🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت392 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت393
#نویسنده_سیین_باقری
دنباله ی لباسم رو گرفتم و به آرومی پشت سر مامان که با افتخار راه میرفت حرکت کردم و با دیدن ادمهای اشنا سری تکون میدادم و رد میشدم مامان جلوی جمعی از خانومایی که با کلاس ولی با حجاب نشسته بودن ایستاد دست انداخت دور بازوم با مهربونی که چند ساعت پیش ازش خبری نبود منو معرفی کرد
_خاله بزرگ الهه خانم دخترم
خانمی که توسط مامان خاله بزرگ معرفی شده بود با افاده ی خاصی دستشو تکون داد و گفت
_ماشالله دخترت بزرگ شده ملیحه
مامان با تواضع گفت
_کنیز شماست
مامان ماهم الکی کنیز میتراشیدا خیلی دلچسب بودن اخه اینا؟
زن جوونی که کنار خاله بزرگ نشسته بود در حالیکه سعی میکرد جواهراتشو به نمایش بذاره از مامان پرسید
_ملیحه جون دخترت مجرده یا متاهل؟
با تعجب نگاهش کردم ولی خیلی زود خودم رو جمع جور کردم
_مجرده فریده جون
و خیلی زود بازومو کشید و برد سمت دیگه همونجور که میرفت سمت حیاط زیر لب غرید
_حواست باشه جلوی فامیلا نگی متاهلی هیچ خوشم نمیاد سوال پیچت کنن تا ته و توی قضیه رو در بیارن فهمیدی الهه
_چشم مامان، میشه دستمو رها کنی بخدا از جا کنده شد
مصنوعی خندید و گفت
_اره عزیزم برو راحت باش
خداروشکر من عزیزشم اینجوری عین کش تنبون دنبال خودش کشید اگه نبودم چی میشد
دور تا دور باغ رو نگاه کردم خبری از اقایون نبود و فقط خانما بودن ایلناز و عمه نسرین رو نزدیک به استیج عروس و دوماد دیدم برای اینکه تنها نباشم آروم آروم رفتم کنارشون عمه با دیدنم ذوق زده شد
_دورت بگردم من ماشالله چه خانومی شدی
خجالتزده لب گزیدم
_ممنونم
ایلناز دوباره لاتی جواب داد
_اره مامان تیکه انداخت که ایلناز خانوم نیست
ریز خندیدم عمه جواب داد
_تو همینجوری خوبی فردا پس فردا میخوام برات زن بگیرم
انقدر بامزه گفت که ایلناز هم نتونست نخنده و پخی زد زیر خنده تقریبا حق با عمه بود اخه ایناز شلوار کتون پاره پوره پوشیده بو شومیز لخت آبی رنگ موهاشم که همیشه کوتاه بود با کلاه لبه داری که کج گذاشته بود جذاب بود ولی به سبک خودش بهرحال دوست داشت این مدلی بگرده
_زن داداش تورو نمیگیرما
گیج پرسیدم
_چیو؟
یه روی روی مبل عروس نشست و گفت
_خوردی منو از بس انالیز کردی اخه میگم تو که نمیومدی پایین ایلزاد چجور راضیت کرد
شرمگین شدم
_هرجور که کرده ایلناز خانم زن و شوهر قلق همو دارن
تحمل خجالتزدگی حرف عمه رو نداشتم میخواستم از اونجا دور شم که اعلام شد احسان با ماشین عروس جلوی دره و میخواد بیاد تو هرکسی خواست حجاب بذاره
ماشین زیبای سفید رنگی که به تازگی خریده بود با گلهای قرمز تزیین شده بود و از دور پیدا شد
منم همراه با خانمایی که کل میزدن و کف میزدن شروع کردم به دست زدن و هورا کردن
عروسی تک داداشم باید خوشحالی میکردم دیگه نه؟
همزمان با ورود عروس دوماد رضا هم دست راضیه رو گرفته بود و باهاش میومد داخل عمارت
فکر نمیکردم رضا هم بیاد برای همین حجاب نگرفته بودم سعی کردم از بین جمعیت خارج بشم و خودمو برسونم به جایی که تو دید نباشم
پشت ستون بزرگ زیر ایوون ایستادم به تماشای زیبا ترین لحظه ی زندگیم که داداشم شاد بود و میخندید و دوست کودکیم که از خواهر برام عزیز تر بود با لباس سفید وارد جایگاهش میشد
اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ولی از همونجاهم نگاه زیبای احسان رو به راضیه میدیدم کلاه شنلشو برداشت و صورت زیبای راضیه که پیچیده بود توی لباس عروس حجاب پیدا شد
رضا پیش دستی کرد پیشونی راضیه رو پوشید و از جیبش چندتا تراول در آوورد دور سرشون چرخوند و با صدای بلندتری گفت
_به نیت این دوتا نوگل نوشکفته ااربعین با همین پولا میرم کربلا پابوس اقام امام حسین
بعد هم پولا رو برگردوند توی جیبش
خنده ی جمع بلند شد دیوانه چه تراژدی هایی میچید برای خودش
جالب بود که ایلناز اون وسط جرات به خرج داد و گفت
_خسیسه نمیخواد پخش کنه میگه میرم کربلا
وای انگار جمعیت ترکید از خنده ولی ایلناز بی تفاوت ایستاده بود و نگاه شوکه ی رضا میخ بود روی دختری که تا حالا ندیده بود
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
زیبایی خریدنی نیست🍂🌸
شادابی هدیه گرفتنی نیست
طراوت اتفاقی نیست🍂🌸
همه اینها بسته به
انتخاب و تلاش توست
شادباش و شاد زندگی کن
وشادی ببخش ...
