eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت361 #نویسنده_سیین_باقری
سلام دوستان گلم پارت جذاب بعدی رو تا چند ساعت دیگه میزنیم این کانال بخونید😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2321940537Ce7fa13714a سوپرایزی و خارج از نوبت برای دوستانی که تمایل دارند زودتر بخونن🌱
پارت بارگذاری شد بخونید دوستانم😍
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت361 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) *محمدمهدی* بعد از سال تحویل وعده حرکت به سمت سیاه کمر داشتیم و الان دو ساعتی میشد که تو جاده بودیم بابا و مامان تو ماشین من بودن مریم و همسرش هم پشت سرمون میومدن از اینه ماشین نگاهی به مامان پروانه انداختم که از شیشه جلو بیرون رو نگاه میکرد انگار سنگینی نگاهمو احساس کرد که سرشو آوورد بالا و نگاهم کرد چشمکی براش زدم با گذاشتن انگشتام روی لبم و برداشتنشون بوسه ای برای چشمهای زیباش فرستادم بابا متوجه حرکت لوسم شد با جدیت گفت _مگه بچه ای پسر خوبه ۳۰ سالته نگاهی به مامان انداختم و همزمان خندیدیم _محسن چه حرفیه چیکار بچه داری؟ _بچه چیه خانم اگه ازدواج کرده بود دوتا همسن خودش داشت هیچوقت درگیر ازدواج نبودم تا زمانیکه الهه رو از چنگم بیرون کشیدن آه حسرت باری کشیدم و بی توجه به چشم و ابرویی که مامان محض تشر به سمت بابا میومد گفتم _عروسی احسان چندم بود مامان؟ مامان با خوشرویی جواب داد _مامان جان عمه ات گفت ۳ عید حالا نمیدونم قطعی بوده یانه بابا با پوزخند گفت _نکنه میخواین برین عمارت جمشید جشن و پایکوبی؟ نگاهی سمت مامان کردم _میگین احسانو تنها میذارید؟ عصبی شد _همونموقع که دست خواهرشو با بی غیرت بازی گرفت برد تو دل چنتا نانجیب باید فکر تنهاییشو میکرد مامان مثل همیشه مهربونی به سنگ زد _نگو محسن اونم مجبور بود تو که قرار داد باباتو جمشید رو یادته دستی تکون داد د بیخیال جواب داد _یادمه که میگم جمشید غلطی نمیتونست بکنه ملیحه جوونیشو کرده بود اینکه احسان چرا الهه رو طعمه کرد از خودش باید پرسید _چه طمعی میتونست داشته باشه چرا تهمت میزنی محسن؟ مهربونی مادرای من همیشه بیش از حد بود اون از عقیله که ایلزاد راه میداد تو خونه اش این از پروانه که از عامل اصلی مشکل من دفاع میکرد بین راه به کل کلهای بین مامان و بابا سر شد تا وقتی که پنج شش ساعت گذشت و بالاخره رسیدیم کرمانشاه رو به روی پمپ بنزین زدم کنار تا کمی خستگیم کم بشه دستامو کشیدم بالای سرم خمیازه کشیدم و همزمان نگاهم دنبال ماشین مدل بالایی رفت که با سرعت رد میشد دستم رو هوا خشک موند با دیدن عروسک سبزی که پشتش آویزون بود پس ایلزاد سیاه کمر بوده و قطع به یقین خبرایی هست اونجا تندی سوار ماشین شدم استارت زدم _خیر باشه مهدی جان بابات رفته آب بخره مشتی زدم روی فرمون و بدون اینکه جوابی به مامان بدم منتظر بابا موندم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
لا‌خیـر‌بعدڪ‌فۍ‌الحیاة‌وإنمـا أبڪۍ‌مخافة‌أن‌تطول‌حیاتۍ گـریه می‌ ڪنم.. و از‌ این‌ مۍترسم.. ڪہ‌ بۍ تـو.. زیـاد زنده‌ بمانم..🌱 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
