eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت392 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) دنباله ی لباسم رو گرفتم و به آرومی پشت سر مامان که با افتخار راه میرفت حرکت کردم و با دیدن ادمهای اشنا سری تکون میدادم و رد میشدم مامان جلوی جمعی از خانومایی که با کلاس ولی با حجاب نشسته بودن ایستاد دست انداخت دور بازوم با مهربونی که چند ساعت پیش ازش خبری نبود منو معرفی کرد _خاله بزرگ الهه خانم دخترم خانمی که توسط مامان خاله بزرگ معرفی شده بود با افاده ی خاصی دستشو تکون داد و گفت _ماشالله دخترت بزرگ شده ملیحه مامان با تواضع گفت _کنیز شماست مامان ماهم الکی کنیز میتراشیدا خیلی دلچسب بودن اخه اینا؟ زن جوونی که کنار خاله بزرگ نشسته بود در حالیکه سعی میکرد جواهراتشو به نمایش بذاره از مامان پرسید _ملیحه جون دخترت مجرده یا متاهل؟ با تعجب نگاهش کردم ولی خیلی زود خودم رو جمع جور کردم _مجرده فریده جون و خیلی زود بازومو کشید و برد سمت دیگه همونجور که میرفت سمت حیاط زیر لب غرید _حواست باشه جلوی فامیلا نگی متاهلی هیچ خوشم نمیاد سوال پیچت کنن تا ته و توی قضیه رو در بیارن فهمیدی الهه _چشم مامان، میشه دستمو رها کنی بخدا از جا کنده شد مصنوعی خندید و گفت _اره عزیزم برو راحت باش خداروشکر من عزیزشم اینجوری عین کش تنبون دنبال خودش کشید اگه نبودم چی میشد دور تا دور باغ رو نگاه کردم خبری از اقایون نبود و فقط خانما بودن ایلناز و عمه نسرین رو نزدیک به استیج عروس و دوماد دیدم برای اینکه تنها نباشم آروم آروم رفتم کنارشون عمه با دیدنم ذوق زده شد _دورت بگردم من ماشالله چه خانومی شدی خجالتزده لب گزیدم _ممنونم ایلناز دوباره لاتی جواب داد _اره مامان تیکه انداخت که ایلناز خانوم نیست ریز خندیدم عمه جواب داد _تو همینجوری خوبی فردا پس فردا میخوام برات زن بگیرم انقدر بامزه گفت که ایلناز هم نتونست نخنده و پخی زد زیر خنده تقریبا حق با عمه بود اخه ایناز شلوار کتون پاره پوره پوشیده بو شومیز لخت آبی رنگ موهاشم که همیشه کوتاه بود با کلاه لبه داری که کج گذاشته بود جذاب بود ولی به سبک خودش بهرحال دوست داشت این مدلی بگرده _زن داداش تورو نمیگیرما گیج پرسیدم _چیو؟ یه روی روی مبل عروس نشست و گفت _خوردی منو از بس انالیز کردی اخه میگم تو که نمیومدی پایین ایلزاد چجور راضیت کرد شرمگین شدم _هرجور که کرده ایلناز خانم زن و شوهر قلق همو دارن تحمل خجالتزدگی حرف عمه رو نداشتم میخواستم از اونجا دور شم که اعلام شد احسان با ماشین عروس جلوی دره و میخواد بیاد تو هرکسی خواست حجاب بذاره ماشین زیبای سفید رنگی که به تازگی خریده بود با گلهای قرمز تزیین شده بود و از دور پیدا شد منم همراه با خانمایی که کل میزدن و کف میزدن شروع کردم به دست زدن و هورا کردن عروسی تک داداشم باید خوشحالی میکردم دیگه نه؟ همزمان با ورود عروس دوماد رضا هم دست راضیه رو گرفته بود و باهاش میومد داخل عمارت فکر نمیکردم رضا هم بیاد برای همین حجاب نگرفته بودم سعی کردم از بین جمعیت خارج بشم و خودمو برسونم به جایی که تو دید نباشم پشت ستون بزرگ زیر ایوون ایستادم به تماشای زیبا ترین لحظه ی زندگیم که داداشم شاد بود و میخندید و دوست کودکیم که از خواهر برام عزیز تر بود با لباس سفید وارد جایگاهش میشد اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ولی از همونجاهم نگاه زیبای احسان رو به راضیه میدیدم