🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت343 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت344
#نویسنده_سیین_باقری
آهی از دلش بلند شد و با ناراحتی گفت
_اون روزها اگه کسی که دوسش داشتم سهم من نشد، من رعیت زاده بودم و اون ارباب
دایی مهدیت اگه به عشقش رسید چون اون ارباب بود و قدرت داشت
من نمیتونستم تلاش کنم و حرف بیارم رو حرفای اقا صادق چون ناتوان بودم ملیحه رو از خودم ناامید کردم ملیحه هم میتونست مثل تو فرار کنه میتونست مخالفت کنه ولی اقا صادق یکی شبیه جمشید نبود حرمتش خیلی بالاتر بود
نگاهم کرد
_اقا صادق اجبار نکرده بود اگه ملیحه رو باخت سر زمینای رعیت باخت و سر خون بس شدن ناصر وگرنه ملیحه رو ارزونی نمیداد به نادر که کل شهر خبر داشتن از فسق و فجورش
_عامر خان بعد از اینکه مامان شد عروس حجله ی نادر چیکار کردین؟
لبخند دردناکی زد
_شب عروسی که کل سیاه کمر ترکیده بود از سور و ساط و پایکوبی جشن دوتا خانزاده تو اون هوای سرد رفتم تا صبح تو چشمه شنا کردم تا از حال بدم کاسته بشه صبح اومدم از عقیله خداحافظی کنم برگردم شیراز اینجا یه دایی داشتم که میتونستم بهش تکیه کنم، ولی وقتی برگشتم عمارت دیدم سیاهه مهدی رو به تن کردن و خواهرم مونده و یه بچه ی چند روزه و واژه ی بیوگی
تپش قلب گرفته بودم
_وقتی رفتم دیدم عقیله بچه به دست وسط عمارت نشسته خاک از زمین برمیداره میریزه روی سرش خودش کنارش نشستم یه عمر غریبیمونو زار زدم
سرشو بلند کرد
_به همین راحتی مهدی از بین رفت و چون کسی ندیده بود چجوری سر زمین کشته شده، انتقامی هم براش نگرفتن عقیله موند و بچه اش
چند روز بعد خواستم ترک سیاه کمر کنم و پشت کنم به خواهرم و تمام خاطراتی که اونجا داشتم، محسن گردن کشید که میخواد تهران یا عقیله بیاد یا بچه اش
نگاهم کرد
_عقیله خانوم تر از این بود که هوو بشه بر سر پروانه ای که جز خوبی ازش ندیده بودیم
مهدی و عقیله زودتر عقد کردن ولی پروانه و محسن زودتر ازدواج کردن رفتن سر خونه زندگیشون ولی از خواست خدا بی بهره شدن از بچه
_چون بی بهره شدن دایی محسن بچه ی عقیله رو گرفت؟
_نه چون چشمش پی عقیله بود فشار بهش وارد کرد که یا بچه یا خودتم بیا ولی عقیله نرفت تنها موند تو سیاه کمر با قبر داماد جوونش
از روی صندلی بلند شد
_هی دنیا چه کارا با ادم میکنه بعد از اون عقیله هیچوقت ازدواج نکرد خواستگارای زیادی تو سیاه کمر داشت حتی همون صابر که از زن دوم جمشید خان بود ولی یه کله نشست و گفت من تنها نیستم بچه ام محمد مهدی بزرگ میشه میاد سراغم میبینمش
عامرخان انگار کم اوورد کمرش خم شد از یاداوری گذشته بدون حرف بلند شد رفت بیرون دلم نمیخواست اجبارش کنم بقیشو برام بگه منم بلند شدم رفتم خوابیدم تا فردا صبح آماده باشم برای رفتن به دانشگاه جدید
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
#پروفایل_طوری 🖼✨
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
عاشق شوید ...
مانند علۍ ؛ مثل فاطمه
عشـــق یعنی اینڪه زهرا(س) هر سحر قبل نماز
ساعتۍ محو تماشای علۍ(ع) میایستاد ...🥀
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🖇^^
توبہدادمبرسایعشـــق
کہبااینهمہشوق...
چارهجزآنکہ
بہآغوشِتوبگریزمنیست(:
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
کمکمدارد
حقیقتدنیا،رومیشود
وهمہمیفهمیم
آنچہراڪہبایدپیشترهامیفهمیدیم!