#عصرتون_زیبا🍂
کانالهاۍمــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
اَلحمدُلله
ڪــــــــه
مٰــادرمے(:🌿♡
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
مۍڪشد با گِریہ صورت بَر ڪف پایت حُسین
لـااقل برخیز و ایݩ تِشنہ لبَت را نـاز ڪن...💔
#بۍڪفنحسینم
#یـا_زهـرا(س)🍃
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
#پسران_علوے 🌹✨
میشہ جوون بود؛
میشہ خوش تیپ بود؛😎
میشہ بہ موهات ژل بزنے؛👱
میشہ تیشرت بپوشے...👕
میشہ همہ اینا رو داشته باشے
و شهید هم بشے ...😇
اگہ همہ ے این ڪارها براے خدا باشہ💖
#شهید بابک نوری
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
| الّتے تحبـك اخترعت لك
اسم ماعدا یناديك مِثلہ |
کسیکہ دوسـتت داره
یہ اسمے براٺ میسازه
کہ هیچکس تا حالا
با اون اسم صدآٺ نکرده..♥️🙂
#عربے_طور
کانال رمان دوم مــا در ایتـــــا👇
🍂 @elahestory 🍂
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت393 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت394
#نویسنده_سیین_باقری
رضا جوابی نداشت بده احسان دست گذاشت روی شونه اش با خنده چیزیو در گوشش گفت بعد از حرفش رضا از جمعیت خارج شد و رفت بیرون از عمارت نفس راحتی کشیدم و قدم برداشتم سمت جایگاه عروس و داماده که حالا تعداد کمی دورشون بودن و هرکسی مشغول کاری بود فقط صدای مولودی خوان از باند هایی داخل حیاط پخش میشد
لباسمو گرفتم بالا و از تک پله ی جلوی استیج رفتم بالا احسان تا منو دید از جا بلند شد و دست راضیه رو گرفت تا بلند بشه
قدم برداشتم سمت داداشم و برای اولین بار بعد از مدتها به اغوش کشیدم و تا حد توانم خودمو چلوندم تو بغلش مدام روی سرم بوسه میزد و ازم تشکر میکرد
_مبارکت باشه داداشی
برای اولین بعد از مدتها خنده های از ته دلشو میدیدم
_دورت بگردم خواهری
ذوق زده شدم دوباره بغلش کردم گونه اش رو بوسیدم رفتم سمت راضیه که صدای غرغرش بالا اومده بود
_منم هستما همش چسبیدی به داداشت
بغلش کردم
_مبارکت باشه عشقم
با همون لبای ماتیکی گونه ام رو بوسید و گفت
_نوبت خودت بشه همین وسط کردی برقصیم گلم
تلخ خندیدم و با کمی این پا و اون پا ازشون جدا شدم رفتم سمت میزهای وسط حیاط نشستم روی صندلی و بی هدف موزی برداشتم و به زشت ترین حالت ممکن قاچ قاچش کردم
اونقدری توی فکر بودم که با صدای ظریف زنونه ای که اسمم رو صدا میکرد از جا پریدم
_جانم؟
خانومی که تاحالا ندیده بودم با مهربونی پرسید
_میتونم بشینم عزیزم
_آ بَ .. بَله بفرمایید راحت باشید
خانم جوونی که شاید فقط چند سال ازم بزرگتر بود با متانت خاصی نشست روی صندلی
_شما باید الهه خانم باشید خواهر داماد
لیوان پایه بلند شربت رو از روی میز برداشتم
_بله خودم هستم
_خوشبختم از اشناییتون عزیزم منم مهتابم دختر خاله بزرگ
کمی به مغزم فشار اووردم
_اها بله خوشبختم
_به همچنین عزیزم من از وقتی شمارو دیدم عجیب به دلم نشستین