کلاه شنلشو برداشت و صورت زیبای راضیه که پیچیده بود توی لباس عروس حجاب پیدا شد رضا پیش دستی کرد پیشونی راضیه رو پوشید و از جیبش چندتا تراول در آوورد دور سرشون چرخوند و با صدای بلندتری گفت _به نیت این دوتا نوگل نوشکفته ااربعین با همین پولا میرم کربلا پابوس اقام امام حسین بعد هم پولا رو برگردوند توی جیبش خنده ی جمع بلند شد دیوانه چه تراژدی هایی میچید برای خودش جالب بود که ایلناز اون وسط جرات به خرج داد و گفت _خسیسه نمیخواد پخش کنه میگه میرم کربلا وای انگار جمعیت ترکید از خنده ولی ایلناز بی تفاوت ایستاده بود و نگاه شوکه ی رضا میخ بود روی دختری که تا حالا ندیده بود 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
زیبایی خریدنی نیست🍂🌸 شادابی هدیه گرفتنی نیست طراوت اتفاقی نیست🍂🌸 همه اینها بسته به انتخاب و تلاش توست شادباش و شاد زندگی کن وشادی ببخش ... 🍂 کانالهاۍ‌مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اَلحمدُ‌لله ڪــــــــه مٰــادرمے(:🌿♡ کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
‌‌ مۍڪشد با گِریہ صورت بَر ڪف پایت حُسین‌‌ لـااقل برخیز و ایݩ تِشنہ لبَت را نـاز ڪن...💔 (س)🍃 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🌹✨ میشہ جوون بود؛ میشہ خوش تیپ بود؛😎 میشہ بہ موهات ژل بزنے؛👱 میشہ تیشرت بپوشے...👕 میشہ همہ اینا رو داشته باشے و شهید هم بشے ...😇 اگہ همہ ے این ڪارها براے خدا باشہ💖 بابک نوری کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| الّتے تحبـك اخترعت لك اسم ماعدا یناديك مِثلہ | کسیکہ دوسـتت داره یہ اسمے براٺ میسازه کہ هیچکس تا حالا با اون اسم صدآٺ نکرده..♥️🙂 کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇 🍂 @elahestory 🍂 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت393 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رضا جوابی نداشت بده احسان دست گذاشت روی شونه اش با خنده چیزیو در گوشش گفت بعد از حرفش رضا از جمعیت خارج شد و رفت بیرون از عمارت نفس راحتی کشیدم و قدم برداشتم سمت جایگاه عروس و داماده که حالا تعداد کمی دورشون بودن و هرکسی مشغول کاری بود فقط صدای مولودی خوان از باند هایی داخل حیاط پخش میشد لباسمو گرفتم بالا و از تک پله ی جلوی استیج رفتم بالا احسان تا منو دید از جا بلند شد و دست راضیه رو گرفت تا بلند بشه قدم برداشتم سمت داداشم و برای اولین بار بعد از مدتها به اغوش کشیدم و تا حد توانم خودمو چلوندم تو بغلش مدام روی سرم بوسه میزد و ازم تشکر میکرد _مبارکت باشه داداشی برای اولین بعد از مدتها خنده های از ته دلشو میدیدم _دورت بگردم خواهری ذوق زده شدم دوباره بغلش کردم گونه اش رو بوسیدم رفتم سمت راضیه که صدای غرغرش بالا اومده بود _منم هستما همش چسبیدی به داداشت بغلش کردم _مبارکت باشه عشقم با همون لبای ماتیکی گونه ام رو بوسید و گفت _نوبت خودت بشه همین وسط کردی برقصیم گلم تلخ خندیدم و با کمی این پا و اون پا ازشون جدا شدم رفتم سمت میزهای وسط حیاط نشستم روی صندلی و بی هدف موزی برداشتم و به زشت ترین حالت ممکن قاچ قاچش کردم اونقدری توی فکر بودم که با صدای ظریف زنونه ای که اسمم رو صدا میکرد از جا پریدم _جانم؟ خانومی که تاحالا ندیده بودم با مهربونی پرسید _میتونم بشینم عزیزم _آ بَ .. بَله بفرمایید راحت باشید خانم جوونی که شاید فقط چند سال ازم بزرگتر بود با متانت خاصی نشست روی صندلی _شما باید الهه خانم باشید خواهر داماد لیوان پایه بلند شربت رو از روی میز برداشتم _بله خودم هستم _خوشبختم از اشناییتون عزیزم منم مهتابم دختر خاله بزرگ کمی به مغزم فشار اووردم _اها بله خوشبختم _به همچنین عزیزم من از وقتی شمارو دیدم عجیب به دلم نشستین _نظر لطف شماست ممنونم _نظر واقعیمه گلم لبخندی زدم و علاقه داشتم هرچه زودتر بلند شه بره دلم نمیخواست خلوتم بهم بریزه گوشیشو از کیفش در اوورد و گفت _نگاه کن این عکس رو ناخودآگاه نگاه کردم پسر جوونی بود و اولین چیزی که تو عکس خودنمایی چشمهای آبیش بود آب دهانمو رو قورت دادم _بله دیدم خندید و گفت _داداشمه با اخم ریزی جوابشو دادم _خداحفظشون کنه بله _ممنونم گلم راستش مامانم منو فرستاده تا نظر شما رو راجب ازدواج بدونم اخمی به چهره نشوندم و بی معطلی جواب دادم _نظرم مثبت نیست چون قصد ازدواج ندارم ببخشید شونه بالا انداخت و با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت نفهمیدم چجوری و کی چاقو بی هوا فرو رفت تو انگشت اشارم و خون پخش شد روی دستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞
||✨بِسم‌ِالله‌ِالرَّحمن‌الرَّحیم🧿🦋|| ||✨روزتون‌بخیر😍✋🏻|| ||✨سلام❤️||
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت394 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) نمیدونستم برای کدوم دردم اشک بریزم دستمالی برداشتم و روی انگشتم محکم فشار دادم تا خونش بند بیاد و هر لحظه فکر میکردم به اون پسر چشم آبی که نشونم داد اَه گندش بزنن از کجا پیداش شد یهو نفهمیدم چجوری اشکم جاری شده بود _الهه چرا اینجا نشستی میگم پاشو بیا حجاب بگیر مردا میخوان بیان تو خونه مامان اصلا ندید انگشت من زخمی شده حرفشو زد و رفت خیلی زود اقایونو دیدم که داشتن میومدن سمت عمارت جمشیدخان و صابر بعد هم اقا سهراب و ایلزاد کنارش رضا و مهدی و طاها همقدم با دایی محسن و شوهر خاله لیلا به در خونه نزدیک شدن دستمالو روی انگشتم فشار دادم دنباله ی لباسم رو گرفتم و بلند شدم با قدمهای بلند خودمو رسوندم اندرونی دیدم سپیده روی لباسش چادر رنگی پوشیده منم از همونا برداشتم و انداختم روی خودم _خیلی ضایه شدیم اینجوری بی حوصله جواب دادم _مهم نیست بابا مگه کی میخواد مارو ببینه _طاها میخواد منو ببینه ایشی کردم و رو برگردوندم ازش با خنده کنارم قرار گرفت _زورت گرفته؟ خوبه تو هم ایلزاد جونتو داری دیگه همونموقع نگاهم چرخید سمت ایلزاد که چشم میچرخوند بین جمعیت و دنبال کسی میگشت سپیده دستمو گرفت رفتیم بیرون بقیه خانما یا چادر مشکی داشتن یا از فامیلای جمشید خان بودن که حجاب براشون مهم نبود مامان و بقیه هم که صاحبان عروسی بودن لباس کردی پوشیده بودن و نیازی به حجاب چادر نداشتن صدای مولودی خوان از باندهای بین درختها پخش شد _خب به در خواست اقا رضای گل قرار کردی بخونیم بدون موزیک مراسم پایکوبی و اتحاد برگزار بشه رفتیم کنار بقیه رو به روی جایگاه عروس دوماد قرار گرفتیم ایلزاد با دیدنم لبخند و چشمکی همزمان زد که ناخوداگاه لبخند نشون روی لبم حرف مولودی خوان تموم نشده بود که اعتراض اقایون به رضا بلند شد _مثلا عروسیه اگه یه دور پایکوبی نکنیم نمیشه که دایی محسن تشر زد _دایی میخوای دو دورم بندری برقص خداروشکر همه فامیل بودیم و کسی نبود مسخرمون کنه وگرنه با این خانواده ای که ما داشتیم .. اقا سهراب رو به دایی