eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
میـرسـ ـ ـ ـد آݩــ روز ؛ ڪھ از شوقِ.. نگآهـ♡ـٺ✨ بھ سر و پاے دوَم... :)♥️ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت391 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نگاه متعجبم رو که دید بی قید شونه ای بالا انداخت با لبهای کج گفت _نظر من مهمتره حرصم گرفته بود ولی نمیتونستم جلوی خندم رو بگیرم _میخواین اصلا نیام؟ ابروهاشو داد بالا و گفت _لطف میکنید در حق من کنجکاو پرسیدم _چطور؟ دورم چرخی زد و گفت _نگاه کمتری میوفته به شما _مگه کسی منو نگاه میکنه؟ از اینه نگاهم کرد و گفت _ممکنه اخه هم فامیلای شما و هم فامیلای ما دعوتن کسی هم خبر نداره شما محرم من هستی مغموم و پر بغض جواب دادم _با کاری که عمه نسرین قرار انجام بده همه میفهمن نگاهم پایین بود واکنشش رو نمیدیدم ولی با کمی مکث گفت _بهشون گفتم بذارن برای یه موقعیت مناسبتر از تعجب جوری سرمو اووردم بالا که صدای رگ به رگ شدن رگهای گردنم رو شنیدم _چجوری اخه؟ لبخندی زد _خیلی راحت دلم نمیخواست معذب باشی ته دلم خوشحال شدم هرچند مهدی دلش با من نبود ولی علاقه ای به خودنمایی تو دیدش نداشتم دلم نمیخواست ذره ای به این فکر کنه بینمون چی گذشته قبلا _ممنون که اینکارو کردی دلم نمیخواست جلوی بقیه خودنمایی کنم _چطور؟ شالموروی سرم مرتب کردم و به زدن همون رژلب صورتی رضایت دادم و برگشتم سمت ایلزاد _بریم؟ خندید با شیطنت گفت _حیف که کسی خبر نداره نمیتونم شبیه خارجیا بازمو بیارم جلو تا دستتو حلقه کنی دورش وگرنه منم از این سوسول بازیا بلدم الهه ی ناز واقعا یه چیزیش میشد امشب ایلزاد تا این حد شیطنت نداشت درو باز کردم رفتم بیرون پشت سرم ایلزاد خارج شد قبل از اینکه بتونم از خم راهرو رد بشم مامان با ظاهری آراسته و زیبا ولی عصبانی می اومد سمت اتاق که باهامون رو در رو شد _چرا چند ساعت چپیدی اون تو در نمیای منتظر چی بودی؟ ایلزاد کلافه و اروم پوفف کرد و جواب داد _زن عمو الان اماده شده اومده بیرون چرا حرص میخورید مامان چشم غره ای به ایلزاد رفت و گفت _بیا برو زشته خیلیا خبر ندارن که شما محرم هستین نمیخوام برامون حرف در بیارن ایلزاد خندید و پشت سرهم تکرار کرد چشم چشم و رفت مامان بازومو از نیشگون بی بهره نذاشت و پشت سر خودش کشوندم بیرون از همون ابتدا با جمعیت و دوست و اشنایی که نصف فامیل هم نبودن رو به رو شدم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
«امام‌حسین‌جانم؛ چه‌حکمتی!؟ توی چهار‌حرفی‌قشنگِ‌اسم‌‌شماست که تا صدات‌میزنم.... غم‌و‌اندوه‌ و سنگینی‌دلم میره...♥️» کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌•﷽•‌‌ پَهلوےِ مـادرِ سـادات ‌ مَگَر جاےِ شُماست؟!💔 ... کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت392 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دنباله ی لباسم رو گرفتم و به آرومی پشت سر مامان که با افتخار راه میرفت حرکت کردم و با دیدن ادمهای اشنا سری تکون میدادم و رد میشدم مامان جلوی جمعی از خانومایی که با کلاس ولی با حجاب نشسته بودن ایستاد دست انداخت دور بازوم با مهربونی که چند ساعت پیش ازش خبری نبود منو معرفی کرد _خاله بزرگ الهه خانم دخترم خانمی که توسط مامان خاله بزرگ معرفی شده بود با افاده ی خاصی دستشو تکون داد و گفت _ماشالله دخترت بزرگ شده ملیحه مامان با تواضع گفت _کنیز شماست مامان ماهم الکی کنیز میتراشیدا خیلی دلچسب بودن اخه اینا؟ زن جوونی که کنار خاله بزرگ نشسته بود در حالیکه سعی میکرد جواهراتشو به نمایش بذاره از مامان پرسید _ملیحه جون دخترت مجرده یا متاهل؟ با تعجب نگاهش کردم ولی خیلی زود خودم رو جمع جور کردم _مجرده فریده جون و خیلی زود بازومو کشید و برد سمت دیگه همونجور که میرفت سمت حیاط زیر لب غرید _حواست باشه جلوی فامیلا نگی متاهلی هیچ خوشم نمیاد سوال پیچت کنن تا ته و توی قضیه رو در بیارن فهمیدی الهه _چشم مامان، میشه دستمو رها کنی بخدا از جا کنده شد مصنوعی خندید و گفت _اره عزیزم برو راحت باش خداروشکر من عزیزشم اینجوری عین کش تنبون دنبال خودش کشید اگه نبودم چی میشد دور تا دور باغ رو نگاه کردم خبری از اقایون نبود و فقط خانما بودن ایلناز و عمه نسرین رو نزدیک به استیج عروس و دوماد دیدم برای اینکه تنها نباشم آروم آروم رفتم کنارشون عمه با دیدنم ذوق زده شد _دورت بگردم من ماشالله چه خانومی شدی خجالتزده لب گزیدم _ممنونم ایلناز دوباره لاتی جواب داد _اره مامان تیکه انداخت که ایلناز خانوم نیست ریز خندیدم عمه جواب داد _تو همینجوری خوبی فردا پس فردا میخوام برات زن بگیرم انقدر بامزه گفت که ایلناز هم نتونست نخنده و پخی زد زیر خنده تقریبا حق با عمه بود اخه ایناز شلوار کتون پاره پوره پوشیده بو شومیز لخت آبی رنگ موهاشم که همیشه کوتاه بود با کلاه لبه داری که کج گذاشته بود جذاب بود ولی به سبک خودش بهرحال دوست داشت این مدلی بگرده _زن داداش تورو نمیگیرما گیج پرسیدم _چیو؟ یه روی روی مبل عروس نشست و گفت _خوردی منو از بس انالیز کردی اخه میگم تو که نمیومدی پایین ایلزاد چجور راضیت کرد شرمگین شدم _هرجور که کرده ایلناز خانم زن و شوهر قلق همو دارن تحمل خجالتزدگی حرف عمه رو نداشتم میخواستم از اونجا دور شم که اعلام شد احسان با ماشین عروس جلوی دره و میخواد بیاد تو هرکسی خواست حجاب بذاره ماشین زیبای سفید رنگی که به تازگی خریده بود با گلهای قرمز تزیین شده بود و از دور پیدا شد منم همراه با خانمایی که کل میزدن و کف میزدن شروع کردم به دست زدن و هورا کردن عروسی تک داداشم باید خوشحالی میکردم دیگه نه؟ همزمان با ورود عروس دوماد رضا هم دست راضیه رو گرفته بود و باهاش میومد داخل عمارت فکر نمیکردم رضا هم بیاد برای همین حجاب نگرفته بودم سعی کردم از بین جمعیت خارج بشم و خودمو برسونم به جایی که تو دید نباشم پشت ستون بزرگ زیر ایوون ایستادم به تماشای زیبا ترین لحظه ی زندگیم که داداشم شاد بود و میخندید و دوست کودکیم که از خواهر برام عزیز تر بود با لباس سفید وارد جایگاهش میشد اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ولی از همونجاهم نگاه زیبای احسان رو به راضیه میدیدم کلاه شنلشو برداشت و صورت زیبای راضیه که پیچیده بود توی لباس عروس حجاب پیدا شد رضا پیش دستی کرد پیشونی راضیه رو پوشید و از جیبش چندتا تراول در آوورد دور سرشون چرخوند و با صدای بلندتری گفت _به نیت این دوتا نوگل نوشکفته ااربعین با همین پولا میرم کربلا پابوس اقام امام حسین بعد هم پولا رو برگردوند توی جیبش خنده ی جمع بلند شد دیوانه چه تراژدی هایی میچید برای خودش جالب بود که ایلناز اون وسط جرات به خرج داد و گفت _خسیسه نمیخواد پخش کنه میگه میرم کربلا وای انگار جمعیت ترکید از خنده ولی ایلناز بی تفاوت ایستاده بود و نگاه شوکه ی رضا میخ بود روی دختری که تا حالا ندیده بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
زیبایی خریدنی نیست🍂🌸 شادابی هدیه گرفتنی نیست طراوت اتفاقی نیست🍂🌸 همه اینها بسته به انتخاب و تلاش توست شادباش و شاد زندگی کن وشادی ببخش ... 🍂 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اَلحمدُ‌لله ڪــــــــه مٰــادرمے(:🌿♡ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌‌ مۍڪشد با گِریہ صورت بَر ڪف پایت حُسین‌‌ لـااقل برخیز و ایݩ تِشنہ لبَت را نـاز ڪن...💔 (س)🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌹✨ میشہ جوون بود؛ میشہ خوش تیپ بود؛😎 میشہ بہ موهات ژل بزنے؛👱 میشہ تیشرت بپوشے...👕 میشہ همہ اینا رو داشته باشے و شهید هم بشے ...😇 اگہ همہ ے این ڪارها براے خدا باشہ💖 بابک نوری کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| الّتے تحبـك اخترعت لك اسم ماعدا یناديك مِثلہ | کسیکہ دوسـتت داره یہ اسمے براٺ میسازه کہ هیچکس تا حالا با اون اسم صدآٺ نکرده..♥️🙂 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2