_نظر لطف شماست ممنونم
_نظر واقعیمه گلم
لبخندی زدم و علاقه داشتم هرچه زودتر بلند شه بره دلم نمیخواست خلوتم بهم بریزه
گوشیشو از کیفش در اوورد و گفت
_نگاه کن این عکس رو
ناخودآگاه نگاه کردم پسر جوونی بود و اولین چیزی که تو عکس خودنمایی چشمهای آبیش بود
آب دهانمو رو قورت دادم
_بله دیدم
خندید و گفت
_داداشمه
با اخم ریزی جوابشو دادم
_خداحفظشون کنه بله
_ممنونم گلم راستش مامانم منو فرستاده تا نظر شما رو راجب ازدواج بدونم
اخمی به چهره نشوندم و بی معطلی جواب دادم
_نظرم مثبت نیست چون قصد ازدواج ندارم ببخشید
شونه بالا انداخت و با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت نفهمیدم چجوری و کی چاقو بی هوا فرو رفت تو انگشت اشارم و خون پخش شد روی دستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت394 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت395
#نویسنده_سیین_باقری
نمیدونستم برای کدوم دردم اشک بریزم دستمالی برداشتم و روی انگشتم محکم فشار دادم تا خونش بند بیاد و هر لحظه فکر میکردم به اون پسر چشم آبی که نشونم داد اَه گندش بزنن از کجا پیداش شد یهو نفهمیدم چجوری اشکم جاری شده بود
_الهه چرا اینجا نشستی میگم پاشو بیا حجاب بگیر مردا میخوان بیان تو خونه
مامان اصلا ندید انگشت من زخمی شده حرفشو زد و رفت خیلی زود اقایونو دیدم که داشتن میومدن سمت عمارت
جمشیدخان و صابر بعد هم اقا سهراب و ایلزاد کنارش رضا و مهدی و طاها همقدم با دایی محسن و شوهر خاله لیلا به در خونه نزدیک شدن
دستمالو روی انگشتم فشار دادم دنباله ی لباسم رو گرفتم و بلند شدم با قدمهای بلند خودمو رسوندم اندرونی دیدم سپیده روی لباسش چادر رنگی پوشیده منم از همونا برداشتم و انداختم روی خودم
_خیلی ضایه شدیم اینجوری
بی حوصله جواب دادم
_مهم نیست بابا مگه کی میخواد مارو ببینه
_طاها میخواد منو ببینه
ایشی کردم و رو برگردوندم ازش با خنده کنارم قرار گرفت
_زورت گرفته؟ خوبه تو هم ایلزاد جونتو داری دیگه
همونموقع نگاهم چرخید سمت ایلزاد که چشم میچرخوند بین جمعیت و دنبال کسی میگشت
سپیده دستمو گرفت رفتیم بیرون بقیه خانما یا چادر مشکی داشتن یا از فامیلای جمشید خان بودن که حجاب براشون مهم نبود
مامان و بقیه هم که صاحبان عروسی بودن لباس کردی پوشیده بودن و نیازی به حجاب چادر نداشتن
صدای مولودی خوان از باندهای بین درختها پخش شد
_خب به در خواست اقا رضای گل قرار کردی بخونیم بدون موزیک مراسم پایکوبی و اتحاد برگزار بشه
رفتیم کنار بقیه رو به روی جایگاه عروس دوماد قرار گرفتیم ایلزاد با دیدنم لبخند و چشمکی همزمان زد که ناخوداگاه لبخند نشون روی لبم
حرف مولودی خوان تموم نشده بود که اعتراض اقایون به رضا بلند شد
_مثلا عروسیه اگه یه دور پایکوبی نکنیم نمیشه که
دایی محسن تشر زد
_دایی میخوای دو دورم بندری برقص
خداروشکر همه فامیل بودیم و کسی نبود مسخرمون کنه وگرنه با این خانواده ای که ما داشتیم ..
