخص میشین بعد چشماشو تو کاسه چرخوند و با لحن بی مزه ای گفت چیشده که همزمان هم شما هم دختر عمه تون اومدین مهمون ما شدین؟ صد البته که تاج سرین ولی ... یقینا منظور از دختر عمه الهه بود از دیشب دیگه ازشون خبری نداشتم و مامان و بابا هم چیزی دربارشون نگفته بودن نذاشتم پرستار پرچونه حرفاشو ادامه بده با عصبانیت پرسیدم الهه وفایی؟ با اخم و البته کمی تعجب با لحن چندان دوستانه گفت بله خانم وفایی جوابشو دادم لطفاً به رضا بگین بیاد رو برگردوند و با تاکید گفت آقای دکتر رضا ... نذاشتم ادامه بده گفتم بله خودشون لطفاً بگین سریع تر بیان اینجا از روی حرص چشمی گفت و رفت بیرون مدام با خودم تکرار می کردم چی شده که الهه رو آوردن بیمارستان یا مریض شده چه اتفاقی براش افتاده هرچند که من دیگه حق فکر کردن به الهه را به طور خصوصی نداشتم ولی به هر حال دختر عمه ای بود که سعی کردم همیشه حامی باشم و ازش حمایت کنم و ندارم لبخند از روی لباش بیرون بره باید جویای احوالش میشدم هرچند که توی دلم بلوایی به پا بود که فقط خدا علتشو میدونست طولی نکشید که رضا وارد اتاق شد با لبخند دلگرم کننده‌ای دست روی شونه ام گذاشت و گفت جانم محمدمهدی خوشحال شدم گفتی با هم کار داری بالاخره شما لب باز کردی و به حرف اومدی خدا رو شکر کدوم تخم کفتری اثر گذاشته بیحوصله از بی مزه بازی رضا جواب دادم میشه بگی ال ... الهه چرا اومده بیمارستان؟ لبخندی از سر دلسوزی زد تشنج کرده دایی آوردش چشمامو بستم و روی هم فشار دادم الان چطوره؟ خوبه فردا مرخص میشه با بی رحمی گفتم میتونی بری بیرون رضا مکثی کرد و رفت بیرون در دل نالیدم چه زندگیت بی بها شده مهدی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
«🌻🌱» . . [‏هُوَالَّذِی‌أَنزَلَ السَّکِینَةَ‌فِۍقُلُوبِ‌الْمُؤْمِنِینَ...] . و مَن‌خدا...♥️✨ فقط‌وفقط،من‌مۍتوانم آرامش‌را در دل‌هایتان بریزم آنوقت‌شما‌کجاهاڪه‌دنبال نمۍگردید...!! . . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
این روزها، زیاد در شهر باد می‌وزد...! حتما می‌خواهد از راه دور، سلام ما را به "حرم" برساند✋🏻 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
••📔🖇•• امام حسین(؏)؛ هر کس حق معبودیت خدا را به جا آورد ، خداوند بیش از حدّ انتظار و کفایتش به او عطا می کند.💫 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
⌈🖤☁️🕊⌋ نظرۍبہ‌ڪارِمن‌ڪن ڪہ‌زِدست‌رفتہ‌ڪارم بہ‌ڪسم‌مڪن‌حواݪہ ڪہ‌بہ‌جزطُ‌ڪس‌ندارم(:"💔 🌱 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
••🖤•• [یه جوری علی‌وار زندگی کن که بشی یکی از سربازایِ امام زمان(عج) پس از همین الان روی خودت کار کن‌] وصیت شهیدمحسن‌حججی‌به پسرش کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
هیهات اگر یار بخواهی و نباشم✋🌿 ❤️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
