🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت291 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت292
#نویسنده_سیین_باقری
دستی به صورت راضیه کشیدم و زیر لب گفتم
_برو شوهرته دوسِت داره مطمئنم اذیتت نمیکنه برو
با صدای لرزونی گفت
_میترسم
_نترس خواهری احسان دوسِت داره فقط الان عصبانیه تو میتونی خوبش کنی نترس برو
تا دم در اتاق احسان همراهیش کردم میدونم عاقبت خوشی در انتظارش نیست هرچند که احسان دوسش داشت اما من برادر خودم رو بهتر میشناختم موقع عصبانیت فقط آزار و اذیت میتونست آرومش کنه
با استرس رفتم سمت اتاق مامان منتظر اجازه نموندم درو باز کردم دنبالش گشتم ولی نبود
با همون سر و وضع باز رفتم پایین ماهرخ خانم درحال صحبت با خانمی بود با دیدنم با چشمهای گشاد شده دوید سمتم
_دختر چرا با این وضع اومدی بیرون سالنا پر کارگر شده
_مگه چخبره ماهرخ خانم؟
_بابابزرگت سر ناهار وعده داره براتون میگه برو تو اتاقت اگه میخوای بیرون هم با وضع درست بیا
پشت کرد بهم رفت سمت اون خانم که صداش زدم
_ماهرخ جون مامانم کجاست
جواب داد
_نمیدونم اول صبحی گفت میره فاتحه ای برای داییت بخونه
_چیییی داییم؟؟؟
با دادی که زدم ماهرخ اومد سمتم بازمو گرفت کشوندم سمت طبقه بالا
_الهه جان چرا متوجه موقعیتت نیستی میگم کارگرای آقا اومدن اینجا رو جمع و جور کنن
همونطور که از پله ها میرفتیم بالا ازش پرسیدم
_برای داییم فاتحه بخونه؟ کدوم داییم؟؟ دایی محسن طوریش شده؟
متوقف شد با دهانی باز نگاهم کرد
_دایی .. داییت یعنی چیزه دایی خودشو میگم
اخمی کردم و چند لحظه نگاهش کردم مامانم که دایی نداشت اصلا چی میگفت
پا تند کردم سمت اتاق احسان بدون اینکه فکر کنم چند لحظه پیش راضیه رو فرستادم پیشش و چیشده بود در اتاقو با شتاب باز کردم
راضیه روی تخت نشسته بود احسان کنار پاش زانو زده بود و دست راستش روی گونه ی راضیه بود
با دیدن من از جا پریدن و با تعجب نگاهم کردن تا وقتی متوجه موقعیت اونا بشم ماهرخ خانم هم رسیده بود
فورا در اتاقو بستم با نفس هایی که ریتم تند گرفته بود تکیه زدم به پشت در و همونجا سر خوردم نشستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🔅#امام_صادق عليه السلام:
✍️ السَّعيدُ مَن وَجَدَ في نفسِهِ خَلوَةً يَشغَلُ بها
🔴 خوشبخت، كسى است كه براى نفس خود خلوت و فراغتى يابد و به كار اصلاح آن پردازد.
📚 بحارالأنوار، جلد ۷۵، صفحه ۲۰۳
#حدیث💫
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اگر تو نتوانی بخندی ، 🍂💛
برقصی ، آواز بخوانی،
زندگیت مانند یک کویر است.
زندگی باید مثل باغی شود 🍂💛
که در آن پرندگان آواز میخوانند
گل ها شکوفه می دهند
و درخت ها به رقص در میآیند ، 🍂💛
جایی که خورشید با شادمانی برخیزد.
این یکی از بزرگترین حماقت های بشر است
که در دنیا هیچ دانشگاهی هنر زندگی کردن ،
هنر عشق ورزیدن 🍂💛
و هنر شاد بودن و مراقبه کردن را
به مردم آموزش نمیدهد . . .! 🍂💛
تمام چیزهایی که در دانشکده ها تدریس میشوند
نمیتوانند به تو احساس شوخطبعی بدهند . . .
بهجز عشق نيايشی نيست!🍂💛
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
✨محمودرضا
همیشه #معطر بود...
همیشه #شیک میپوشید...
بسیار چهره ی دلنشینی داشت و همین چهره و #اخلاق پسندیدهاش برمحبوبیتاش میافزود.
✨همیشه مورد توجه دوستانش بود ، انقدری که حتی زمانی که #خوابیده بود از او عکس میگرفتند!!!
✨گاهی وقت هاکه بچه ها کسل یا بیرمق یا غمگین بودند؛ میآمدند و با محمودرضا هم صحبت میشدند و اصلا انگار تماااام غمهاشون رو #فراموش میکردند...
💢به نقل از همرزم شهید
#شهید_محمودرضا_بیضایی💞
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#سخن_بزرگان 🕊
#حاج_اسماعیل_دولابی :
یک وقت نگویید هرچه دعا میکنیم
مستجاب نمیشود اگر خدا نمی خواستشما نمیتوانستید دعا کنید.
وقتی باحال دعا باخدا حرف میزنیم
این راخدا خواسته که نصیب ماشده
است بیجهت دست ها را بالا
نگرفته ایم خودش اول اجابت کرده
بعد ما دعـا کردیم.