اقا سهراب رو به دایی محسن گفت
_محسن جان اجازه بده بهشون
دایی محسن اروم تر شد انگار
_اخه بلد هم نیستن
اقا سهراب بازم متانت به خرج داد
_منو شما که بلدیم
دایی محسن خواست مخالف کنه که اقا سهراب اجبارش کرد خنده های زن دایی پروانه نشون میداد چقدر خوشحاله که روحیه ی دایی محسن عوض شده و میخنده
خاله سهیلا در تلاش بود تا عروسی دخترش خیلی با شکوه باشه همش غر میزد به جون دایی که چرا اجازه ی شادی نمیده
بالاخره احسانو کشوندن پایین و حلقه ای بستن که جمشیدخان ازش کم بود مهدی و رضا و احسان و ایلزاد و دایی محسن کنارشون اقا سهراب و صابر با تخس اخلاقی ایستاده بودن و منتظر مولودی خوان بودند
سعی میکردم نگاهم متوقف باشه روی کوبش پای مردان خانواده ام به زمین که مبادا نگاهم بره سمت چشمهای کسیکه ممنوعه بود برای من و مرد محرمی که رو به روم ایستاده بود
بالاخره مدیحه ی کردی شروع شد و همزمان پای اقا سهراب و دایی محسن با هماهنگی خاصی جا به جا شد بعد از اون ایلزاد و صابر به زیبایی پا به زمین میزدند احسان هم تو این مدت کم یاد گرفته بود و همزمان میچرخیدن، رضا و مهدی مهارت نداشتن و بیشتر میخندیدن چند دقیقه ای بود که سرگرم دیدن همین دور زدن ها بودیم که مهدی دست برد سمت جیبش و از حلقه جدا شد انگار گوشیش زنگ خورد رفت سمت خروجی عمارت
به دلم نهیب زدم تا اهمیتی نده و برگرده سمت ایلزاد که برای اولین باز رقص باشکوه کردی رو ازش میدیدم
نگاهم رو که روی خودش دید چشمکی زد و دوباره سرگرم شد خدایا خودت بهم قدرت بده رو سفید باشم
دایی محسن انگار خسته شده بود که دست اقا سهراب رو گرفت و ایستاد
_دایی باحال بودا ادامه میدادین
_بس کن رضا مسخرمون کردی
خنده روی لب همه نقش بسته بود و شادی رو از نگاه همه میشد خوند
ایلناز انگار از ضایه کردن رضا خوشش اومده بود که دوباره گفت
_برو بچه تهرونی اصالت رقص کردی رو به باد دادی
رضا در لحظه قررررمز شد و سرشو زیر انداخت ولی خنده ی بقیه قطع نمیشد و از همه اینها جالبتر ریلکس بودن ایلناز و نیشگون گرفتن عمه نسرین از خوش بود
جمشید خان از روی صندلی بلند شد
_فکر میکنم مجلس به اخراش رسیده منم نمیخوام کسی برای برگشتن به خونه اش اذیت بشه پس از همینجا تشکر میکنم از همه کسایی که تشریف آووردن و هدیه ی ناقابل من و ماهرخ خانم به یادگار نادرم، باغ پشتی عمارته باغ چسبیده به کلبه ی عقیله بانو کم مقداره و مبارکتون باشه
احسان و راضیه با احترام از جا بلند شدن و تشکر کردن نفر بعدی اقا سهراب بود که پاکت پول از جیبش در اوورد صابر هم همینطور و بقیه هرکسی در حد توانش هدیه ای رو تقدیم کرد به عروس و داماد تا کمک خرج اول زندگیشون باشه
ادامه👇
🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت395 #نویسنده_سیین_باقری
مامان هم که خیلی خوشحال نبود با حسرت نداشتن بابا در کنارش گردنبند زیبایی رو به گردن راضیه انداخت و ارزوی خوشبختی کرد
محو تماشای زیبایی های صحنه ی رو به روم بودم که صدای گرم و مردونه ای کنار گوشم گفت
_چطوری الهه ی ناز
ضربان قلبم شدت گرفت نفسهای گرم ایلزاد پشت سرم و استرس نگاه دیگران باعث شد میخکوب بشم سر جام
_چه خلاف شیرینیه اینجوری هواتو داشتن
سعی کردم نخندم و به دایی محسن نگاه کنم که محو بود به ورودی عمارت
دنباله ی نگاهشو گرفتم تا رسیدم به مهدی و عقیله بانو و زن جوونی که دست مهدی رو گرفته بود و وارد عمارت میشد
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