eitaa logo
🍂 الهه 🍂
6.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
59 ویدیو
3 فایل
تبلیغات پر بازده👇 https://eitaa.com/joinchat/2078212208C12847e46a5 رمان آنلاین الهه به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹ماهورا
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 الهه 🍂
#پارتِ‌قبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت393 #نویسنده_سیین_باقری
👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 (رمان انلاین بر اساس واقعیت) رضا جوابی نداشت بده احسان دست گذاشت روی شونه اش با خنده چیزیو در گوشش گفت بعد از حرفش رضا از جمعیت خارج شد و رفت بیرون از عمارت نفس راحتی کشیدم و قدم برداشتم سمت جایگاه عروس و داماده که حالا تعداد کمی دورشون بودن و هرکسی مشغول کاری بود فقط صدای مولودی خوان از باند هایی داخل حیاط پخش میشد لباسمو گرفتم بالا و از تک پله ی جلوی استیج رفتم بالا احسان تا منو دید از جا بلند شد و دست راضیه رو گرفت تا بلند بشه قدم برداشتم سمت داداشم و برای اولین بار بعد از مدتها به اغوش کشیدم و تا حد توانم خودمو چلوندم تو بغلش مدام روی سرم بوسه میزد و ازم تشکر میکرد _مبارکت باشه داداشی برای اولین بعد از مدتها خنده های از ته دلشو میدیدم _دورت بگردم خواهری ذوق زده شدم دوباره بغلش کردم گونه اش رو بوسیدم رفتم سمت راضیه که صدای غرغرش بالا اومده بود _منم هستما همش چسبیدی به داداشت بغلش کردم _مبارکت باشه عشقم با همون لبای ماتیکی گونه ام رو بوسید و گفت _نوبت خودت بشه همین وسط کردی برقصیم گلم تلخ خندیدم و با کمی این پا و اون پا ازشون جدا شدم رفتم سمت میزهای وسط حیاط نشستم روی صندلی و بی هدف موزی برداشتم و به زشت ترین حالت ممکن قاچ قاچش کردم اونقدری توی فکر بودم که با صدای ظریف زنونه ای که اسمم رو صدا میکرد از جا پریدم _جانم؟ خانومی که تاحالا ندیده بودم با مهربونی پرسید _میتونم بشینم عزیزم _آ بَ .. بَله بفرمایید راحت باشید خانم جوونی که شاید فقط چند سال ازم بزرگتر بود با متانت خاصی نشست روی صندلی _شما باید الهه خانم باشید خواهر داماد لیوان پایه بلند شربت رو از روی میز برداشتم _بله خودم هستم _خوشبختم از اشناییتون عزیزم منم مهتابم دختر خاله بزرگ کمی به مغزم فشار اووردم _اها بله خوشبختم _به همچنین عزیزم من از وقتی شمارو دیدم عجیب به دلم نشستین _نظر لطف شماست ممنونم _نظر واقعیمه گلم لبخندی زدم و علاقه داشتم هرچه زودتر بلند شه بره دلم نمیخواست خلوتم بهم بریزه گوشیشو از کیفش در اوورد و گفت _نگاه کن این عکس رو ناخودآگاه نگاه کردم پسر جوونی بود و اولین چیزی که تو عکس خودنمایی چشمهای آبیش بود آب دهانمو رو قورت دادم _بله دیدم خندید و گفت _داداشمه با اخم ریزی جوابشو دادم _خداحفظشون کنه بله _ممنونم گلم راستش مامانم منو فرستاده تا نظر شما رو راجب ازدواج بدونم اخمی به چهره نشوندم و بی معطلی جواب دادم _نظرم مثبت نیست چون قصد ازدواج ندارم ببخشید شونه بالا انداخت و با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت نفهمیدم چجوری و کی چاقو بی هوا فرو رفت تو انگشت اشارم و خون پخش شد روی دستم 👇 https://eitaa.com/elahestory/135 ⛔️⛔️⛔️ کانال رمــان دوم مـــــا👇 https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2 💞 💞❣ 💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞❣💞