وحشتِدنیایِبیتـو
بیشازوحشتدنیایکرونازدهیامروزاست!
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
•|زیباترینصوتها|• - @mataleb_mazhabi313 .mp3
4.24M
∞♥∞
🎼صُوْتِسُلِیمٰانهَایِمُلْکٍدٍلٍمٰا :)
[🌙]
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت344 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت345
#نویسنده_سیین_باقری
دیگه به وضعیت زندگی در شیراز عادت کرده بودم هرروز صبح میرفتم دانشگاه و تا ظهر یا غروب برمیگشتم اوایل عامر خان میومد دنبالم بعد کم کم خودم یاد گرفتم با اتوبوس یا تاکسی برمیگشتم خونه
مامان هم به زندگی بدون من عادت کرده بود انگار الهه ای وجود نداشته یا مرده پوزخندی زدم به افکارم و با شدت بیشتری برگهای زیر پامو له کردم
هوای پاییز و زمستون رفته بود و کم کم هوای بهاری و زیبای شیراز از درختهای سبز و سر به آسمون کشیده معلوم بود حتی بوی گل و گلاب و غوره شیرازی رو میشد تو تمام نقاط شهر احساس کرد
آخرین کلاس ترم قبل از عید بود و هر دانشجویی که میدیدم شوق برگشتن به خونه و گذروندن تعطیلات عید در کنار خانواده رو داشت
دفتر کلاسوری قهوه ای رنگم رو بغل گرفتم و عینک گرد و دایره ای که جدیدا خریده بودم رو از جعبه در آوردم گذاشتم روی چشمم عامر خان میگفت شدم شبیه خاله موشه
از یاد آوری اولین باری که پوشیدم و این کلمه رو بهم گفت خندم میگیره چقدر حالم گرفته شد ولی بعدش بهم این اطمینان رو داد که خانم دکترا باید همین عینکارو بزنن
آهی کشیدم و رفتم سمت کلاس ۳۰۴ کلاسهای عمومی بسیار شلوغ بود و کلافه کننده درس ایمه و معصومین داشتیم استاد طلبه ی مهربونی بود که فاصله ی سنی زیادی باهامون نداشت و بقول خودش، هنوز علامه نشده بود
وارد کلاس شدم مثل همیشه اولین صندلی رو به روی استاد نشستم و دفترمو باز کردم
استاد واعظی شبیه همیشه زودتر از همه اومده بود و رو به روی تخته ایستاده بود درحال نوشتن جملات قصار زیبا
بلاخره تموم شد و با تبحر خاصی ماژیک رو چرخوند مثل همیشه نگاه به زمین و لبخند به لب گفت
_یه صدا قشنگ جمله رو بخونه
بعد از این جمله دستاشو میاوورد بالا و میگفت
_ترجیحا آقا باشه یه موقع به گناه نیوفتیم
باعث خنده ی کلاس میشد و تحمل درس برامون راحتتر یکی از پسرایی که طبع شاعر گونه داشت بلند شد و دو بیتی رو خوند
_چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده داد بکش،
هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش ...
بی هوا زمزمه کردم
_چقدر غمگین
انگار شنید لبخند نمکینی زد و جواب داد
_رسم تَرک نابهنگام رسم جدایی بیخبر همین غمگین شده خانم وفایی
تکونی خوردم و خودمو جمع و جور کردم نگاهی بهش کردم که هچنان لبخند به لب داشت و چند ثانیه کوتاه نگاهم کرد
طلبه ی جوانی که هنوز ملبس نشده بود یا لباس نمیپوشید پیراهن سفید یقه گرد پوشیده بود که کناره هاش اشعاری نگارش شده بود و شلوار مردونه ی مشکی با داشتن ته ریش کوتاه و مرتب حالت روحانی تری گرفته بود.
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
چادر نمازت سایه روی سرم - @Maddahionlin.mp3
5.63M
⇆◁❚❚▷↻
چادرنمازتعمریہکہباورمہ🖤(:
#آقامحمدحسینپویآنفر | #فاطمیھ!
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#لبیڪیافاطمهﷺ💔
اندازهے
تمامنفسهاےخستهات؛
#مــادر
بهمننفسبده
تا #نوڪرے کنم
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2