🍂 الهه 🍂
#پارتِقبلی👆👆👆👆 💞❣💞❣💞 💞❣💞❣ 💞❣💞 💞❣ 💞 #الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت) #پارت393 #نویسنده_سیین_باقری
#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞
💞❣
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت394
#نویسنده_سیین_باقری
رضا جوابی نداشت بده احسان دست گذاشت روی شونه اش با خنده چیزیو در گوشش گفت بعد از حرفش رضا از جمعیت خارج شد و رفت بیرون از عمارت نفس راحتی کشیدم و قدم برداشتم سمت جایگاه عروس و داماده که حالا تعداد کمی دورشون بودن و هرکسی مشغول کاری بود فقط صدای مولودی خوان از باند هایی داخل حیاط پخش میشد
لباسمو گرفتم بالا و از تک پله ی جلوی استیج رفتم بالا احسان تا منو دید از جا بلند شد و دست راضیه رو گرفت تا بلند بشه
قدم برداشتم سمت داداشم و برای اولین بار بعد از مدتها به اغوش کشیدم و تا حد توانم خودمو چلوندم تو بغلش مدام روی سرم بوسه میزد و ازم تشکر میکرد
_مبارکت باشه داداشی
برای اولین بعد از مدتها خنده های از ته دلشو میدیدم
_دورت بگردم خواهری
ذوق زده شدم دوباره بغلش کردم گونه اش رو بوسیدم رفتم سمت راضیه که صدای غرغرش بالا اومده بود
_منم هستما همش چسبیدی به داداشت
بغلش کردم
_مبارکت باشه عشقم
با همون لبای ماتیکی گونه ام رو بوسید و گفت
_نوبت خودت بشه همین وسط کردی برقصیم گلم
تلخ خندیدم و با کمی این پا و اون پا ازشون جدا شدم رفتم سمت میزهای وسط حیاط نشستم روی صندلی و بی هدف موزی برداشتم و به زشت ترین حالت ممکن قاچ قاچش کردم
اونقدری توی فکر بودم که با صدای ظریف زنونه ای که اسمم رو صدا میکرد از جا پریدم
_جانم؟
خانومی که تاحالا ندیده بودم با مهربونی پرسید
_میتونم بشینم عزیزم
_آ بَ .. بَله بفرمایید راحت باشید
خانم جوونی که شاید فقط چند سال ازم بزرگتر بود با متانت خاصی نشست روی صندلی
_شما باید الهه خانم باشید خواهر داماد
لیوان پایه بلند شربت رو از روی میز برداشتم
_بله خودم هستم
_خوشبختم از اشناییتون عزیزم منم مهتابم دختر خاله بزرگ
کمی به مغزم فشار اووردم
_اها بله خوشبختم
_به همچنین عزیزم من از وقتی شمارو دیدم عجیب به دلم نشستین
_نظر لطف شماست ممنونم
_نظر واقعیمه گلم
لبخندی زدم و علاقه داشتم هرچه زودتر بلند شه بره دلم نمیخواست خلوتم بهم بریزه
گوشیشو از کیفش در اوورد و گفت
_نگاه کن این عکس رو
ناخودآگاه نگاه کردم پسر جوونی بود و اولین چیزی که تو عکس خودنمایی چشمهای آبیش بود
آب دهانمو رو قورت دادم
_بله دیدم
خندید و گفت
_داداشمه
با اخم ریزی جوابشو دادم
_خداحفظشون کنه بله
_ممنونم گلم راستش مامانم منو فرستاده تا نظر شما رو راجب ازدواج بدونم
اخمی به چهره نشوندم و بی معطلی جواب دادم
_نظرم مثبت نیست چون قصد ازدواج ندارم ببخشید
شونه بالا انداخت و با عذرخواهی خداحافظی کرد و رفت نفهمیدم چجوری و کی چاقو بی هوا فرو رفت تو انگشت اشارم و خون پخش شد روی دستم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد⛔️⛔️⛔️
کانال رمــان دوم مـــــا👇
https://eitaa.com/joinchat/3287613497C09702d10a2
💞
💞❣
💞❣💞
💞❣💞❣
💞❣💞❣💞