#پروفایل 🕊
کانالهاۍ رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
بـاید بفهمیم دنیا
محضرخـداست
بفهمیمدنیاراهاست
به #مقصدخـدا 🦋
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت292 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت293
#نویسنده_سیین_باقری
چند ثانیه بعد احسان با احتیاط درو باز کرد
_چخبره الهه
از جا بلند شدم رو به روش ایستادم بدون معطلی پرسیدم
_ماهرخ خانم میگه مامان رفته برای دایی فاتحه بخونه مگه دایی محسن چیشده؟
احسان با شتاب سرشو اوورد بالا و ماهرخ خانمو نگاه کرد
ماهرخ هم با دستپاچگی گفت
_متاسفم
منتظر جواب نموند و از پله ها رفت پایین
برگشتم سمت احسان و سوالی نگاهش کردم
کلافه سرشو تکون داد و با بیحوصلگی گفت
_چیو میخوای بدونی؟
_اینکه مامان رفته کجا
بیحوصله تکیه زد به چارچوب در و جواب داد
_رفته سر قبر دایی
هینی کشیدم و گفتم
_زبونتو گاز بگیر
خندیدو گفت
_ما یه دایی دیگه هم داشتیم که فوت شده
راضیه همونطور پریشون اومد کنار احسان ایستاد
_قبل از اینکه ماها به دنیا بیایم کشته شد
همزمان منو راضیه دست گذاشتیم روی دهانمون
_بابا نادر اونو کشته البته ابهام وجود داره
هربار که احسان اطلاعاتی درباره گذشته میداد جوشش مایع تلخی رو ته گلوم احساس میکردم
ناباور گفتم
_با .. بابا قاتل بوده؟
پوزخندی زد و گفت
_قاتل اونموقع با الان فرق داره
چند ثانیه مکث کرد و دوباره ادامه داد
_دایی مهدی سهوا باعث میشه بابای ایلزاد بمیره خب وقتی یه ادم از طایفه ای کشته میشده دیگه ساکت نمیموندن انتقام رو به روش خودشون میگرفتن قانون و منطقی هم نداشتن
مامان رسید چادرش خاکی بود و چهره اش خسته
_داری قصه ی باباتو میگی؟
احسان پوووفی کشید و سرشو تکون داد
_گفتی بابات داییتو کشته؟
احسان تخس جواب داد
_بابا نکشته افراد غریبه کشتن
مامان پوزخند زد و کنار دیوار سُر خورد
_بابات وقتی فهمید من کسی دیگه رو دوست دارم و اونم منو دوست داره طمع کرد خودشو به آب و آتیش زد تا خودشو برسونه به من و داغ این عشق رو به دل عقیله و برادرش بذاره
_عقیله مادر مهدی؟
مامان سرشو تکون داد
_عقیله و عامر کارگر خونه ی ما بودن ولی از بزرگیشون شدن سرور خونه
عقیله شد عروس عمارت و عامر خودشو جا داد تو دل اهالی ولی از بد روزگار بابات پیداش شد
احسان با تشر گفت
_مامان نادر خان حتی اگه عشق شما نبوده باشه بابای ما بوده
مامان انگار حرف احسانو نمیشنید
_عامر خودشو کشوند کنار من به نادر جواب مثبت نداده، جمشید اومد عمارت و گفت زمین رعیتو گرفتیم بابا گفت بشرطها و شروطها ناصرو فرستادن مامور مالیات مهدی شد مامور نظارت
سر زمین گلاویز میشن و از بد خواهی دنیا ناصر میمیره
آهی کشید و ادامه داد
_ناصر که مرد جمشید و نادر آتیشی شده بودن ب ای انتقام میگفتن یه نفر گرفتین یه نفر میگیریم
دو سال طول کشید مهدیو زیر نظر داشتن ترسیدیم
صادق خان گفت خون بس کنید
کی بیچاره تر از ملیحه
سر ماه ملیحه رو برداشتن بردن عمارت وفایی
رخت عروسیش به دو روز نکشید شد رخت عزای برادر بزرگترش
_نادر خان که خون بس گرفته بوده مامان چرا باید دایی رو میکشت؟
پوزخند زد و جواب داد
_کینه جوری تو دل آدم رخنه میکنه دختر سه روزتو صیغه ی ۹۹ ساله ی کسی میکنی که نمیدونی بزرگ که شد چیکاره میشه
دست به زانو بلند شد و گفت
_تخم کینه ریشه میدونه هفت نسل آدمو میسوزونه
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
سر و سامـان بدهے
یا..
سر و سامـان ببرے
قلب♥️مݩ سوے
شمـا..
میل تپیدݩ دارد..
#حسیݩجانـم🍃
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
[🧡🍂]
.
رفیق شهـید یعنے:
تو اوج نا اُمیدی
یہ نفر پارتے بین ـتو و ـخدا بشہ!😍
وجوری دستت رو بگیره
ڪہ متوجہ نشے :)🍃
.
#محمدرضادهقانامیری♥️🌚
.
-رفـاقـت تا شهــادت
.
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| مقاممعظـمرهبرے
این آقا هم، بدنش خـاک خواهد شد..،
خوراک مـار و مـور خواهد شد..،
و جمهورےاسلامے همچنان
خواهد ایستاد . . .🌱
#افول_آمریکا✋🏼
#ترامـپ
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🎭 @fotoactor 🎭
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2