‌ میدونۍ‌بَدتراز جاموندن از چیه؟! اینڪہ‌رفته‌باشۍڪربَلا ... ولۍڪربلایۍنشده‌باشۍ ! نرسۍبه‌اون‌چیزۍڪہ‌بـراش رفته‌بودۍ...↶ خیلیها«میرن»اما«نمیرِسن»! مثل‌خیݪیامون... - نہ؟! کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
⊰•💞°🤭•⊱ . بہ‌سینہ‌تا‌نفسۍهست‌بۍقرارتوام♥️✨ . کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
❝🌱••• شہرِمن‌پُرشده‍ ازخَنده‌هآیَت میدانم‌ڪ‍ہ‌نگآهت جواب‌دِلتَنگے‌هاۍ مارامیدهد (:"💔 کاش‌میشد‌کہ‌〖طُ〗 بامعجزه‌اۍبرگردی ! کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه #پارت129 #نویسنده_سیین_باقری انقدر جوابی ندادم که ناامی
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 مامان کنارم نشسته بود و قاشق قاشق ژله ی بد طعم بیمارستان رو میذاشت دهنم تا گشنگی چند وقته ام جبران بشه سرمو عقب کشیدم تا بگم کافیه مامان دلسوزانه دستمالی کشید دور لبم و گفت بخور الهه جون بگیری این چند وقته انگار ۱۰ کیلو وزن کم کردی کافیمه مامان بخدا خیلی بدمزه است من خوبم اومدم خونه همه چی میخورم مگه دایی نگفت تا ظهر الان ساعت دهه کی میریم؟ قبل از اینکه مامان بتونه جوابی بده زن دایی اومد داخل با لبخند تصنعی گفت میتونی لباستو بپوشی عزیزم کم کم میریم مهدی هم اماده شده با شنیدن اسم مهدی دلم یه جوری شد با غم سرمو انداختم پایین و مشغول بستن دکمه های مانتویی شدم که مامان انداخته بود روی شونه ام مهدی رو به راهه پروانه؟بمیرم این چند روز نذاشتن برم ببینمش زن دایی دست انداخت دور شونه ی مامان بچه م داغونه ملیحه لب باز نمیکنه حرف بزنه میترسم دوباره سکته کنه جوری با تعجب گردن چرخوندم سمت زن دایی که صدای رگ به رگ شدن رگهای گرودنمو شنیدم چییییی؟؟ زن دایی با پنج انگشت کوبید تو صورتش یا امام هشتم خبر نداشت؟ با زاری گفتم چیشده مامان مهدی چیشده؟ مامان اومد جلوتر بغلم کرد خطر رفع شده مامان داره میاد خونه اونم سکته خفیف بوده اشکم جاری شد در دل نالیدم بمیرم برای غربت دلت بمیرم برای تموم مردونه هایی که خرجم کردی مهربون فامیل گریه نکن الهه حال خودتم خوب نیست زن دایی چه دل مهربونی داشت که جوونش روی تخت بیمارستان به خاطر من پرپر شده بود و همچنان محبت خرج من میکرد ببخش عزیزم باور کن همه چی خوبه مگه آروم میشد دلی که هوای دیدن حامی روزهای بدش رو کرده بود لباسامو پوشیدم و اماده رفتن به خونه بودیم تو راهرو بیمارستان با دایی و رضا و مهدی که با کمک رضا قدم برمیداشت رو به رو شدیم رضا پیش دستی کرد خوبی سوگلی؟ نگاهم به مهدی بود که نگاهش زمین و سوراخ میکرد و حاظر نبود سر بالا بیاره مامان رفت سمتش دورت بگرده عمه بلا ازت دور باشه تاج سر از لبش آوایی که شبیه به خدا نکنه بود بیرون اومد احسان از دور پاکت دارویی تو دستش بود اومد سمتمون الهه هم اومد؟ خوبی داداشی؟ سرمو تکون دادم پاکتی رو داد دست زن دایی و پاکتی دست مامان بعد هم هدایتمون کرد سمت ماشین مهدی 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🎭 @fotoactor 🎭 🍂 @elahestory 🍂 💑 @khateratezanane 💑 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°