محسن گفت _محسن جان اجازه بده بهشون دایی محسن اروم تر شد انگار _اخه بلد هم نیستن اقا سهراب بازم متانت به خرج داد _منو شما که بلدیم دایی محسن خواست مخالف کنه که اقا سهراب اجبارش کرد خنده های زن دایی پروانه نشون میداد چقدر خوشحاله که روحیه ی دایی محسن عوض شده و میخنده خاله سهیلا در تلاش بود تا عروسی دخترش خیلی با شکوه باشه همش غر میزد به جون دایی که چرا اجازه ی شادی نمیده بالاخره احسانو کشوندن پایین و حلقه ای بستن که جمشیدخان ازش کم بود مهدی و رضا و احسان و ایلزاد و دایی محسن کنارشون اقا سهراب و صابر با تخس اخلاقی ایستاده بودن و منتظر مولودی خوان بودند سعی میکردم نگاهم متوقف باشه روی کوبش پای مردان خانواده ام به زمین که مبادا نگاهم بره سمت چشمهای کسیکه ممنوعه بود برای من و مرد محرمی که رو به روم ایستاده بود بالاخره مدیحه ی کردی شروع شد و همزمان پای اقا سهراب و دایی محسن با هماهنگی خاصی جا به جا شد بعد از اون ایلزاد و صابر به زیبایی پا به زمین میزدند احسان هم تو این مدت کم یاد گرفته بود و همزمان میچرخیدن، رضا و مهدی مهارت نداشتن و بیشتر میخندیدن چند دقیقه ای بود که سرگرم دیدن همین دور زدن ها بودیم که مهدی دست برد سمت جیبش و از حلقه جدا شد انگار گوشیش زنگ خورد رفت سمت خروجی عمارت به دلم نهیب زدم تا اهمیتی نده و برگرده سمت ایلزاد که برای اولین باز رقص باشکوه کردی رو ازش میدیدم نگاهم رو که روی خودش دید چشمکی زد و دوباره سرگرم شد خدایا خودت بهم قدرت بده رو سفید باشم دایی محسن انگار خسته شده بود که دست اقا سهراب رو گرفت و ایستاد _دایی باحال بودا ادامه میدادین _بس کن رضا مسخرمون کردی خنده روی لب همه نقش بسته بود و شادی رو از نگاه همه میشد خوند ایلناز انگار از ضایه کردن رضا خوشش اومده بود که دوباره گفت _برو بچه تهرونی اصالت رقص کردی رو به باد دادی رضا در لحظه قررررمز شد و سرشو زیر انداخت ولی خنده ی بقیه قطع نمیشد و از همه اینها جالبتر ریلکس بودن ایلناز و نیشگون گرفتن عمه نسرین از خوش بود جمشید خان از روی صندلی بلند شد _فکر میکنم مجلس به اخراش رسیده منم نمیخوام کسی برای برگشتن به خونه اش اذیت بشه پس از همینجا تشکر میکنم از همه کسایی که تشریف آووردن و هدیه ی ناقابل من و ماهرخ خانم به یادگار نادرم، باغ پشتی عمارته باغ چسبیده به کلبه ی عقیله بانو کم مقداره و مبارکتون باشه احسان و راضیه با احترام از جا بلند شدن و تشکر کردن نفر بعدی اقا سهراب بود که پاکت پول از جیبش در اوورد صابر هم همینطور و بقیه هرکسی در حد توانش هدیه ای رو تقدیم کرد به عروس و داماد تا کمک خرج اول زندگیشون باشه ادامه👇
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت395 #نویسنده_سیین_باقری
مامان هم که خیلی خوشحال نبود با حسرت نداشتن بابا در کنارش گردنبند زیبایی رو به گردن راضیه انداخت و ارزوی خوشبختی کرد محو تماشای زیبایی های صحنه ی رو به روم بودم که صدای گرم و مردونه ای کنار گوشم گفت _چطوری الهه ی ناز ضربان قلبم شدت گرفت نفسهای گرم ایلزاد پشت سرم و استرس نگاه دیگران باعث شد میخکوب بشم سر جام _چه خلاف شیرینیه اینجوری هواتو داشتن سعی کردم نخندم و به دایی محسن نگاه کنم که محو بود به ورودی عمارت دنباله ی نگاهشو گرفتم تا رسیدم به مهدی و عقیله بانو و زن جوونی که دست مهدی رو گرفته بود و وارد عمارت میشد 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