-دوسٺ‌داشتن‌‌آدم‌هاۍبزرگ،‌ انسان‌رابزرگ‌‌می‌کند‌و‌ دوست‌داشتن‌آدم‌هاۍنورانی‌ بھ‌‌انسان‌نورانیت‌‌می‌دهد. اثر‌وضعے‌محبوب،‌آنقدر زیاد‌است‌‌کھ‌؛ آدم ‌باید‌مراقب‌باشد‌مبادا‌به‌‌افراد‌ بی‌ارزش‌‌علاقه‌‌پیدا‌کند !❛❛ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🖇 نسل ‌ما فقط‌ یه‌ چیزایی ‌از چهارده ‌خردادِ ۶۸ شنیده بود؛ تا اینکه سیزدهِ ‌دی ۹۸ رو به‌چشم ‌دید... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت362 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) بابا محسن بی خبر از هر جا با چند تا بطری آب نشست و ماشین و با خوش رویی گفت _خداروشکر پرش رفته کمش مونده تا چند دقیقه دیگه میرسیم خونه و یه استراحت درست حسابی به خودمون میدیم مامان پروانه لبخند زد من بدونه هیچ واکنشی سرعتمو زیاد کردم به سمت سیاه کمر راه ۴۵ دقیقه ای رو من با بیست دقیقه طی کردم هر چقدر که آقا محسن اصرار کرد آرومتر رانندگی کنم توجهی نکردم روبروی عمارت بابابزرگ جوری ترمز کردم که گرد و خاک جاده خاکی بلند شد بابام محسن که طاقتش طاق شده بود با عصبانیت گفت _چه خبره پسر مگه گرگ دنبالت کرده دستامو آوردم بالا و ابراز شرمندگی کردم و رفتم سمت در امارات و با مشت کوبیدم خیلی طول کشید تا صدای قدم های سلانه سلانه مامان مهری بیاد عجیب بود که عمه ملیحه اجازه داده بود تا مامان مهری بیاد پشت در درو باز کرد و از چهره اش ناراحتی رو خوندم با دیدنم چشماش برقی از شادی زد دستاشو باز کرد و به آغوش دعوتم کرد _دورت بگردم عزیزم چشم دل من روشن خدا را شکر که اومدی و ما را از این غربت نجات دادید دلم براتون تنگ شده بود صورتشو بوسیدم و حوالش کردم به سمت آقا محسن و مامان پروانه راهروی منتهی به اندرونی را با قدم های بلند طی کردم و رسیدم به در و بدون اینکه اطلاع بدن وارد شدم دنبال عمه ملیحه گشتم نبود رفتم تو اتاقش نبود رفتم اتاق مامان مهری نبود گشتم پیداش نکردم برگشتم بیرون صدای بابام محسن میومد که میگفت _نمیدونم این پسر چش شده یهو جنی شد از همون جا صدا زدم _مامان مهری عمه ملیحه کجاست اشک توی چشماش جمع شد و با دست اشاره به پشت باغ کرد حدس میزدم، رفته بود پاتوق همیشگی اش باتوقی که از نوجونی محل آرامشش بوده و این فضا رو عقیله بانو خیلی خوب برام ترسیم کرده بود پیداش کردم پشت به حیاط روی کنده ی نیم سوخته ای نشسته بود و شنل بافت نازکی روی شونه اش بود صدای پامو شنید ولی برنگشت رفتم نزدیکش از پشت شونه هاشو در آغوش کشیدم _نبینم غمتو جون دلم ته تغاری صادق خان هق هقش بلندتر شد _از ته تغاری صادق خان فقط یه اسم مونده پسر عقیله پسر عقیله رو گفت تا بیچارگی خودمو هم به روم آوورده باشه کنارش پاش زانو زدم _چی آزرده خاطرت کرده؟ اشکاش بی امون میریخت توصورتش _بگم که دردت بیشتر بشه؟ _بگو تا درد دلت پنجاه پنجاه بشه عزیزدلم بغضش با صدا ترکید و یه جمله گفت با همون یه جمله پرتم کرد ته جهنم _الهه با ایلزاد برگشت سیاه کمر 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت363 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) شاید برای اولین بار توی زندگیم بود که احساس کردم کمرم شکست حتی وقتی ده سالم شد و حقیقتهای زندگیم رو برام بازگو کردن، به این شدت احساس ضعف و ناتوانی نکردم الهه به همین راحتی تمام نقشه های عمه رو خراب کرده بود و برگشته بود سیاه کمر اونم نه تنهایی بلکه با ایلزاد که تمام خانواده باهاش مخالف بودن اولین قربانی این خانواده عمه بود و بعد دختر بیچاره اش که شاید از سر ندانم کاری شاید از خستگی و شاید هر دلیل دیگه ای این بار قرار رو بر فرار ترجیه داده بود و برگشته بود از جلوی پای عمه بلند شدم و بار دویست تُنی سنگینی رو روی دوشم حمل کردم تا رسیدم به اندرونی و صدای بابامحسن رو شنیدم _کی برگشته؟ _نمیدونم مادر نیم ساعت یه ساعت نمیدونم ملیحه رفت پشت در وقتی برگشت دور از جون عین جوون از دست داده شیون میکرد که گفت الهه با ایلزاد بوده راهش نداده توی عمارت بابا محسن مثل همیشه باعصبانیت پاسخ داد _ملیحه چرا نادونه دخترشو طرد کرده بخاطر چی بخاطر کی چرا راهش نداده بگیرتش زیر بال و پر خودش؟؟ رفتم رو به روش نشستم زیر لب صدای صدای صلوات فرستادن مامان پروانه رو میشنیدم _الهه فقط ۱۸ سالشه یه دختر نوجوون که تو عمرش فقط سختی کشیده ضعیف شده چرا کسی درکش نمیکنه که اون زیر بار اینهمه فشار از بی مهری پدر گرفته تا یتیمی و اجبار به ازدواج و ترک دانشگاه کمرش شکسته عقلی براش نمونده چرا کسی نمیفهمه اون دختر فقط ۱۸ سالشه و هرکسی با خودخواهی داره خط زندگی بهش میده هیچکس دنبال ارامش اون بیچاره نیست عمه ملیحه هم وارد شد _من از اول با فرارش مخالف بودم الهه جوونه عشق تو وجودش شکل میگیره باید اجازه میدادین حرفشو بزنه وقتی حرفی زد پشتش باشید از اون برادر نانجیبش گرفته تا مادر کم عقلش که داداش دست مرد غریبه و گفت دخترمو پناه بده _چیکار میکردم داداش میذاشتم به عقد کسی در بیارن که دوست نداره؟ _اگه دوست نداشت چرا باهاش برگشته؟ ته دلم قِل خوردن یه دسته بغض رو احساس کردم _چمیدونم گولش زده حتما _حرفایی میزنی ملیحه ها ایلزاد سی سالشه استاد دانشگاهه پاشه بره اون بچه رو گول بزنه محض چی؟ عمه شونه بالا انداخت و جواب داد _نمیدونم نمیدونم دارم روانی میشم مامان پروانه دست انداخت دور عمه و به ارامش دعوتش کرد _الان کجاست؟ _نمیدونیم مادر هرجا باشه جای بد نیست بالاخره محرمه به پسر ناصر اذیتش که نمیکنه باباسرشو تکون داد و نیم نگاهی انداخت سمتم _بلند شو برو در خونه عقیله پسر ناصر در نبود شماها همیشه اونجا خونه داره بلند شو ببین هستن یانه منکه دیده بودم با چشمهای خودم که جانم میرود _نه فکر نکنم _از کجا میگی؟ از جام بلند شدم _چون موقعی که میومدیم سیاه کمر اونا از اینجا خارج شدن قدم برداشتم سمت بیرون _کجا میری مهدی؟ جواب دادن به پروانه خانم واجب بود _میرم خونه عقیله لبخندی زد و لبخندی دید پشت کردم به جمع و رفتم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
‏خدایا اینجا خیلی شب است صبح را برسان! - عباس حسین نژاد ـ 🌤 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2